نقد بدون سانسور بر مصاحبه و نقد منوچهر آتشی

تحليل انتقادي يا تخيل انتقامي؟!

متن بدون سانسور نقد بر كتاب «شاملو در تحليلي انتقادي»

و مصاحبه منوچهر آتشي در روزنامه‌ي شرق

ايليا ديانوش

استاد ارجمندم ـ منوچهر آتشي ـ در كتاب «شاملو در تحليلي انتقادي» و مصاحبه‌اش در روزنامه شرق(14 دي 1383) حرف‌هايي زده كه نوبر هيچ بهاري نيست. و اگر چنان‌كه مدعي است براي نگارش اين نقدواره علاوه بر كتاب‌هاي خود  شاملو، سرغ مصاحبه‌هايش و كتبي كه ديگران درباره او نوشته‌اند رفته باشد، لابد مشاهده كرده كه غالب اين موارد را خود شاملو در انتقاد از خودش اين‌جا و آن‌جا به زبان آورده است. ا

آتشي با بيان شرح مختصري از آن‌چه بر گذشته تاريخ و ادبيات ايران رفته، شاملو را متهم به غفلت از اين واقعيات مي‌كند و صداي شاملو را نمي‌شنود كه مي‌گويد: « زبان فارسي‌ست كه كلمات عربي را به تسخير خودش درآورده. عربي در پارسي وارد شد، اما پارسي پارسي ماند. مشتي مفهوم را كه لازم داشت از زبان عربي به نفع خودش مصادره كرد، اما ساختارش را از دست نداد.»* شاملو خود به اين سوال كه چرا شاعر ايراني براي بيان يك ماجراي عاشقانه، چاره‌يي جز اين‌كه داستان را منظوم كند نداشته، اين‌گونه پاسخ مي‌گويد: «وقتي كه لطيفه و نجوم و سفرنامه و طب و هندسه و زراعت با چنين نثر درخشاني نوشته شده، رمان‌نويس يا داستان‌سراهايي مثل نظامي يا فخرالدين اسعد جز به نظم كشيدن اثر خود چه مي‌توانند بكنند؟» ا

آتشي به‌قول خودش در نوشته و مصاحبه چنان برانگيخته شده كه به صراحت مي‌پرسد: «چه كسي گفته شعر بايد جهان را عوض كند؟» من باز از كلام خود شاملو بهره مي‌گيرم: «آرمان هنر اگر جغجغه‌ي رنگين به دست كودك گرسنه دادن يا رخنه‌ي ديوار خرابه‌نشينان را به پرده‌يي تزئيني پوشاندن يا به جهل و خرافه دامن‌زدن نباشد، عروج انسان است... هنرمند، بالقوه مي‌تواند منجي جهان باشد، چرا كه با يقينِ كامل حكم مي‌شود كرد كه دماغ جلاد ‌شدن را ندارد.» در اين كلام الزامي نيست. چنان‌كه شاملو تاكيد كرده است: « اگر هنرمند، احساسش متفاوت بود، خب، همان «احساس متفاوت» را عرضه خواهد كرد. تعهد امري نيست كه به كسي بشود تحميل كرد. هيچ قانوني از هيچ مجلس خبرگاني نگذشته است كه براساس آن شاعر مجبور باشد نسبت به جامعه متعهد بشود. اگر بود، خوش آمد؛ اگر نبود، به سلامت... اصولا هنر ملتزم نيست، يعني هيچ‌گاه التزام و تعهد نقشي در آفرينش هنري بازي نمي‌كند. التزام، امري شخصي و فردي‌ست.» ا

اما كار آن‌جا بيخ پيدا مي‌كند كه استاد مي‌گويد: «من با اين نگرش و پس از مطالعه مصاحبه‌ها و اظهار نظرهاي شاملو در مورد تسلط او بر ادبيات كلاسيك و حتي بر شعر خودش و بر مسائل سياسي‌اش دچار ترديد شدم!»  ا

در مورد تصحيح حافظ، شاملو به انتقادات كارشناسي پاسخ‌هاي پخته‌يي داده كه در آيندگان مورخ 9/6/1355 مندرج است. همچنين در مقدمه ديوان، مفاهيم رند و رندي در غزل حافظ، صحبت‌هايش درباره او و يادداشت‌هايش بر ديوان حافظ كه متاسفانه مجال انتشار نيافته‌اند، نشان داده آگاهي‌اش از ادبيات كلاسيك ما «بسيار اندك» نيست.  ا

آتشي دقت نمي‌كند كه حرف شاملو اين نيست كه «ضحاك ساخته فردوسي و قرن چهارم و پنجم است.» شاملو خودش مي‌داند كه ضحاك همان آژيدهاك است و در اوستا آمده و اگر آتشي سخنراني «نگراني‌هاي من» يا همان «حقيقت چه‌قدر آسيب‌پذير است» شاملو را مي‌خواند، متوجه مي‌شد كه شاملو صحبت از تحريف يك واقعيت تاريخي مي‌كند و صحبتش هم مستند به مدارك تاريخي است. علاوه بر استنادات شاملو، مي‌توان با نگاهي به كتب تاريخي از جمله «بنيادهاي اسطوره و حماسه ايران» ـ جليل دوستخواه ـ متوجه نكته‌سنجي شاملو شد.  ا

در مقابل نيما هم شاملو به‌قول خودش هيچ‌گاه جز به دو زانوي ادب و از جايگاه يك شاگرد كوچك سخن نگفته است. در همان مصاحبه ناصر حريري با شاملو در كتاب «درباره هنر و ادبيات» هست و مي‌توانيد بخوانيد. او بر ادعاي نيما مبني بر پيكاسوي شعر ايران بودن صحه مي‌گذارد و اين نقطه منحصر به‌فرد نيما در نمودار مختصات شعر ايران است كه ويژه خود اوست اما اگر شاگردان نيما از او جلوتر نرفته بودند، اكنون هيچ‌يك صاحب هويت مستقلي نبودند. و نمي‌توان انكار كرد كه براي بسياري از شاعران، شاملو پلي به شناخت نيما بود و خودشان هم معترف هستند.  ا

ديگر اين‌كه «پلنگ دره ديزاشكن» معتقد است تاثير مستقيم شعر شاملو از نزديكي‌اش به دكلماسيون عمومي و صداي بلند سياسي‌اش است، نه شعريت‌اش. خب، اين چيزي است كه خود شاملو آن را اين‌گونه مطرح مي‌كند: « شعر من، دشنام من است. آيا اين تعريف گستاخي از شعر نيست؟ قطعا، اما در اين دشنام، معنايي جامع و وسيع نهفته است. اين «معني» معاصر ما است، معاصر جهان ما است. چگونه مي‌توان معاصر اين جهان بود اما به «كلمات» حياتي معاصر نبخشيد. هر كلمه بايد معنايي امروزي داشته باشد. كلمات با تاريخ حركت مي‌كنند، راه مي‌روند، سرعت مي‌گيرند، شتاب مي‌كنند، اوج مي‌گيرند و گاه معراج مي‌كنند.»  ا

آتشي مي‌گويد: « '' شعري كه زندگي‌ست '' شعر نيست، بلكه يك بيانيه حزبي و سياسي است. من اين را رك گفته‌ام و ده بار ديگر هم خواهم گفت!» حرفي نيست. ولي بد نيست بدانيم كه نظر انتقادي خود شاملو هم درباره «شعري كه زندگي است» همين است. اما همين بيانيه است كه از فروغ، فروغ مي‌سازد، چنان‌كه خود فروغ مي‌گويد: «وقتي كه  '' شعري كه زندگي‌ست '' را خواندم، متوجه شدم كه امكانات زبان فارسي خيلي زياد است. اين خاصيت را در زبان فارسي كشف كردم كه مي‌شود ساده حرف زد. حتي ساده‌تر از  '' شعري كه زندگي‌ست ''، يعني به همين سادگي كه من الان دارم با شما حرف مي‌زنم.»

اما چرا آتشي فكر كرده شاملو عاشقانه‌هايش را نمي‌تواند براي مردم بلند بخواند؟ شاملو تقريبا تمام عاشقانه‌هايش را در آثار صوتي و شب شعرهايش به كرات بلند براي مردم خوانده است و مي‌گويد: «شعر عاشقانه به نظر من اجتماعي‌ترين شعر است. براي اين‌كه ما، هركدام به‌تنهايي با يك اثر مواجه مي‌شويم، حتا در سالني كه هزار نفر نشسته‌اند، وقتي يك قطعه موسيقي را اجرا مي‌كنند يا يك صفحه را مي‌گذارند كه گوش كنند، هركدام به‌تنهايي با آن روبه‌رو مي‌شوند، نه به شكل اجتماع. بنابراين هيچ‌ چيزِ اجتماعي به آن شكل امكان وجودي‌اش نيست، منطقي نيست. پس چه دليلي دارد يك شعر عاشقانه، يك شعر اجتماعي نباشد؟ من معتقدم هر چيزي كه زيباست مفيد است، هر چيزي كه مفيد است ممكن‌است زيبا نباشد.»  ا

من فكر مي‌كنم منوچهرخان اين جملات شاملو را كه طي مصاحبه‌اي درباره شعر فروغ بر زبان رانده، آن‌قدر سرسري خوانده كه پنداشته شاملو «نمي‌توانم بلند بخوانم» را در مورد شعر خودش گفته است: «فروغ آن‌قدر زن است كه من هرگز نتوانسته‌ام شعرش را به صداي بلند بخوانم. وقتي اين كار را مي‌كنم به نظرم مي‌آيد لباس زنانه تنم كرده‌ام. در ذهنم هم كه مي‌خوانم شعرش را با صداي زني مي‌شنوم.» ا

آتشي در كتابش مي‌نويسد: «معشوقه شعر شاملو به يكي از اركان سازنده شخصيت روحي او بدل مي‌شود و شاملو زير چتر معشوق، پا از آن سيكل كذايي بيرون نمي‌گذارد.» و در مصاحبه مي‌گويد: «شاملو عشق را انتخاب مي‌كند تا آن را كنار سياست قرار دهد.» آتشي ادامه مي‌دهد: «اين دقيق‌ترين و منطقي‌ترين حرفي است كه من در مورد شاملو گفته‌ام. باز هم حرفي نيست، جز كلام خود شاملو:« آيا اساسا عشقي كه به حركت درآيد تا تعميم پيدا كند و عشق عمومي شود، مي‌تواند از نخست يك عشق فردي باشد؟ به عقيده‌ي من چنين عشقي اگر يك وجه عرفاني نداشته باشد، دست‌كم يك نقطه‌ي حركت تمثيلي يا القايي‌ست كه از شگردي شاعرانه مايه مي‌گيرد. روزنه‌يي‌ست به سوي جهان بسيار گسترده‌يي كه واقعا از فردها و شخص‌ها و «كليت»هاي فكري عبور مي‌كند تا جهان‌شمول يا انسان‌شمول بشود و در نتيجه امكان فردي‌بودنش را از همان اول در جهت عمومي‌شدن از دست مي‌دهد.» ا

در كتاب «شاملو در تحليلي انتقادي» مي‌خوانيم: «شاملو توده مردم معمولي را از جرگه مخاطبانش طرد مي‌كند و عنوان مي‌كند كه شعر من بايد از طريق فرهيختگان شعرشناس به گوش مردم برسد تا آن‌ها را برانگيزاند... مگر شاملو چه پيام و حرفي دارد كه نياز به چنين واسطه‌هايي باشد.» و در مصاحبه آتشي تكميل مي‌كند كه: «بله، مگر شاملو مي‌خواهد فلسفه افلاطون و ارسطو را درس بدهد؟ حرف‌هاي سياسي‌اش هم آن‌قدر هم سرد و ساده‌ است كه همه مي‌توانند آن را بفهمند.» ا

نخست اين‌كه من به‌عنوان كسي كه در نهايت دقت تمامي آن‌چه از شاملو به‌جاي مانده است را جهت تدوين فرهنگ گزين‌گويه‌هايش خوانده‌ام، چنين ادعايي را در مورد خودش از او در هيچ‌جا نديدم، بلكه او مي‌گويد: « توده مي‌بايد فهم خود راهي كند، يا به ياري ناقدان و ديگران انديشه‌ي خود را ارتقا دهد تا به جان كلام شاعر واقعي بتواند دست يافت. اين است كه در برابر شعر پاك، توده در نفس خويش خجلت مي‌برد و مي‌بيند كه شاعر با عرضه‌كردن شعر خويش، حكم به ديرفهمي و كوتاه‌انديشي او داده است. اما آن‌چه متشاعر عرضه مي‌كند، چنان نيست. متشاعر، در كاهلي و پست‌انديشي با توده همدستي مي‌كند. دانسته‌ي او دانسته‌يي همگاني‌ست و دريافته‌اش دريافته‌يي در تراز آن ديگران كه به دانسته و دريافته‌ي خويش، غرور و تفاخري ندارند.» و نيز در جاي ديگري مي‌گويد: «هنرمند خلاق و پيشرو كه نوآور است و آثارش به غناي هرچه بيشتر فرهنگ جامعه‌ي خود و نهايتا جامعه‌ي بشري مي‌انجامد، لزوما پيشاپيش جامعه حركت مي‌كند. محصول فعاليت اين چنين فردي به ناچار نمي‌تواند آن‌چنان كه ماركسيست‌نماهاي فاقد بينش ديالكتيكي مدعي هستند «بُرد توده‌يي» داشته باشد، چرا كه توده مستقيما نمي‌تواند اثر چنين هنرمندي را جذب كند. اثري كه او مي‌گذارد بر «فرهنگ هنري» جامعه است و از طريق واسطه‌ها در اختيار توده قرار مي‌گيرد، يعني از طريق هنرمنداني كه از او تأثير پذيرفته‌اند و در فاصله‌ي ميان او و لايه‌هاي ديگر طبقات واقع شده‌اند، از رأس به قاعده مي‌رسد. اين يك اصل است و با ياوه‌هايي از قبيل «معتقدات هنري بورژوايي» و «هنر براي هنر» و اين جور عبارات كليشه‌يي هم نمي‌شود آن را مخدوش و بي‌اعتبار كرد.» ا

و اتفاقا پيام شاملو، پيام افلاطوني است! افلاطون در آرمان‌شهر خود حكومت خردمندان را بدون شاعران تشكيل كابينه مي‌دهد و به تعبير كافكا شاعر را ناباب و خطرناك تلقي مي‌كند، چون در پي تحول است. حرف شاملو در بحبوحه تماشاي مو توسط توده، پيچش مو بود كه توده نمي‌بيند: «تا هنگامي‌كه توده‌ي مردم آگاهي سياسي نيافته، به تميز دشمن از دوست قادر نيست و ميان كودتا و انقلاب فرقي نمي‌گذارد، ناچار بايد اين سرنوشت غم‌انگيز را بپذيرد كه زير چشم شكمچرانان اين هر دو سفره قرباني شود.» شاملو در پاسخ به اين سوال كه آيا براي مخاطب ايدئالي مي‌سرايد، مي‌گويد: «نه. آن كه براي مخاطب «خود» مي‌نويسد، صاحب داعيه است. من داعيه‌اي ندارم و فقط براي كشف خودم مي‌نويسم. ناني‌ست كه براي سفره‌ي خود مي‌پزم اما اگر اين نان به مذاقي خوش آيد، با آن، دوستِ همسفره‌ي هم‌ذائقه‌اي به دست مي‌آرم. منِ من ضمير خواننده مي‌شود و مرا به «تو»ها و «او»ها تبديل مي‌كند. زيباست كه كسي با ديگران، با همه، ضمير مشتركي پيدا كند. زيباتر از اين چيزي هست؟ اگر هدف نويسنده جز اين باشد، بايد به حالش گريست. بازار خودفروشي از آن راه ديگر است... گرچه هر نوشته‌اي به‌هرحال روزي مخاطبش را پيدا مي‌كند، حقيقت اين است كه هركسي دوست دارد خودش را در دوره‌ي خودش تجربه كند و خودش را در آينه‌ي زمانش بيارايد. فردا متعلق به شاعران و نويسندگان فرداست.» ا

آتشي سفارش اجتماعي فولكلورهاي شاملو را هم قبول ندارد و مي‌گويد: «اين چه حرفي است كه مي‌زني؟ چيزي كه در اين شعر وجود ندارد سفارش اجتماعي است. چون تكه‌هايي از اين اشعار متعلق به خود مردم است.» اما شاملو پيشاپيش پاسخ مي‌دهد: «من با جرأت مي‌گويم كه شعر واقعي از اين ترانه‌ها شروع مي‌شود و با اين ترانه‌ها ادامه پيدا مي‌كند؛ نياز به گريز و نياز به بازي و بي‌هيچ ترديدي نياز انسانيِ آفرينندگي. حتا هنگامي كه شاعرِ توده مي‌خواهد بينشي را مطرح كند كه ما با گنده‌گوييِ خودبينانه به آن نام دهن‌‌پُر كن «فلسفه» مي‌دهيم، باز اين عمل را به سهولتِ دست‌درازكردن و گلي را چيدن انجام مي‌دهد.» و در مورد سفارش نيز مي‌گويد: « من علاقه‌يي نداشته‌ام به اين‌كه شعر را وسيله‌يي قرار بدهم براي آن‌كه خودم را در جامعه جا كنم. كارخانه‌ي شعرسازي هم ندارم كه از طريق دفتر بازاريابي تحقيق كنم ببينم مردم خواستار چه‌جور شعري هستند كه جنس باب بازار صادر كنم ا.»

و باز آتشي با تاكيد بر فرار روشنفكران از ميدان و در صحنه‌بودن توده در انقلاب‌ها، نقل قول‌هايي مي‌كند كه معلوم نيست از كدام شاملو است: «نگاه شاملو به توده مردم اين است كه مردم همان بقال‌ها و دوغ‌فروش‌هاي سر گذر هستند و اين‌ها شعر مرا نمي‌فهمند و يك روشنفكر بايد اين را به آن‌ها بفماند. به نظر شما اين توهين نيست؟» ا

نخست نظر شاملو را درباره رابطه توده و روشنفكران حقيقي جويا شويم: «شايد تصويري كه من از روشنفكر براي خود ساخته‌ام، كم و بيش ارتودكسي باشد، ولي اگر قرار است ارتباط معيني ميان اين دو ـ روشنفكر و توده‌ي مردم ـ ايجاد شود، متأ‌سفانه قدم اول تفاهم را توده‌ها بايد بردارند، وگرنه روشنفكر در ميان آن‌ها و براي آن‌هاست. خب، البته اين امر هم صورت نمي‌گيرد، مگر وقتي كه توده‌ها كاملا به موقعيت طبقاتي خود استشعار پيدا كرده باشند، كه اين خود كار روشنفكر را صعب‌تر مي‌كند. چراكه وظيفه‌ي تبليغ اين آگاهي نيز در شمار وظايف خود او قرار مي‌گيرد. درحقيقت او بايد خار را از پاي شيري زخمي بيرون بكشد و عملا حسن‌نيت خد را به او نشان بدهد و درهمان‌حال براي آن‌كه از حمله‌ي شير خشمگين زخمي در امان بماند، نخست بايد اعتماد او را به حسن‌نيت خود جلب كند. در يك كلام، او بايد معجزه‌يي صورت بدهد. و فراموش نكنيد كه در اين ميان، سودجويان و دزدان قدرت هم كه نزديكي شير و روشنفكر را مخالف منافع خود مي‌بينند، از پشت بوته‌ها به‌سوي شير بدبين سنگ مي‌پرانند و كار روشنفكر را مشكل‌تر مي‌كنند.»ا

شاملو ادامه مي‌دهد: «جنبش متعبدانه مفهوم انقلاب ندارد و ازآن‌جاكه هدف‌هاي چنين جنبشي طبقاتي نيست، نمي‌تواند انقلاب خوانده شود. فرمان انقلاب از اعماق اجتماع صادر مي‌شود و آن‌گاه سرداران خود را در عمل پيدا مي‌كند.»ا

از سوي ديگر شاملو تا آن‌جا به درك توده احترام مي‌گذارد كه تمام عمر بر سر كتاب كوچه يعني فرهنگ عامه مي‌گذارد و بارها و بارها ضمن گلايه از حافظه ضعيف تاريخي توده، سرعت تحليل توده از وقايع و زبان اين تحليل را مي‌ستايد: «زبان توده‌ي مردم، زباني‌ست پويا و كارساز و پُربار. آن‌ها كه از بالاي كرسي استادي به زبان نگاه مي‌كنند و زمينه‌ي علم لذتي‌شان فرائدالادب و كليله‌ودمنه است، ممكن نيست كه بتواند عمق آن را درك بكنند.»ا

اما آتشي دست آخر مخاطبان شعر شاملو را اين‌گونه برمي‌شمرد: «من فكر مي‌كنم مخاطبان شعر شاملو كساني كه شعر فارسي امروز را خوب مي‌فهمند، نبودند؛ آدم‌هايي بودند كه يك فرهيختگي سياسي داشتند و مي‌ديدند كه اين آدم دارد يك جنگ سياسي را به زيباترين شكل يك‌تنه پيش مي‌برد.»ا

شاملو خيلي ساده گفته است: « كساني مرا به عنوان يك شاعر جدي متعهد پذيرفته‌اند. خب، ممنون! كساني هم مرده‌ي مرا به زنده‌ام ترجيح مي‌دهند،كه قطعا علتي دارد. عده‌يي اين را پذيرفته‌اند كه هرگاه مطلبي پيش بكشم نه سوءنيتي در ميان است ، نه بده‌بستاني، نه مصلحتي، نه غرض و مرضي. از اين بابت هم متشكر! اما هيچ كدام اين‌ها دليل آن نمي‌شود كه بنده‌آدمي حق نداشته باشد در برداشتي به راه خطا برود. فقط آدم بي‌عمل است كه هيچ‌وقت اشتباه نمي‌كند... در فقدان نهاد‌هاي ملي و احزاب مستقل كه هيچ‌وقت نبوده‌اند و حالا هم نيستند، فقط نويسندگان و شاعران مانده‌اند كه مورد اعتماد مردم‌اند... شعر خوب، با فكر ملت رشد مي‌كند.»ا

و دست آخر اينكه آتشي مفهوم را در شعر شاملو قوي‌تر از زبان مي‌داند. و شاملو را متهم به استفاده از يك زبان تجربه‌شده قرن چهارمي و نيز توراتي مي‌كند كه باز خود شاملو بارها به وامدار بودن از اين متون مانند تاريخ بيهقي در شكل‌گيري زبانش معترف بوده است و نيز مي‌گويد: «چيزي كه مفيد است، بهتر است زيبا هم باشد. بنابراين من دست‌كم ابتدا به دنبال زيبايي نيستم. دنبال اينم كه تجربه‌يي را منتقل كنم و اصولا معتقدم از همين جاست كه مسأله‌ي مسئوليت ـ مسئوليت خطرناك و خطير ـ به عهده‌ي نويسنده مي‌افتد. نويسنده بايد درك فردي‌اش را تعميم بدهد و به صورت شعور توده دربياورد. در غير اين صورت، يعني اگر فقط زيبابودن را ملاك قرار دهد، چيزي مي‌آفريند كه به هيچ دردي نمي‌خورد، حتا به درد خودش.»ا

گرچه آتشي عزيز در پايان سخنش مي‌گويد: «اگر در سخنانم وهني بر شاملوي بزرگ رفته عميقا عذرخواهي مي‌كنم.» اما اين سخنان آتشي يادآور اين كلمات شاملو است كه: «هر كسي سليقه‌يي دارد و چيزها را از زاويه‌ي دركي نگاه مي‌كند و به‌دليل خاصي مي‌پسندد يا نمي‌پسندد. مسلما آن‌چه عرض مي‌كنم، اهميت نقد را نقض نمي‌كند. منتها نقد وطني را كه ملاحظه مي‌كنيد: غالبا يا دوستانه است يا دشمنانه يا چنان‌كه پنداري امريه‌يي‌ است صادره از ستاد فرماندهي كل.»

آتشي مصاحبه‌اش را با اين عبارت به پايان مي‌برد كه: «شاملو ذاتا آدم بزرگي است و چند نكته معمولي يا اشاره به بعضي نقايص، كوچكش نمي‌كند. يادتان نرود كه من در منظومه خليج و خزر او را شاه شاعران خوانده‌ام و هنوز بر سر آنم.»ا

من نيز با تجدي عميق‌ترين احترام نسبت به دو استاد بزرگ و بزرگوارم ـ شاملو و آتشي ـ اين نوشته را با كلامي ديگر از شاملو به پايان مي‌برم: «ما شاعران، پاس حرمت شعر را مي‌توانيم بر سر يكديگر فرياد بركشيم و آن‌گاه برادرانه با يكديگر جامي دركشيم.»ا

--منابع :كليه ی سخنان شاملو در كتاب در دست انتشار «لالايي با شيپور» ـ تاليف ا. ديانوش ـ مشتمل بر هزار و پنج گزين‌گويه و ناگفته از احمد شاملو موجود است ـ چاپ نشر مرواريد

ابر مرد شاملو


نام شاملو شاید بیش از هر شاعر نو سرایی دیگر با سیاست آمیخته است .بسیاری شاملو را شاعری عدالت خواه و مبارز میدانند و شاید اندیشه های جاری در شعر او را بسیار به اندیشه های چپ که شاید در دوره ی شاملو به صورت یک مد برای روشنفکری بدل شده بود نزدیک میدانند اما به نظر من به عنوان یک علاقه مند به شاملو و شعرش آنچه برای او بیش از هر چیز در شعرهایش مقدس است مفهوم بلند انسان است و شاملو در این شعر به زیبایی به ترسیم انسان کمال یافته که آن را مقدس میشمارد پرداخته است  شعر او و شخصیت های شعرش زمان و تاریخ مصرف ندارد و به واقع هر انسانی که تعبیر ابرمرد اوست میتواند در جایگاه قهرمان اشعار او بنشیند  شعر او روایت گر ازادگان است نه نادانسته بازیگران و ناخواسته بازیگران قدرت در هر زمان و هر مکان .ابرمرد او با بنیانهای پذیرفته شده به مبارزه بر خواسته است..

 روایت انسان است در طول تاریخ انسانی که اگر خلاف جربان آب شنا کند اگر قواعد پذیرفته شده برای جامعه را نپذیرد محکوم به خاموشی است . شخصیت حماسی اسفندیار در این شعر دستمایه قرار گرفته تا شاملو از ابر مرد و ابر انسان بگوید .آوار خونین گرگ و میش ترسیم جامعه ای است که ابر مرد در آن متولد میشودو چنین جامعه ای چه محتاج است به چنین ابرمردی نه بدین خاطر که عده ای گوسفند را باخود همراه سازدبلکه زرتشت وار خواهان انکار خود از جانب پیروانش شود .

 .ابرمرد شاملو در این شعر بسیار شبیه ابر مرد نیچه است جرم گفتن نه و تن زدن از فرورفتن است و شاملو مجازات را کشتن چشمهای ابرمرد میداند .آه اسفندیار مغموم تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی.و شاملو مایوسانه در چنین جامعه ای کور شدن را برای ابر انسان نیک میداند آنگاه که هوشیاری و دیدن غمی بزرگ میشود .

 .و آنگاه زبان  زبان اسفندیار میشود و فریاد او که گویی پس از کور شدن ار جان بر کشیده میشود :آیا نه یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد؟؟؟؟او جرم خود را تنها و تنها گفتن نه میداند و این نه چه قدر شکوه مند است و چه قدر در اشعار شاملو برایش ارزشمند است نه گفتن به هر آنچه مقدس است و مطلق که مردگان در هییت زندگان را با جاودانه انسانهایی کوهوارمتمایز میسازد.شاملو تراژدی غم بار اسفندیار را شکوه مندانه تصویر کرده است که از دید او مرگ و بالای جهنم پست است وقتی که راه جستن و یافتن و به اختیار برگزیدن است..

سپس اسفندیار به روایت زندگی خویش میپردازد و در این روایت طریق کمال را بازمیگوید بودن و شدن  به اختیار خویش برگزیدن و  از خویشتن خویش بارویی پی افکندن راه رسیدن به مقام بلند خدایی از دید شاملوست و اختیار است فصل تمایز انسان و گیاه همان طور که در این جا ابر مرد میگوید من بودم و شدم نه زان گونه که غنچه ای گلی یا ریشه ای که جوانه ای یعنی بودن و شدن من مانند رویش گیاه غریزی نبود انتخاب بودو اختیار که عامی مردی چنین را یه شهیدی چنان اسفندیار بدل میکند و چه جاودانه شهیدی است شهید طریق حقیقت که آسمان را نیز از دید شاملو به نماز و ستایش وا میدارد .ابر انسان راه بهشت و سعادت را خاکساری نمیداند و آنرا بزرو میشمارد و شایسته ی بزان وچهارپایان خدایگان ابرمرد توسط خود او آفریده میشود آنگاه که مخلوق خالق میشودو در جایگاه خدایگان مینشیند .

اما قسمت پایانی شعر ستایش شاملوست از ابرمرد آرمانیش که کوهوار بیش از آنکه به خاک افتد نستوه و استوار میمیرد همانند کاشفان فروتن شوکران که در برابر طوفان استاده خانه را روشن کرده و دنیا را ترک میگویند شاه بیت شهر شاملو اما جاییست که شجاعانه کشتن ابرمرد و کور کردن چشمهایش را نه کار خدا میداند و نه کار شیطان او سرفرودآوران در برابر بتان را قاتلان ابرمرد میداندو چه شبیه است پیام شاملو و محمد  نمیدانم شاملو به پیام محمد باور داشت یا نه اما آنچه در شعرش از آن سخن میراند به راستی جدا از فریاد محمد بر ضد جهل و جهالت نیست.

در پایان شعر شاملو اگر سیاسی هم هست بازیچه سیاست نیست که او در تک تک کلماتش به مبارزه به قدرت نشسته است قهرمان او آزادگان تاریخند میتواند  این آزاده و ابرمرد ابراهیم باشد که تبر به دست به قتل بتان دست ساز به پا میخیزد و میتواند گلسرخی باشد که دلیرانه در دادگاه قدرت فریاد نه سربت پرستان زمانه اش سر میدهد و میتواند گاندی باشد که ظلم بیگانه را برنمی تابد یا حسین که دلیرانه در مقابل کفر می ایستد و میمیرد .

شعر شاملو در ستایش انسان است و بس .

جوابیه همسر احمد شاملو به نشریه امنیتی صلا

 
چندي پيش نشريه ي صلا، یکی از نشریات وابسته به طیف امنیتی دانشگاه امیرکبیر، مطالبي را در خصوص شاعر معاصر، مرحوم احمد شاملو، منتشر كرد كه در آن با لحني بسيار وقيحانه به اين هنرمند بزرگ توهين شده و بدون هيچ دليل و مدركي به ايشان انواع رذايل اخلاقي نسبت داده شده بود. از آن جمله مي توان به موارد زير اشاره كرد:

_او در سال ۱۳۲۱ به دليل هواداري و جاسوسي براي آلمان هيتلري و فاشيسم به زندان شوروي مي افتد.

_شاملو براي اندوختن سرمايه از هيچ اقدامي ابا نداشت تا آنجا كه حتي با كار كثيفي چون نويسندگي براي فيلم فارسي هاي مبتذل و مستهجن حرمت شاعري و قلم خود را شكست.

_شاملو براي مطرح شدن خود از هيچ اقدامي دريغ نكرد حتي تحقير و توهين به مفاخر فرهنگي ايران.(درست همان كاري كه در دستور كار نشريه ي صلا قرار گرفته است.)

_اگر چه وي دم از مبارزه با رژيم شاهنشاهي مي زد اما زماني همكار يا همه كاره ي مجله ي خوشه بود كه در اوج مبارزات مردم ويژه نامه ي جشن فرخنده ي تاجگذاري شاهنشاه را تدارك ديد.

_شاملو به هر بهانه اي به اسلام مي تازد وي در جايي براي بيان دشمني خود با پيامبر اسلام مي سرايد “و نام كوچكم را دوست نمي دارم”

_علاوه بر اين شاملو را به اعتياد، دغدغه ي محبوبيت داشتن و بي حيايي در بيان توصيف هاي جنسي و شهواني محكوم كرده بودند.

در پي چاپ اين اراجيف عده اي از هنردوستان و دوستداران شاملو با تماس گرفتن با همسر مرحوم شاملو از ايشان خواستند تا با توجه به شناختي كه از همسرشان دارند پاسخ بي احترامي ها و تهمت هاي بي اساس نويسندگان و خط دهندگان نشريه ي صلا را بدهند كه ايشان در جواب چنين گفتند: دوستان عزيز،

مطالبي از اين دست را پيش از انقلاب و پس از انقلاب فراوان شنيده‌ايم. چنين مي ‌نوشتند و چنين مي نويسند کساني که آزادگي و پاي مردي شاملو را بر نمي ‌تابيدند و بر نمي تابند . قدر و قيمت اين نوشته‌ها در حد نويسندگان آن است و به هيچ وجه در شان و منزلت من و شما دوست عزيز نيست که خود را چنان سخيف کنيم که بخواهيم پاسخ هر افترايي را بدهيم.

در ضمن مطالبي كه در آن نشريه چاپ شده را پيشتر روزنامه ي كيهان رسما چاپ كرده و حتي در قالب كتاب هم به دست حضرات منتشر شده است. جيره خواران حكومت ها از اين جور حرفها هميشه ي تاريخ ميزدند. هميشه ي تاريخ هم اين حرفها از حافظه ي مردم پاك شدند.

شما حافظ را مي شناسيد اما حاكمان زمانش را نميشناسيد. شكسپير را ميشناسيد اما از حاكمان زمانش چيزي نميدانيد. مردم را دست كم نگيريد .همين اكثريت خاموش كه به نظرتان حرف اين و آن مي تواند گمراهشان كند، آنها بسي بيشتر ار حاكمان مي فهمند چه چيزي درست است و كدام سخن افتراست.

شاد باشيدمنبع: سايت رسمي شاملو

هفتمین سالگرد خاموشی

مراسم هفتمین سالگرد خاموشی احمد شاملو ؛ اگر آزادی سرودی می خواند...
  

 هفت سال گذشت . همه آمده اند. همه هستند. احمد شاملو مانند هر سال مهمان بسيار دارد.مردم! شعر مي خوانند.بغض مي کنند. حرف مي زنند.کف مي زنند. يکي "پريا" را مي خواند. ديگري "در آستانه را.." و باز آن ديگري.. مهم نيست که اشعار چگونه ادا مي شوند.درست يا غلط. مهم، رنگ است.

رنگارنگي جمعيتي که چون "شاملو" ،"شاملو" است ،اين طيف وسيع مردم را مي تواند که گرد هم بياورد. شاعر معلول کرجي همچنان با حرارت شعرهاي بامداد را مي خواند.دختر کوچکي که مي خواند "پريا گشنتونه؟پريا تشنتونه؟پريا خسته شدين مرغه پر بسته شدين...".پسرک آرمانگرايي که حلقه ي در گوش راست او سخن مي گويد، مهمان شاملوست و چشمانش مي خوانند " زيباترين کلامت را بگو...شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن. و هراس مدار که بگويند ترانه بيهودگي مي خوانيد.چرا که ترانه ما ترانه بيهودگي نيست.چرا که عشق حرفي بيهوده نيست..."..دخترکي با چادر سياه از افغانستان که تنها به عشق خواندن شعر بامداد تا آنجا آمده و جوانان شهرستاني که اين همه راه را کوبيده اند تا ساعتي را ميزبان بامداد باشند و شعر شاملو را با صداي بلند بخوانند. "بامدادم من،شرف کيهانم...". همه هستند تا با زمزمه نام "بامداد" دگرانديشي و دگرخواهي و دگرباشي را فرياد کنند و تا که تا شايد فريادي يا که بانگي از آن خلق خاموش "طرف ما شب نيست ،چخماق ها کنار فتيله بي طاقتند. خشم کوچه در مشت توست...."

آنگونه که بيانيه کانون نويسندگان ايران مي گويد ،به مناسبت هفتمين سالگرد خاموشي احمد شاملو،کانون ،ميزبان مراسمي است در خانه آخر "شاعري که هستي خود را صرف پيکار با وهني کرد که بر تبار انسان مي رود.شاعر بزرگي که تا واپسين دم حيات هرگز از اندبشه ي بهروزي مردم،آزادي ،و نبرد با جهل و سانسور نابرابري فارغ نبود."

و آنسو تر پوينده و مختاري و گلشيري و غزاله که عصر گرم مرداد را با تراکم جمعيت شعر خوان و سرودخوان مي گذرانند. اکبرمعصوم بيگي در تکاپوست و فرخنده حاجي زاده مجري مراسم است. مجري مراسم مي گويد " ما بيش از هر زمان ديگر به کلام و کردار آزادي خواهانه نياز داريم، نياز داريم تا خواهان رهايي دانش جويان، زنان، کارگران و معلمان در بندمان باشيم."

محمدعلي عمويي ، فريبرز رئيس دانا و هادي پاکزاد در کنار تعدادي از مادران جانباختگان سياسي مانند مادر لطفي و... هستند. سيمين بهبهاني از راه مي رسد و آيدا سرکيسيان با عينک و روسري سياه آرام است.آيدا متن کوتاه خود را به مجري مراسم مي دهد و وي مي خواند." و آنگاه دانستم که مرگ پايان نيست. با عرض سلام خدمت دوستداران شاعرمان احمد شاملو،من نيز همراه شما هفتمين ياد و خاطره عزيز او را گرامي مي دارم.روشن تر از خاموشي چراغي نديدم و سخني از بي سخني نشنيدم.خوب است در ميان شما بودن." و از يار هميشگي شاملو ،نقاش نامدار کشورمان عليرضا اسپهبد ياد مي شود که چندي پيش براي هميشه خاموش شد.پرده بزرگي از چهره شاملو اثر اسپهبد در کنار مزار او به نمايش در آمده است و مزار شاملو غرق عکس ها و گل هاي سرخ. سيمين بهبهاني با گراميداشت ياد شاملو،تاکيد مي کند که شاعر ما نمرده است.ما آمده ايم تا زندگاني مجدد او را گرامي بداريم.شاملو با شعرهايش در ميان ماست و تا ابد زندگي مي کند. وي با اشاره به شکستن سنگ مزار شاملو با تيشه مي گويد "آنها لياقت بيش از اين ندارند... شعري مي خوانم که به گور مردان اين ديار اشاره مي کند. آنها که در تاريخ مانده اند که يکي از آنها هم شاملو بود.

" اي ديار روشنم [براي ايران مي گويم] شد تيره چون شب روزگارت ، کو چراغي جز تنم کاتش زنم در شام تارت؟! ماه کو؟خورشيد و بهرامت کجا شد؟!چشم روشن کو که فانوسش کنم در رهگذارت،آبرويت را چه پيش آمد که اين بي آبرويان مي گشايند آب در گنجينه هاي افتخارت..." شال کوچکي که بر سر سيمين بود هنگام شعرخواني بارها سر خورد و دوستان شال را دوباره روي سرش کشيدند که هر بار موجب خنده حضار مي شد.

دکتر ناصر زرافشان ،وکيل پرونده قتل هاي سياسي دگرانديشان موسوم به "قتل هاي زنجيره اي"که در اولين سال آزادي پس از مقاومت در پنج سال زندان در مراسم حضور يافته است با تشويق پي در پي حضار و در حاليکه جمعيت يکصدا شعار مي دهد" درود بر زرافشان ،وکيل خلق ايران" تريبون را به دست گرفت. زرافشان در واکنش به ادامه تشويق جمعيت گفت "درود بر شما. شما که کورسوي غيرتتان در سخت ترين و بدترين لحظات اين مملکت خاموش نشده است." ناصر زرافشان گفت که پيرامون شاملو صرفا از ديدگاه ادبي و هنري سخن بسيار گفته اند.و اين گفتگو ادامه خواهد يافت زيرا شاملو وارد تاريخ فرهنگ و ادب اين سرزمين شده و بحث درباره او تازه آغاز شده است.

اما من امروز نمي خواهم در اين زمينه صحبت کنم و براي بحث در اين عرصه صلاحيت چنداني هم ندارم. گفتگوي کوتاه من امروز در زمينه ديگري است.گذشته از ارزش ادبي و هنري صرف ،شاملو يک شاعر اجتماعي است. هنرمندي صاحب انديشه است که شعر او حضور او و عملکرد او آثار اجتماعي و فرهنگي عميقي در جامعه به جا گذاره و اين وجه شخصيت او و آثار آن و واکنش هايي که برانگيخته نيز در خور اهميت و تامل بسيار است. او طي چند دهه يکي از ستون هاي استوار هنر و ادبيات اجتماعي و مردمي در ايران بوده است و با شعر خود و نيز با حضور و عملکرد خود،ازيکسو در برابر ارتجاع و از سوي ديگر در برابر امواج بي ريشه و وارداتي شکل گرا،از مرزهاي هنر و ادب مردمي و دموکراتيک در ايران دفاع،و از آنها محافظت کرده است،و از اين رهگذر به همان اندازه که مورد علاقه و احترام جامعه و مردم است،پنهان و آشکار مورد عناد آن دو نيز قرار دارد. اما شاملو و زندگي اجتماعي و آثار او،تجسم،نگرشي است که کانون ما بر اساس آن بوجود آمد و در منشور آن تجلي يافته است،و دفاع از شاملو و ميراث ادبي و اجتماعي او،دفاع از اصول و روح منشور و کانون است."

ناصر زرافشان ضمن تقسیم عداوت نسبت به شاملو "از دو جنس متفاوت"،آن دو را عداوت شخصي و اجتماعي عنوان کرد."گروهي به شخص شاملو و قدرت شگرف آفرينش هنري او،به قريحه نيرومند شاعرانه و توانايي کم نظير او در استخدام کلمات و جولان در زبان فارسي رشگ مي برند و گروهي ديگر آن نگرش اجتماعي و سلوکي را که شاملو تجسم شخصي و تصوير زنده آن است تحمل نمي کنند.گروه اول از آنرو به شاملو عناد مي ورزند که مي دانند اگر شاملو متر و معيار شاعر و هنرمند در اين ديار تلقي شود،ديگر براي آنان جايي در اين عرصه باقي نمي ماند.در اين قسمت در واقع مشکل هيچ ارتباطي با شاملو پيدا نمي کند.مشکل خود اين گروه است و براي آنان از کسي هم کاري ساخته نيست.موتسارت راه خود را مي پيمايد،او مسئول سرنوشت ساليدي نيست.شاعر با شعر خود شاعر شناخته مي شود،نه به زور رسانه هاي جمعي و با رفتن روي آنتن هاي حکومتي،همچنان که نقاش با تابلوهاي خود نقاش شناخته مي شود ،نه با بحث و جنجال درباره خويش و مثلا ميدانداري در عرصه رسانه ها." به باور ناصر زرافشان براي اينکه "کسي شاملو شود"،دو چيز عمده لازم است. " اول اينکه چنين کسي قريحه شاعرانه و توانايي آفرينش هنري در سطح شاملو را داشته باشد و دوم اينکه در بعد اجتماعي،از آنجا که قدرت،در بخش اعظم جوامع امروز بشري،قدرت تحميلي يک اقليت توانگر و قدرتمند،و از اينرو ماهيتا فاقد مشروعيت است هنگامي که هنرمندي که به چنين مرتبه اي از قابليت حرفه اي رسيده است،ناگزير با ضرورت اين انتخاب روبرو مي شود که خدمتگزار قدرت باشد يا خدمتگزار حقيقت،اين شجاعت و شرافت را داشته باشد که در خدمت حقيقت بماند.از اينجا منشا و ماهيت آن نوع دوم عداوتي که نست به شاملو و امثال شاملو وجود دارد آشکار مي گردد.

کساني نه با انگيزه هاي شخصي بلکه از پايگاه اجتماعي خاص و منافع خاصي نمي توانند امثال شاملو را تحمل کنند.سرشت روشنفکر يعني ماهيت و خميره روشنفکري آگاهي است.اما آگاهي في نفسه يک نيروي رهايي بخش اجتماعي است.از اينرو قدرت هاي مستقر به حکم ذات خود با روشنفکران سر ستيزه دارند و مي کوشند يا آنها را مجذوب و اخته و در خدمت خويش در آورند يا مرعوب و وادار به سکوتشان کنند و يا آنان را از عرصه فعاليت اجتماعي پس رانده و آنها را در دنياي شخصي و ذهني شان محصور کنند.

"زرافشان به "انواع شبه تئوريهاي مشهوري که در ضديت با طبيعت اجتماعي هنر و عليه نقش اجتماعي هنر پرداخته و تبليغ مي شود" اشاره و آنها را متکي بر همين اساس عنوان کرد. وی ادامه داد " حقيقتي ساده تر از اين نيست که هنر،مستقيما با سرنوشت و نگراني هاي روزمره بشر ارتباط و پيوند دارد.با اين حال در برابر همين واقعيت ساده چه مقاومت سختي از سوي برخي نيروها و محافل اجتماعي ابراز مي شود.دليل اين مقاومت معرفتي نيست؛يعني از اينرو در برابر اين واقعيت ساده مقاومت نمي کنند که واقعا قادر به درک آن نيستند.دليل اين مقاومت موقعيت اجتماعي و منافع آنها است: در پس موضع گيري هاي متفاوت،منافع متفاوت نهفته است." اين حقوقدان و پويشگر سياسي گفت اما جامعه و مردم با وجود بمباران مداوم مسمومي که در معرض آن قرار دارند و عليرغم آنکه در زير فشار و سرکوب به اغماي فرهنگي دچار شده است باز هم سنگ و سيم را بخوبي از يکديگر تميز مي دهد.

 شاملوي "انسان بهمن" و "زخم قلب آبائي"،شاملوي روايت گر مرگ "وارطان"،"ساعت اعدام" و "عاشقانه بر خاک مردن" احمد زيبرم در پسکوچه هاي نازي آباد،شاملوي "بچه هاي اعماق" محبوب جامعه و مردم است بي آنکه نيازمند بوق و کرناي دستگاه قدرت باشد،بي آنکه نيازمند عصاي حاکميت باشد تا بر آن تکيه کند." زرافشان سخنان خود را با خواندن بخشي از شعر "در آستانه" احمد شاملو به پايان برد. "براي ختام اين گفتار کدام کلام شايسته تر از کلام خود شاملو : من به هيات "ما" زاده شدم ، به هيات پرشکوه انسان ،تا در بهار گياه به تماشاي رنگين کمان پروانه بنشينم ،غرور کوه را را دريابم . هيبت دريا را بشنوم تا شريطه ي خود را باز شناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خويش معنا دهم. که کارستاني از اين دست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بيرون است. انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود : توان دوست داشتن و دوست داشته شدن ،توان شنفتن ،توان ديدن و گفتن ،توان اندوه گين و شادمان شدن،توان خنديدن به وسعت دل،توان گريستن از سويداي جان ،توان گردن به غرور بر افراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتني،توان جليل به دوش بردن بار امانت و توان غمناک تحمل تنهائي،تنهائي،تنهائي عريان ،انسان دشواري وظيفه است."

پتک بر سنگ مزار شاملو

 مراسم با يادي از نويسنده سرشناس کشورمان سيمين دانشور که در بستر بيماري است و با ياد علي اشرف درويشيان که دوران نقاهت را طي مي کند ادامه يافت.

علي اشرف درويشيان در پيام خود به هفتمين مراسم سالگرد شاملو با تاکيد بر اينکه "احمد شاملوشاعري بزرگ،مردمي و استثنائي" بود. مي گويد " چندان که حتي براي دانستن تعداد سالهايي که از ما دور شده است مي توان از روش استثنائي شمارش سنگ قبرهاي خرد شده اش استفاده کرد.هفت سال است که عقب ماندگان و مزدوران واپسگرايان پتک بر سنگ مزار او مي کوبند مگر يادش از ميان برود و آنگاه که از اين شيوه بدوي طرفي نبستند،قلم بدستهايشان را در ميان انداختند و آنچه از پتک بر نيامد از قلم هاي پر کينه و مسموم انتظار مي کشند.انتظار ابتري است.هر دو گروه عرض خود مي برند و زحمت ما مي دارند.احمد شاملو ،شاعري ماندگار در دل مردم است.کافيست شب ها به مزار او بياييد تا ببينيد چگونه جوانان بر آن گرد مي آيند،شمع روشن مي کنند و اشعار او را مي خوانند.اشعاري که بيان احساس فروخفته ي مردم است.ياد و خاطره ي او و رهنمودهايش براي تداوم کانون نويسندگان که نهادي ضد سانسور و موافق با آزادي انديشه و بيان است همچنان در دل و ذهن ما سخت و استوار باقي مانده است.احمد شاملو چهره اي ماندگار در دل مردم است نه چهره صحنه ها و رسانه هاي حکومتي. يادش گرامي باد.

نقد کتاب یک هفته با شاملو

مطلب فوق از این وبلاگ گرفته شده است

نقد کتاب یک هفته با شاملو

به نظر من احتمال یافتن کسی که کتاب مذکور را خوانده باشد و نداند که این کتاب به درد نمی‌خورد، وجود ندارد. قضیه این‌طور نیست که من، کتاب «یک‌هفته» را دقیق مطالعه کرده‌ام و در آن چیزهایی را کشف کرده‌ام. هرکس که این کتاب را  ورق زده است، از محتوای عبث آن سردرآورده و برایش سؤال‌های زیادی ایجاد شده است. ایمیل‌هایی که در چندروز گذشته دریافت کرده‌ام این واقعیت را گواهی می‌کند. اما سکوت کاسبکارانه «بزرگان» شعر و هنر و اعتبار شاملو فکر آن‌ها را ترور کرده است. و من بسیار خرسند هستم که می‌توانم از طریق وبلاگ با آن‌ها حرف بزنم. هدف دیگر این نوشته معرفی کتاب به کسانی است که آن را نمی‌شناسند، و «اختصار» این مقصود را فراهم نمی‌آورد. بخصوص که برای این‌ کار بایستی که درهم‌ریختگی‌های این کتاب را نظم داد. تنها چیزی که مطالب کتاب «یک‌هفته» را به هم مرتبط می‌سازد، منگنه‌ای است که صفحات  آن را بین دو جلد مقوایی به هم چسبانده است. فضای حاکم فضای «از هر دری سخنی» است. یکی از راه‌هایی که خواننده می‌تواند از آن طریق بدون صرف وقت ارزش این کتاب را دریابد، این است که هرکجا اسم شاملو، آیدا یا دولت‌آبادی می‌آید، این اسامی را با نام‌های فرضی مثل «حسن، مهری و علی‌آبادی» تعویض کند. با این تغییر کوچک ناگهان شاهد استریپ‌تیز کتاب یک‌هفته می‌شود. و جالب این‌که این تغییر نام کار خیلی راحتی است. زیرا این حرف‌ها می‌تواند از دهان هرکسی بیرون آمده باشد. و حرف‌هایی که می‌تواند از دهان هرکسی بیرون آمده باشد، همیشه حرف‌هایی پیش‌پاافتاده است. حال آن‌که اگر به عنوان مثال، همین کار را با کتاب «گفتگوهایی با کافکا»، نوشته گوستاو یانوخ انجام دهیم، و اسم یانوخ و کافکا را عوض کنیم، ذره‌ای از جذابیت و گیرایی گفتگوها و خاطرات نمی‌کاهد (شاید در آینده یکی دو پاراگراف از آن را برای علاقه‌مندان ترجمه کنم).

ـ «دولت‌آبادی که به دلیل ناراحتی معده ناچار است هرچند دقیقه چیزی بخورد هوس شیرینی کرد. دیدم تا چیزی برایش بیاورند طول خواهد کشید. شیرینی خودم را با او قسمت کردم و  Sachertorteبرایش "زاخرتورته" سفارش دادم که معروف‌ترین شیرینی وین است» (ص٦١).

ـ اخوان و میهمانان به سمت یک قنادی به نام «آیدا» در حرکت هستند: « همین‌که آیدا چشمش به تابلو سردر کافه ... افتاد گفت: "آیدا؟" و یوتا (دوست دختر اخوان) با چهره همیشه خندانش گفت: ولی این فقط یک کافه قنادی است، هرچه‌قدر هم که پاک باشد به شفافیت آن "آینه" نیست که تو را منعکس کرده!» (ص٥٣). این جمله به آلمانی هیچ معنایی ندارد و نمی‌تواند از خانم یوتا باشد. یک آینه‌ای هست که آیدا را منعکس کرده. یک کافه‌ای هست به نام «آیدا» که هرچه‌قدر هم که پاک باشد، به شفافیت آینده مذکور نیست!

ـ «آیدا دستمال کاغذی کافه‌قنادی را که مارکش نام او را داشت به یادگار برداشت» (ص٦٠).

ـ جایی اخوان ساختمان دانشگاه وین را به مهمانان نشان می‌دهد و قدمت آن را ششصد سال ذکر می‌کند. شاملو به طنز می‌گوید به خاطر سپردن قدمت این ساختمان از سوی اخوان نبوغ زیادی نمی‌خواهد و ادامه می‌دهد: «ضحاک بیچاره همه‌اش نهصدسال سلطنت کرد ... سیصد سال که ازش کم کنی سند و سال این دانشگاه یادت می‌ماند» (ص٤١). پیدا کنید ارتباط را!

طول این فهرست را می‌توان به چندین صفحه رساند، که البته به کار دیگری جز تفنن نمی‌آید. و قصد ما این‌جا فقط تفنن نیست!

منظور این که مشکل اساسی کسی که می‌خواهد کتاب یک‌هفته اخوان لنگرودی را بررسی کند این است که با هزارویک مطلب بی‌ارتباط روبرو می‌شود که دسته‌بندی آن‌ها ناممکن است. و به همین دلیل، من نه مطالب، بلکه اشخاص کتاب یک‌هفته را اساس این نوشته قرار دادم. تا این‌جا  تأمل ما بیشتر متوجه ذهنیت اخوان (نازنین‌پسر) بود. در ادامه یک دوری در وین می‌زنیم، بعد به خانم آیدا و سپس به احمد شاملو می‌رسیم.

به قول آن «عزیز» انگار سخن دراز شد و از مقصود بازماندیم.

وین یکی از زیباترین شهرهای اروپاست. برای رسیدن به این «شناخت» می‌توان به سادگی از کارت‌پستال‌های قشنگی که موجود است استفاده جست. اما وجه مشترک وین واقعی با وین کارت‌پستالی زیاد نیست. منظور وینی است که در آن آدم‌ها با خلق و خو و فرهنگ ویژه خود، با خوشی‌ها و رنج‌هایشان زندگی می‌کنند. برای آشنایی با وین اولی، بروشورهای راهنمای توریستی کافی است، زیرا به مشتریان اجازه می‌دهد به رایگان یک نظر به معبود خویش بیاندازند و البته شناخت حاصل از این عمل نظیر شناختی است که از همه «یک‌نظر»‌های حلال به دست می‌آید. مطالعه این بروشورها به علاوه یک گشت‌وگذار کوتاه با درشکه‌هایی که ویژه همین کار است، فرد سیاح را در موقعیتی قرار می‌دهد که پس از مراجعت به دیار خود در کنار یک لیوان آبجو با دوستان و آشنایان درباره وین حرف بزند. آشنایی با وین دومی اما، فرصت، علاقه، کنجکاوی و کمی هم جرأت می‌خواهد. در صورت ایجاد این نوع آشنایی، این قول مشهور فارسی‌زبانان که «سفر مدرسه است» (یا به آلمانی: «سفر می‌آموزد») مصداق می‌یابد. در این صورت، فرد به فرهنگی بیگانه قدم می‌گذارد که مردمانش از الگوهای رفتاری و فکری دیگری استفاده و متابعت می‌کنند. می‌بیند رفتارهایی که همیشه به نظر او کاملا اشتباه، غیرمنطقی، ناهنجار و یا «غیراخلاقی» می‌آمده‌اند، و او همیشه می‌پنداشته است که با سرزدن این رفتارها از خود او آسمان به زمین می‌آید، در محیط اجتماعی جدید جزو رفتارهای هنجار و عادی به شمار می‌رود و ظاهرا زندگی مردمان را هم دچار اختلال نمی‌کند. و برعکس، الگوی رفتاری او که هیچ‌گاه در «خوبی و درستی» آن تردیدی نداشته، و «حقیقت‌هایی» که به آن‌ها ایمان داشته است، در محیط جدید «ناهنجار» است، و با این وجود این بار هم آسمان به زمین نمی‌آید. از آن‌جایی که درک مناسبات فرهنگی جامعه‌ی بیگانه ساختارهای هویتی فرد و ثبات آن را را به خطر می‌اندازد، حضور در «کلاس‌درس» سفر، گذشته از علاقه و کنجکاوی، جرأت نیز  می‌طلبد. البته هنرمندان و روشنفکران هميشه با آغوش باز به پیشواز چیزهای «نو» می‌شتابند و از زلزله در ساختارهای هویتی خود لذتی وافر می‌برند. اما ذهنیت آدم‌های معمولی همیشه محافظه‌کار است. این ذهنیت از کنجکاوی می‌پرهیزد، از خواندن کتاب‌های پرمایه می‌هراسد، زیرا نمی‌خواهد در ساختمان تصورات باطل و پوشالی خود اختلال ایجاد کند. از آشنایی واقعی با یک فرهنگ دیگر سرباز می‌زند، زیرا این عمل، بلقوه امکان تبدیل حقیقت‌های مقدس او به دروغ‌های پیش‌پا افتاده را در خود دارد. به ناچار از «مدرسه‌سفر» که کتاب‌هایش از پوست و گوشت، زنده و حاضرند، روی می‌گرداند و به ساختمان اپرای با شکوه و کلیسای عظیم و مجسمه فلان دل خوش می‌کند. در این مورد خاص بهتر است بگوییم، نقش دلخوش را بازی می‌کند، چه حالت او درست مانند حالت شخصی است که در گرمای تابستان، کت‌وشلوار برتن، در کنار استخری با آب خنک و صاف ایستاده است و عرق‌ریزان در باره زلالی و خنکای آب و لذت آبتنی حرف می‌زنند.

خانم یوتا، دوست دختر اخوان (که او از وی با عنوان «دوست‌همدل این سال‌های غربت» ص١٢، یاد می‌کند)، در باره او سخنی می‌گوید که چون بر اساس شناخت پانزده‌ساله او از اخوان است، می‌توانیم آن را بپذیریم. او به مهدی اخوان گفته است: «بیست‌سال است تو اتریش زندگی می‌کنی اما یک نصفه روزش را هم در اتریش نبوده‌ای. ریه‌هایت این‌جاست اما هوایی که توش می‌فرستی از آن‌جا (از ایران) می‌آید» (ص١٣٢)، و اخوان این گفته را تأیید می‌کند: «واقعیت همین است» (همان‌جا).

مسیر درشکه‌های وین که توریست‌ها را به گردش می‌برند، مسیرهای مشخصی است که از برابر آثار و ابنیه تاریخی می‌گذرد. درشکه‌چی‌ها همگی جهت اخذ پروانه درشکه‌رانی در باره دانستنی‌های این آثار و ابنیه آموزش دیده‌اند و در صورت تمایل مسافران، این‌جا و آن‌جا توضیحات لازم را ارایه می‌دهند. اما شاملو، آیدا و دولت‌آبادی به کمک درشکه‌چی‌ها وابسته نیستند، زیرا آن‌ها اخوان را دارند.

اخوان و مهمانان او دوبار در وین گشته‌اند. یک بار با اتومبیل اخوان و یک‌بار با درشکه، و جالب این‌که در ذهن من، از آنجایی که صحبت‌های اخوان به صحبت‌های درشکه‌چی‌ها می‌ماند، این دو سیاحت در یکدیگر ادغام شده است.

«این‌ها ساختمان‌های دوره فرانتس‌ژوزف است که در ١٨٩٢ بنا گذاشته شد ... پایه این بنا را هم که حالا کتاب‌خانه ملی است در ١٦٢٨ گذاشتند ... این هم موزه تاریخ طبیعی ... این پارلمان اتریش است ... این ساختمان بزرگ قدیمی و زیبا که درست با وقار تاریخ  ... وسط شهر نشسته ... تئاتر شهر است»(ص٤١). وقتی جایی صحبت از نشستن ساختمانی با «وقار تاریخ» است، اخوان باید همان نزدیکی‌ها باشد. مشخص این‌که، این توصیف از درشکه‌چی‌ها نیست.

«و این هم بلاخره ساختمان قدیمی دانشگاه وین با قدمت ششصدساله» (همان‌جا). ...

از اخوانی که بیست‌سال در اتریش است اما یک نصفه روزش را هم در اتریش نبوده‌ است، چه انتظاری می‌توان داشت؟ به این ترتیب آیا می‌توانیم با محمود دولت‌آبادی که رو به اخوان می‌گوید: «عجب وین‌شناس دست‌اولی هستی!» (همان‌جا)، هم‌عقیده باشیم؟

«محمود (دولت‌آبادی) که هوا و فضا از شادی سرشارش کرده بود ... پرید بالا کنار درشکه‌چی نشست و قهقه‌ مستانه‌اش خیابان را برداشت ... رسیدیم به میدان قهرمانان ... در وسط باغ دو مجسمه هست از دو اسب ... مجسمه یادبود طاعون که  حدود چهارصد سال پیش اروپا را رویید ... در ایستگاه درشکه‌ها پیاده شدیم. آیدا به نوازش اسب‌ها ایستاد و من و دولت‌آبادی و شاملو که جلوتر رفته بودیم گروه رقص و موسیقی محلی اتریش را دیدیم که با لباس‌های سنتی در خیابان پایکوبی می‌کردند. دولت‌آبادی را شور و نشاط جمعیت گرفت ...» (ص٥٣ـ٥٧). فضای پرزرق و برق آن‌چنان محمود دولت‌آبادی را کور کرده است. او که احتمالا چیزهایی درباره گروه‌های ضدخارجی و نژادپرست اتریش شنیده است (رو به شاملو) می‌گوید: «چه‌طور ممکن است در خیابان‌های چنین بهشتی ناگهان با مشتی داش‌مشتی عربده‌جوی چماق به دست روبرو بشوی که ... انهدام این یا آن نژاد را تبلیغ می‌کنند ...؟» (ص٥٣). انگار که وجود یا عدم وجود راسیست‌ها به زرق و برق خیابان‌ها مربوط است. جواب شاملو به او از این هم جالب تر است. «هیچ کس آنقدر دانشمند نیست که بتواند بداند احمق چه‌طور فکر می‌کند» (همان‌جا). (البته اغلب سخنان شاملو همین‌طور هستند. مثلا آن‌جا که اخوان می‌گوید با او در باره نقاشی‌های «کلیمت» صحبت کرده است، هیچ نمی‌توانم حدس بزنم آن‌ها در این مورد چه حرفی زنده‌اند. حداکثر این‌که اخوان احتمالا یكی دوجمله از اطلاعات بروشوری خود را بیان كرده است و شاملو احتمالا گفته است، «قشنگ است»، «قشنگ نیست» یا «كلیمت مشكل مرا حل  نمیكند». غیر این هیچ گفته دیگری برای من قابل تصور نیست).

باری، صحبت‌های اخوان درباره وین بیشتر رنگ شخصیت خود او را دارد تا رنگ و روی وین را. انگار اتریشی‌ها بعد از کار، وقتی به خانه برمی‌گردند، لباس‌های محل خود را می‌پوشند و در خیابان‌ها به رقص و پایکوبی مشغول می‌شوند. اخوان نمی‌گوید که این گروه‌های رقص و پایکوبی در واقع در استخدام شرکت‌های بزرگ جلب سیاحان و یا مزدبگیران بخش جهانگردی وزارت راه و ترابری هستند که در ازای اجرت مشخصی مشغول به انجام وظیفه‌اند. به این می‌گویند نوعی برنامه‌ریزی و سرمایه‌گذاری در صنعت توریسم که اگر شور و نشاط آن دولت‌آبادی یا هرکس دیگری را می‌گیرد، نمایان‌گر مؤثر بودن این‌گونه تاکتیک‌های تبلیغاتی است. اخوان نیز نه تنها هیچ‌گونه تلاشی جهت بیرون آوردن مهمانان خود از سؤتفاهمات‌شان نمی‌کند، بلکه به بدفهمی دامن می‌زند و این رفتار باعث می‌شود دولت‌آبادی و شاملو حرف‌هایی بزنند که به آن‌ها خواهیم رسید.

یکی از اطلاعاتی که می‌توانست به برخی از سؤتفاهم‌ها پایان دهد، ذکر این مطلب می‌بود که بزرگترین منبع درآمد ملی اتریش صنعت جهان‌گردی است. هرساله بین شصت تا هفتاد میلیون توریست به اتریش می‌آیند (جمعیت اتریش نزدیک هفت میلیون است). هنرمندان اصیل اتریشی برای پس زدن نقاب «خوشبختی توریستی» در شهری که جایی برای احساس بدبختی نیست و نداشتن لبخند بر لب نوعی «تحریک اجتماعی» است تلاش زیادی می‌کنند. و البته سناریوی تئاتری که توسط اینان خلق می‌شود، در تئاترهای باوقار اجرا نمی‌شود و تئاترهایی که معمولا در کوچه‌پس‌کوچه‌های وین قراردارند، سر راه درشکه‌ها نیستند و آدرس آن‌ها را اخوان نمی‌داند.

در مرکز شهر وین، بخصوص تابستان‌ها، اکثریت مطلق گروه‌هایی که در کافه‌ها نشسته‌اند و یا مشغول گردش و قدم زدن در خیابان‌ها هستند و یا پشت ویترین‌ فروشگاه‌های لوکس به تماشا ایستاده‌اند، متشکل از توریست‌های خارجی است. این‌ها که مانند همه توریست‌های دیگر چندروز و یا چند هفته مرخصی گرفته‌اند و متحمل مسافرت شده‌اند، در پی فراغت هستند. آمده‌اند خستگی یک سال گذشته را درآورده و برای سال آینده تجدید قوا کنند، و طبیعی است که می‌خورند، می‌نوشند و مانند بچه‌ها شوخی می‌کنند و شیطنت می‌ورزند و صدای شادی و خنده‌شان، مانند قهقهه مستانه دولت‌آبادی، به هواست.

«انبوه جماعت جهانگرد در خیابان و میدان باورنکردنی بود » (ص٥١). اما شاملو آنان را ظاهرا با شهروندان معمولی وین اشتباه می‌گیرد: «بامداد که پیاده شد و چشمش به این دریای خروشان شادی و سرزندگی با لباس‌های رنگارنگ افتاد گفت ... شهری را که از تمیزی برق می‌زند چون مردمش زندگی تو خوکدونی را توهین به شئونان انسان‌بودنشان تلقی می‌کنند می‌بینی؟» (همان‌جا).

آه، دوباره صدای اخوان می‌آید! دریای خروشان شادی و سرزندگی لباس‌های رنگارنگ به تن دارد.

باری، مهدی اخوان می‌توانست خیلی محترمانه بگوید: خیر آقا. سالیانه پول زیادی صرف ناحیه یک می‌شود و ناحیه‌های دیگر وین به این تمیزی نیست. خارج از ناحیه یک اگر مواظب نباشید، حداقل روزی یک بار حتما پایتان را روی مدفوع سگ می‌گذارید (و این واقعیت است).

از سویی دیگر شاملو نیز می‌توانست در طول این یک هفته از او بپرسد، چرا حالا که در این دریای خروشان شادی با لباس‌های رنگارنگ به سر می‌بری، نصف روزش را این‌جا نبوده‌ای و از اکسیژن ایران استفاده می‌کنی؟

دولت‌آبادی نیز در نتیجه‌ی سؤتفاهمی که می‌توانست توسط سه جمله‌ی اخوان رفع بشود به داوری عجیب و پوچی می‌پردازد: «مدام می‌گفت شهری به پاکی انسان و مردمی در خور شهرشان» (ص٥٢). گفتم پوچ، زیرا این جمله خوش‌طنین را به علت بی‌معنایی حتی نمی‌توان «احمقانه» نامید.

استراتژی تبلیغی شرکت‌های جهان‌گردی در مورد مهمانان اخوان کاملا موفق است. شاملو کاملا مرعوب فضایی که او را احاطه کرده است می‌گردد و بحثی را می‌آغازد و نتیجه‌گیری‌هایی از آن می‌کند که در جایی دیگر به آن پرداخته خواهد شد. فعلا مسئله این‌جاست که اخوان همان تصویری را در ذهن مهمانان خود و خوانندگان کتاب «یک‌هقته» برمی‌انگیزد که دولت اتریش و شرکت‌های قدرتمند جلب‌سیاحان با صرف هزینه‌ای زیاد مایل به ایجاد آن در اقصی نقاط جهان هستند.

در نوشتهای كه پیشترها در باره كتاب یكهفته تهیه كرده بودم، وقتی دربرابر تصویر توریستی سطحی و دروغینی كه اخوان از وین تحویل خواننده میدهد، قرارگرفتم، مصمم شدم كه درباره روی دیگر این سكه چیزی بنویسم. بخصوص این‌که در آن دوران که تب مهاجرت هم داغ بود، این تصور در ایران حاکم بود که همه مردم در سراسر جهان به خوشی و پایکوبی مشغول هستند و ما در ایران دایما غم می‌خوریم. 

حالا كه به این بخش از نوشتههای قدیمی رجوع میكنم، از سادهانگاری خود تعجب میكنم. به خیال خام خود و به تلاش مذبوحانهای كه برای ارایه تصویری از زندگی، و بخصوص از تنهایی انسانها در این شهر ـ به قول شاملو ـ «مامانی تمیز» كرده بودم خندهام میگیرد. در کنار آمار و ارقامی درباره مصرف الکل، نرخ خودکشی، فردیت و خودخواهی، رنج و خوشبختی و ذکر مثال‌هایی از  پدیده‌های مختلف، نظیر پیره‌زن‌هایی که در خانه خود می‌میرند و جسد آن‌ها را پس از گذشت سال‌ها پیدا می‌شود، تجاوز پدران به کودکان خردسال خود، فروپاشی ساختارهای خانواده و معضلات روابط بین‌انسانی و ... سعی کرده بودم، به روش آدم‌های «متعهد» به خواننده‌های کتاب «یک‌هفته» بگویم، این‌طورها هم نیست، و زندگی انسان همه‌جا در میان رنج و خوشی می‌گذرد!

چند صفحه‌ای هم در باره «تنهایی» رایج در اروپا، بخصوص در وین سیاه کرده بودم، تا بلکه شمه‌ای از آن را را به خواننده واگذار کنم. حالا می‌بینم که شرح این «تنهایی» برای کسانی که مناسبات این جوامع را نمیشناسد دشوار است. تقریبا نشدنی است. با درج اولین جملهای كه در باره تنهایی  نوشته می‌شود، انگار که سدی میشكند و سیل بزرگی از آنچه دانستن آن برای فهم عمق تنهایی انسان غربی لازم است، فردی را كه تصمیم به شرح آن گرفته است، با خود میبرد. تنهایی از دردهای بی‌درمان جوامع غربی، به ویژه اروپای مرکزی و شمالی است. تنهایی در همین وین «ما»، در پس برج و باروی زیبا و افسانه‌ای و درودیوارهای طلایی، بنهان در البسه رنگارنگ «شیک‌وپیک» و اتومبیل‌های لوکس بیداد می‌کند. نکته دیگری که به قول نویسنده آزادمنش و بزرگوار اتریشی، «توماس برنهارد» فقید این درد را دوبرابر می‌کند، همین شکاف عمیق بین حالت غم‌انگیز درونی و «زرق و برق» بیرونی است. چه، تحمل درد در یک شهر معمولی و در جامعه‌ای که درد را به عنوان بخش جداناپذیر زندگی می‌پذیرد، بسیار آسان‌تر است تا در شهری که شهرت جهانی آن و شکوه چشمگیر و افسانه‌ای آن، و برنامه‌های جشن و پایکوبی توریستی‌اش و امواج خنده و شادمانی همگانی‌اش، اجازه ابراز نگون‌بختی و درد را نمی‌دهد، و این‌که آدم در عین دردمندی مجبور باشد لبخند بزند، بخودی‌خود مرگ‌آور است، فقط می‌تواند مرگ‌آور باشد. «خنده که نه در مقام خویش است»، به قول نظامی، «در خورد هزار گریه بیش است».

ایرانیها همینكه صحبت از تنهایی در غرب میشود، معمولا آهی میكشند و از اینجور جملهها تحویل آدم میدهند: «آه ... بله آقا! ... ما اینجا تنهاییم، آنها آنجا تنهایند، همه همهجا تنهایند ... اصولا انسان تنهاست ... تنها میآید و تنها میرود»!

خاطرم هست در مصاحبه‌ای با همایون ارشادی (بازیگر اصلی فیلم «طعم گیلاس») مصاحبه‌کننده از او پرسیده بود: «شما آدم تنهایی هستید؟». جواب همایون ارشادی این ذهنیت را به خوبی نمایش می‌دهد. گفته بود: «بله ... آن موقع كه فیلم را میساختیم مدتی بود که از زن و بچهام دور بودم».

حالا چطور می‌شود به این آدم تنهای عیالوار آن نوع تنهایی را که سرمای  کشنده آن از سرمای قطب سردتر است معرفی کرد؟ نه نه، واگذاری بی‌کسی و تنهایی مطلق رایج در وین کار من نیست.

كاش علاقهمندان به این موضوع میتوانستند كارهای كارگردان‌های اتریشی  مثل «اولریش زایدل» را ببینند. یا مترجمی از نویسندههای اتریشی چیزی ترجمه میكرد. از هنرمندانی كه ملاحظه هیچچیز و هیچكس را نمی­كنند. و چه خوب خود و جامعه خود را میشناسند و چه خوب و صمیمانه آن را برای كسی كه بخواهد بفهمد به تصویر میكشند. اما مترجمان ما همه «متعهد» هستند (به چی با به كی كسی نمیداند) و توقع یك چنین كاری از آنها توقع بیجاست.

كسی كه در حین تماشای فیلم «عشقحیوانی» زایدل در سرمای تنهایی بلرزد، انگار هزار كتاب در باره تنهایی انسان امروز این جامعه خوانده است. برای كسی كه به جای حذف چیزهایی كه نمیپسندد از ذهن، از خود میپرسد چرا این چیزها را نمیپسندم، برای کسانی که ظواهر آنها را گول نمی‌زند و از خراش افتادن به رنگ واقعیات فریبدهنده نمی‌هراسند، فیلم زایدل به اندازه هزار كتاب اطلاعات درباره اتریش دارد.

 یکی از نکاتی که در کتاب «یک‌هفته» برای من شخصا خیلی جالب است، این مسئله است که شاملو به جای اعتماد به گنده‌گویی‌های اخوان و ظواهر آن‌چه که می‌بیند، هیچ سؤالی از وین‌شناس دست‌اول نمی‌کند و هیچ کنجکاوی بخصوصی در مورد این جامعه ندارد. او می‌توانست به اخوان بگوید: فرزند نازنین، دوست دارم كمی از دل مردم این سرزمین سردربیاورم، لطفا از این مغازه سر كوچه ویدئویی از یك فیلم  اتریشی خوب بگیر امشب با هم نگاه كنیم و زحمت ترجمه هم به گردن تو». یا می‌توانست از نریمان حجتی بپرسید: نویسندهها و روشنفكران وینی را كجا میشود ملاقات كرد؟. در كلوپ جمهوریخواهان، خانه ادبیات، آلتهاشمیده (مجمع هنری) و سایر مجامع هنری فرهنگی وین به روی همه علاقه‌مندان باز است و حضور در جلسات و دورهم‌آیی‌های آن‌ها متضمن هیچ هزینه‌ای نیست. دلیل این‌که چرا چنین چیزی به خاطر اخوان نمی‌گذرد، واضح است: محل این دورهم‌آیی‌ها و محافل سر راه درشکه‌ها قرار ندارد و آدرسش را تنها کسانی می‌دانند که اکسیژن همین شهر را تنفس می‌کنند. اما چرا ذهن شاملو اصلا به این سمت نمیرود؟ در تمام كتاب محض رضای خدا هیچجا نمیبینیم كه شاملو سؤالی كرده باشد. شاید چون شاملو بر این گمان است كه زیروبم هرآنچه را كه در غرب میگذرد میداند و كسی كه میداند نمی‌تواند سؤالی داشته باشد؟ شاید هم نزد خود می‌اندیشیده است که آشنایی با هنرمندان وین «مشکل» او را حل نمی‌کند؟

منتفی شدن حراج

فرزند "احمد شاملو" از منتفی شدن حراج وسایل این شاعر و راه‌اندازی موزه‌ای به‌نام او خبر داد.

سیاوش شاملو به ایسنا گفت: «بر اساس تفاهم‌نامه و موافقت‌نامه‌ی بین وراث احمد شاملو، اموال، وسایل و دارایی‌های شخصی این شاعر در قالب موزه‌ای نگهداری می‌شوند.»

او یادآور شد: «این تفاهم‌نامه در قالب صورت‌جلسه‌ای به امضای سیاوش شاملو، به نمایندگی از خواهر و برادران خود، و آیدا سرکیسیان - همسر شاعر - رسیده و امروز (یکشنبه ‌27 آبان‌ماه) در ساعت ‌12:30 با شرح تفصیلی آن بین وراث تنظیم شده است.»

فرزند شاملو تصریح کرد: «در این موافقت‌نامه طرفین توافق کردند کلیه‌ی اموال و دارایی‌های احمد شاملو به‌طور تمام و کمال متعلق به موزه‌ی این شاعر است، که به‌صورت شخصی و خانوادگی به‌زودی افتتاح خواهد شد.»

وی همچنین افزود: «هیچ‌یک از وراث شاملو حق دخل و تصرف شخصی نسبت به اموال مذکور که صورت آن در لیست پیوست توافق‌نامه موجود است، نخواهند داشت.»

در این صورت، پرونده‌ی اجرایی کلاسه‌ی ‌86/3757 در اجرای احکام مدنی دادگستری کرج (درباره‌ی حراج وسایل شاملو) مختومه اعلام می‌شود.


۱۳۸۶/۰۸/۲۷

شاملو و .... زبان تركى



امروز سرانجام كتاب "بامداد در آينه"، ده سال گفتگو با احمد شاملو نگارش نورالدين سالمى به دستم رسيد. اين كتاب البته بسيار خواندنى است. نمىدانم اگر شاملو زنده بود در بارهء اين كتاب چه مىگفت!
از آيت الله سنگلجى نقل است كه: بعضى از سخن ها را مىتوان بالاى منبر گفت، برخى را در يك اتاق و در جمع چند نفره ولى بعضى از سخنان را فقط بايد در گوشى گفت! تمام اين كتاب سخنان شاملو است كه در گوشى گفته شده است و به نظر من دكتر نورالدين سالمى كه اتفاقا پزشك هم هست و قاعدتا بايد راز نگهدار باشد، اين سخنان درگوشى و خيلى خصوصى را بالاى منبر جار زده است. اين رسم جوانمردى نيست! نمىدانم آيداى عزيز پيرامون اين كتاب چه نظرى دارد. لابد هم آيدا و هم پاشايى خيلى پكرند!
من خود با شاملو چه در حضر و در چه در سفر ماجرا ها داشتم. اما هرگز به خود جرات و جسارت ندادم كه سخنان خصوصى را جار بزنم. در سايه شاملو خود را بزرگ كنم يا در آينه شاملو خود را "براندازه" كنم! البته در اينجا بايد به جسارت دكتر سالمى آفرين گفت!
من شانس اين را داشتم كه در آخرين سال هاى عمر صادق چوبك با او هم سخن باشم. اين نويسنده بزرگ هم در آناتى سخنانى مىگفت كه مپرس! هم در مورد زندگى خودش و هم پيرامون زندگى خصوصى صادق هدايت.
اما در هر حال اين كتاب بسيار خواندنى است و مانند روزنامه هاى تابلويد انگليسى زبان ( روزنامه هاى شايعه پرداز) حس كنجكاوى و فضولى آدمى را خوب ارضا مىكند! و چون صاحب سخن شاملو است پس مىتوان سخنان نغزى را هم شكار كرد. سخن شاملو پيرامون زبان تركى خواندنى است:
" ... ما از نظر فرهنگى يه سيستم فدراتيو داريم. .... اونايى كه ترك هستن و فارسى مىنويسن باز داخل اين فدراتيو مىشن، اما مشكل زبان دارن. ..... ترس لرز (ساعدى) كاملا ترجمهء تركيه ... اين مشكليه كه اين هيجده ميليون ايرانى دارن و بهشون اين حقو نمىدن كه به زبون خودشون بخونن و بنويسن. حالا واقعيت قضيه رو نگاه كنيم اكثريت اين جامعه رو هم اينا تشكيل مىدن. اون وخ اسمشون رو گذاشتن اقليت. "
(بامداد در آينه، دكتر نورالدين سالمى، نشر باران، سوئد، ص 27)

آیا شاملو شاعری سیاسی بود؟

چندی پیش در یک نظرسنجی از دوستداران شاملو  خواستم به این سوالم که"آیا شاملو شاعری سیاسی بود؟ " از دید گاه خود جوابی دهند و سوالم را اینگونه بیان کردم و شما را دعوت میکنم به خواندن بعضی از جواب های دوستان در این باره!

 

« شاملو و سیاست »  

آیا شاملو شاعری سیاسی بود؟
1-  بله . در برخی از اشعار شاملو انتقاد های سیاسی را میبینیم  
2-   خیر.شاعری است اجتماعی و هوادار مردم  
3-  6-7 انتقاد سیاسی دلیلی بر سیاسی بودن نمی شود  
4-  او بیشتر متاثر از اوضاع است تا موثر


آقای هوتن مرهمی از ایران:

4-  او بیشتر متاثر از اوضاع است تا موثر
 
خانم مونا از گیلان:
 
شاملو سیاسی نبود شعرهاشم انسانیند همیشه شعراش به من حس خوبی میدن مثل آرامش اما سیاست آدمو عصبانی میکنه!
 
خانم رویا از تهران :

شعر و سیاست در كجا به هم می رسند؟ ـــ متقابلا بر سر نعش یكدیگر! (شاملو)

خانم نیلوفر سزاوار از اصفهان:

اگه شاملو شاعر سیاسی ای نبود ، تو کتاب های ادبیات جمهوری اسلامی بجای شاملو ، حمید سبزواری را به عنوان بزرگترین شاعر شعر سفید معرفی نمی کردن.

آقای صادق کاوشی از شیراز:

بله مسلما شاملو سیاسی بود . البته احتمالا نه اون سیاسی که ما ها فکر می کنیم  اون تو زمان جوونیش راجع به رضا شاه پهلوی شعر داره به قول خودش(آدولف رضا خان)  و توی بقیه دوره های زندگیش هم شعر سیاسی داشته حتی پیش از انقلاب  شعرایی که برا بچه ها سروده بود رنگ و بوی سیاسی داشت  خلاصه که بامداد نازنینی بود بامداد شاعر

آقای یرهام از ایران :

سیاسی بودن ذیل چه تعریفی قرار می گیرد؟

آیا واکنش زیبایی شناسانه به خفقان، اوضاع نابسامان و شرایط اسفناکی که هنرمند در آن زندگی می کند، غیر معمول است؟

اگر چنین است، یک هنرمند نابغه که از اصل بالا تخطی کرده است را معرفی کنید! چه کسی؟ سارتر یا کامو؟ ورلن یا رمبو؟ پل استر یا کوندرا؟ دولت آبادی یا مارکز که ماکوندوی صدسال تنهاییش لرزه به ستون کاخ های دیکتاتورهای امریکای لاتین انداخت؟

حتی عباس کیارستمی که می گوید فیلم خانوادگی نمی سازم چون نمی توانم زن را با روسری به بستر بفرستم نیز در حقیقت، موضعی رخ به رخ، مقابل سیاست حاکمه اتخاذ کرده است. این که انتقاد سیاسی در اشعارش دیده اید و شاملو با بیانی هنرمندانه و خلاقیتی ناب، به نکوهش زمامداران ضدبشر پرداخته است آیا جای تعجب دارد؟

هوتن جان، هنرمند قرار نیست موثر بر "اوضاع " باشد. هنرمند تصویرگر اوضاع است.

 او (هنرمند) ، تصویری بدیع را از عرضه می کند که چه بسا با درک ما از "اوضاع" مغایرت داشته باشد. او گزارشگر خبری و تحلیل نویس ستون های سیاسی جراید نیست، اما هنر را "خصوصا هنر مدرن را"  صرفا زینت طاقچه های مطلای طبقه بورژوا هم نمی داند. که اگر می دانست دیگر شاملو نبود، یکی از همان شاعر/مطرب های دهه چهل بود که فقط در کتابخانه ملی می توان رد پایی ازشان یافت.

رویا درست می گوید. کنش ساسی را به هیچ وجه نباید به مثابه سیاست ورزی و سیاست مداری و پارلمانتاریستی! و امثالهم دانست. اگر شعر شاملو مرتضی کیوان دارد، خروس زری هم دارد. اگر از زخم قلب آبایی دارد، قصه مردی که لب نداشت هم دارد و پریا هم.اگر امروز، داستان نویسان و شاعران مشهور و نسبتا مشهور، دیده بر هر آن چه که ما می بینیم گذاشته اند  و زبان شان بند آمده از هر اعتراض یا ابراز نظری، به مفهوم تشخص هنری شان نیست. شاملو اهل سیاست بود همان اندازه که اهل فوتبال هم بود. اما فراتر از همه توانایی های این سوپر نابغه، او در وهله نخست یک هنرمند بی بدیل بود. او پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند، تسمه از گرده گاو طوفان کشید.

راستی، نوبل لیاقت شاملو را نداشت!

آقای داریوش صادقی:

این سوال ذاتا اشتباه است . شاعر با سیاست كاری ندارد . اشعار شاملو اجتماعی هستند ولی آیا شما اجتماعی سراغ دارید كه با حكومت آن در تعارض نباشد .شاملو از غم نان مینالد  ولی علت غم نان غیر از حكومت نیست .

پس همه اشعار  شاملو سیاسی هستند

خانم مریم از سمنان:

اون فقط دقیق نكته سنج و جویای حقیقت بود و چیزی جز حقایقی كه لمسشون می كرد نمی گفت.

آقای بابک الف از کرمانشاه:

سلام دوستان! از شاملو در موردِ نرودا پرسیدند كه چرا مانند زمان انقلابِ شیلی شعر وشخصیت‌اش محبوب نیست. این‌طوری جواب داد: یه شاعر باید انقلابی باشه، نه سیاسی. به نظر من هم شاملو یه انقلابی بود نه تنها در شعر در هر زمینه ای. با شعرِ سپید ادبیات رو واردِ فصلِ جدیدی به لحاظِ ساختار ظاهری و ردن‌مایه نمو و نشون داد كه شعرِ، سگ پرور و لش‌پرور نیست و این‌ها انحرافاتی بودن كه در طولِ زمان به‌وجود آمدن. در زند‌ه‌گی‌ِ شخصیِ خود هم با ازدواج‌اش با فسخِ عظیمتِ جاودانه به همه نشون داد جسارتِ انقلابی  یعنی چه؟ و ...

آقای بهرنگ محمدی از تهران :

شاعر با هوشی مثل شاملو معمولا سعی میكنه شعرش خیلی وابسته به زمان ومكان واشخاص نباشه با این وجود  هر وقت لازم دیده شعرهای سیاسی اجتماعی باشكوهی سروده مثل شعر با چشم ها كه برای انقلاب سفید شاه گفته یا شعرهایی كه برای خسرو گلسرخی وارتان سالاخانیان افسر حزب توده و...سروده كه كاملا سیاسی وبه روز بوده در ضمن شاملو عضو حزب توده بوده و زندان هم افتاده شعرسیاسی وبا ارزش بدان زمان كه تیره شود روزگار پدر رو تو زندان سروده

خانمی از گنبد:

سیاسی نبود ولی شعر سیاسی زیاد گفته. من خودم به شخصه تو شعرای تابلوش كه هیچی معلومه سیاسیه و تو خیلی جاهای دیگه هم با اینكه سیاسی شاید نباشه برداشت سیاسی می كنم و اصلا به خاطر همین عاشق شعراشم

خانم رهایی از کانادا:

محبوبیت بیش از اندازه شاملو تا حدی به خاطر وجه سیاسی اوست. نقد ساختار قدرت و عدم كرنش در برابر قدرتمندان كه معمولا وجه مشخصه برخی از شاعران از جمله شهریارمحسوب می شود، ویژگی برجسته شاملوست. اشعار سروده شده در ستایش افرادی چون مرتضی كیوان و گروه حنیف نژاد و مهدی رضایی تا پریا و در این بن بست و ... همه و همه اشعاری سیاسی هستند. از نظر افرادی مانند شاملو، رهایی آدمی در گرو شكل گیری مناسبات صحیح انسانی است و این میسر نمی شود مگر در پرتو حكومتی كه آزادی را تضمین كند:
"آه اگر آزادی سرودی می خواند كوچك، همچون گلوگاه پرنده ای، هیچ كجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند، سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را، كه هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی است، كه حضور انسان آبادانی است، ... غیاب یزرگ چنین بود، سر گذشت ویرانه چنین بود، آه اگر ازادی سرودی می خواند كوچك، كوچكتر حتی از گلوگاه یكی پرنده"

شاملو از مصاحبه با مطبوعات موسوم به دوم خرداد پرهیز كرد همینطور با رادیو بی بی سی تا مبادا آبی و لو اندک به آسیاب دشمن فرهنگ و ادب ایران زمین بریزد. تا مبادا برای آنانی شعری یا كلامی بگوید كه از استخوان برادرانشان و از گیسوان خواهرانشان، و از دندانهای شکسته پدرانشان، " دسته شلاق دژخیم " و "رشته تازیانه جلاد" و "نگین دسته شلاق خودکامگان" را می سازند.  شاملو در برابر رژیم زیباترین سروده ها را در اعتراض به حاكمیت جمهوری اسلامی ارایه كرد و هرگز با دیو و دد هم ساز و هم آوا نشد؛ از "كشتن چراغ" گفت و از آنانی كه " بر گذرگا ها مستقرند با كنده و ساطوری خون آلود"، از " كباب قناری بر آتش سوسن و یاس" سخن گفت و از اینكه " تبسم را بر لب جراحی می كنند و ترانه را بر دهان"؛ و از ضرورت پنهان كردن نور و شوق و حتی خدا در " پسستوی خانه" در حاكمیت فاشیسم بر ایران.

آقای مجید از اصفهان:

ترجیح میدم قبول كنم كه بوده تا اینكه نبوده باشه. ولی تیغ نقد برنده داشتن انسان را به سیاست هم میكشاند. باید باور كرد

خانم غزل حافظ از تهران :

به نظر من بیشتر یه شاعر اجتماعی بوده و بیشتر با گزینه ی 4 موافقم

خانم باران از گرگان:

شاعر روایتگر دردهای زمانه ی خویش است.گرچه این دردها گاهی ممکن است برخاسته از سیاست باشد اما اینکه زنده یاد شاملو صرفا یک شاعر سیاسی است را قبول ندارم.دنباله رو سیاست بودن کسی را ماندگار نمی کند.و دلیل ماندگاری شاملو اینست که درد بشر را گفته.

آقای احسان ت از شیراز:
گزینه ۴
 

این ها بخشی از  ۱۴۰ جواب داده شده به سوال فوق بود به راستی آیا شاملو شاعری سیاسی بود؟


شعر سیاسی چیست؟ در کنار انواع مختلف شعر چون عروضی و آزاد و منشور و سبکهای متفاوت آن چون هندی و سمبولیسم و اشکال گوناگونش چون غزل و قصیده، شعر را می توان از لحاظ موضوع نیز رده بندی کرد و حماسه و مدیحه و مرثیه و شعر عاشقانه و اخلاقی و فلسفی و سیاسی و مانند آن را تشخیص داد. شعر سیاسی پدیده ی نوینی است که با پیدایش دولت مدرن به وجود می آید و سابقه اش در ایران از سالهای انقلاب مشروطیت فراتر نمی رود. وقتی که حافظ از می ترس و محتسب خورده حرف می زند و مسعود سعد از بند بلند نای می نالد، یا سعدی اتابک را نصیحت می کند و فردوسی به زنده کردن پارسی می بالد ما هنوز با شعر سیاسی سروکار نداریم و از قلمرو مدح و ذم و اندرز و حماسه فراتر نرفته ایم. در سابق شاعر ناچار از تکیه به این دیوان و آن دربار بود ولی اکنون شاعر می تواند مستقیما قدرت دولتی را مورد سئوال قرار دهد و شعر خود را مخفی یا آشکار به دست مردم برساند. منظور من از سیاست معنای خاص این کلمه است یعنی هر آنچه به قدرت دولتی مربوط می شود. وگرنه من هم شعار هر "امر شخصی یک امر سیاسی است" را شنیده ام و معترضم که سرودن شعر عاشقانه مرا از واقعیات جامعه جدا نمی کند. بنابر این شعر سیاسی شعری است که در آن قدرت دولتی مورد سئوال قرار می گیرد مثل شعرهای لویی آراگون و پل الوار در فرانسه، هاینریش هاینه در آلمان، والت ویتمن در آمریکا، مایا کوفسکی و یوگنی یفتوشنکو در شوروی، پابلو نرودا در شیلی، ناظم حکمت در ترکیه، محمود درویش و نزار قبانی در فلسطین و در ایران از تصنیف ها و هجویات دوران انقلاب مشروطیت گرفته تا "مرغ آمین" و "هست شب" نیما و از "زخم قلب آبایی" شاملو و "کسی که مثل هیچ کس نیست" فروغ و "سرود مهاجرین" مانی و "چارپاره ی یک سوگ" خودم.

م. نفیسی

 


زبان در شعر سیاسی ما همراه با اوضاع اجتماعی تغییر می کند. هر زمان که نیروی سرکوبگر قدرت دولتی، ضعیف شده، شعر سیاسی زبانی مستقیم یافته و هنگامی که داغ و درفش مسلط شده، زبانی کنایی پیدا کرده است. مثلا در دوره ی مشروطیت هجویه های عشقی و فرخی و عارف و ایرج میرزا و در دوره ی ملی شدن صنعت نفت "قطعنامه" ی شاملو و در انقلاب اخیر "حیدر و انقلاب" منصور خاکسار و "خطابه بر سکوی سرخ" مانی و "عزت تیرباران شد" م.نفیسی را داریم که همه بیانی مستقیم و صریح دارند. برعکس در دوره های خفقان "آی آدمها" 1319 و "هست شب" 1334 نیما، "زمستان" 1335 امید، "کسی که مثل هیچ کس نیست" 1345 فروغ، "کاشفان فروتن شوکران" 1354 و "جدال با خاموشی" 1362 شاملو را داریم که در آنها زبان، کنایی و تصاویر سمبولیک است. شب نشانه ای است از ظلمت سیاسی و زمستان تجسمی از شکست و چراغ سر مسجد نویدبخش انقلاب در راه، و شبکلاه درد علامتی برای نوع خاصی از شکنجه در ساواک و بیمارستان تمثیلی از جامعه ای بیمار. البته در دوره های خفقان شعر سیاسی هرگاه توانسته در مهاجرت سربلند کند زبانی صریح یافته است. چنانچه نمونه ی آن را پیش از انقلاب اخیر در "آوازهای بند"، "صدای میرا" و "کشتارگاه" سعید سلطانپور و پس از آن در هجویه های اسماعیل خویی،"از آن ستاره سوخته دنباله دار" سعید یوسف، "سرزمین شاعر" منصور خاکسار و مجموعه های متعدد مانی می توان دید.
 نکته ی مهمی که اینجا می خواهم بر روی آن تکیه کنم این است که صراحت بیان دو شعر الزاما به فرمایشی شدن آن کشیده نمی شود و برعکس ابهام زبان آن نیز لزوما به خودجوشی و عمق شعر نمی انجامد. شاملو در شعر "مرگ نازلی" مستقیما از پایداری وارطان زیر شکنجه حرف می زند:
 نازلی سخن نگفت
 سرافراز
 دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت
 و فروغ در "کسی که مثل هیچ کس نیست" از فقر و محرومیت بچه های جوادیه به صراحت می نالد و منتظر کسی است که:
از برادر سید جواد هم که رفته است
 و رخت پاسبانی پوشیده است
نمی ترسد
 و از خود خود سید جواد هم
که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست
 نمی ترسد
 و با این وجود هر دو شعری عمیق و زیبا و ماندنی هستند. حال آنکه در بسیاری از شعرهای کنابی سیاسی مثل "باغ" سیاوش کسرایی یا "کندوی" سعید سلطانپور با وجود این که تاروپود شعر به رمز و راز آغشته است محصول کار شعاری و سطحی است و به مجرد این که جوهر نامریی کنایه ها ظاهر شود و پیام شاعر آشکار گردد که باغ یعنی ایران و کندو یعنی زندان سیاسی، شعر دیگر تمام می شود و کلمات وظیفه ی خود را به انجام می رسانند:
 وقتی می اندیشم که زندانها
 انبوه کندوهای خاموشند
 و در دل هر بند و هر سلول
 زنبوران خونین آشیان دارند.


نقل قول از : خانم  رویا از تهران

 شعر و سیاست در كجا به هم می رسند؟ متقابلا بر سر نعش یكدیگر! (شاملو)

بله , احمدشاملو  در جواب این سوال میگو ید

 آقاى شاملو، آیا هنر و سیاست جائى به هم مى‏رسند؟    

  - آه، بله، حتماً ... نرون شهر رم را به آتش مى‏كشید و چنگ مى‏نواخت، شاه اسماعیل خودمان صدها هزار نفر را گردن مى‏زد و غزل مى‏گفت، بتهوون عظیم‏ترین سمفونى عالم را در ستایش شادى ساخت و هیتلر كه آرزو داشت نقاش بشود عظیم‏ترین رنجگاه تاریخ، كشتارگاه زاخ‏سن‏هاوزن را. ناصرالدین شاه هم شعر مى‏سرود هم نقاشى مى‏كرد و نقاش مى‏پرورد اما براى یك تكه طلا مى‏داد سارق را زنده زنده پوست بكنند. انسان برایش با بادمجان تفاوتى نداشت. خب، بله، یك جائى به هم مى‏رسند: متأسفانه بر سر ِنعش ِیكدیگر.


شاملو:

- برحسب این‏كه اندیشه چه‏طور در شعر بنشیند جواب برداشت‏تان مثبت است. شعرى كه احساسى بر نیانگیزد به چه كار مى‏آید؟ من همیشه گفته‏ام بر این عقیده نیستم كه هر چیز ِزیبا مفید و ارزشمند است بل معتقدم هنر كه مى‏تواند چیز مفیدى را زیباتر عرضه كند و به آن قدرت نفاذ بیشترى بدهد باید از خنثا بودن شرم كند. قصدم مطلقاً این نیست كه خواست خود را با باید و نبایدها به دیگران تحمیل كنم اما فضیلت هنرمند است كه در این جهان بیمار به دنبال درمان باشد نه تسكین، به دنبال تفهیم باشد نه تزئین، طبیب غمخوار باشد نه دلقك بیعار.



(‌گفتگو با ناصر حریری)‌

شعر پر اضطراب او، ‌فقط واکنش فردی در برابر بی‌عدالتی و جهل و ستم نیست، ‌دلهره‌ی زیستن جمعی در کشاکش تاریخی چنین است ."در کل می‌توان چند مساله‌ی اصلی را در شعر شاملو و نحوه‌ی شاعری او دید :

‌1- نو اندیشی و نوآوری در مقایسه با سنت و میراث فرهنگی
2- جبهه‌گیری هنر و ادبیات معترض اجتماعی در برابر هنر بی‌عار و درد ژیگولوتاری!
3- درگیر شدن با مسایل اکنونی اینجا و هرجا که شایسته‌ی اندیشیدن و چاره‌جویی است و روی در آینده دارد
4- زبان فارسی به عنوان وسوسه‌ای پایان‌ناپذیر که در شعر، ‌تحقیق و تجربه‌های گوناگون منثور دنبال شده است.
5- اندیشیدن به سیاست در بعد اجتماعی و فرهنگی آن یا درست‌تر ضرورت‌های فرهنگی اجتماعی معاصر.
6- طبیعی است که هنر اصلی او شعر همواره وسوسه‌ی نخستین او برای شرح و بیان بوده است"


در مورد حزب توده بهتر می بینم از زبان خود شاملو جوابی بدهم

"برخورد من با حزب توده:

من بعد از بیست و هشت مرداد رسما وارد حزب توده شدم,ولی این ورود به حزب توده دو ماه بیشتر نپیمایید;برای اینکه من بلافاصله دستگیر شدم و بلافاصله در زندان برخوردم به این موضوع که حزب چه آشغال دانی عجیب و غریبیست.
من که به مسئول بند یک زندان شماره یک گفتم حتی استفای رسمی هم نمیدهم.
برای اینکه اگر استفانامه بنویسم ,خودم را کثیف کرده ام همین طوری ول تان میکنم و این جوری از آن حزب آمدم بیرون.دو ماه شاید در مجموع به طور رسمی عضو حزب بودم و طبعا دوره آزمایشی"@
@نام همه شعر های تو _زندگی و شعر احمد شاملو (ع .پاشایی. نشر ثالث-1378)

بله در همین زندان بعد از کودتای 28 مرداد وارتان به زندان میابتد و احمد خان با او آشنا میشود . شخصیتی که بعد ها دستمایه یکی از بهترین و قویترین و تاثیرگذارترین شعر نو فارسی به حساب می آید


‌شاملو شعر اجتماعی می‌گوید، ‌و شاعر اجتماعی در چند و چون زندگی توده وارد می‌شود، ‌از آن آگاهی می‌یابد و با آن می‌زید. شاعر اجتماعی دردهای مردم را لمس می‌کند، ‌او درد مشترک است و شکست‌ها و پیروزی‌های مردم را با تمام وجود درک می‌کند. وقتی شاعر اجتماعی انباشته از تجربه‌های جمعی مردمی می‌شود که در میان آنهاست، ‌شروع به سرودن می‌کند. شعر برای این دسته از شاعران یک ضرورت است. هر چیزی که به نقطه‌ی ضرورت رسید تولدش حتمی است، ‌به دخالت دیگران نیازی ندارد. دخالت دیگران نه تسریعش می‌کند نه مانع پیدایشش می‌شود.الیوت، ‌شاعران اجتماعی را، ‌شاعرانی می‌داند که غوطه‌ور در منجلاب محیط هستند. ولی گویا این نکته فراموش شده که هر کسی در هر جای جهان که هست "‌غوطه‌ور در منجلاب محیط" است؛ ‌اگر جز این بود چه نیازی به شعر پیش می‌آمد؟! هدف شعر رهایی انسان از منجلابی است که اسیر آن است.شاملو شعر گفتنش هم با شاعران دیگر متفاوت بود. بهر حال هر شاعری به گونه‌ای شعر می‌گوید :‌نادر پور با حافظه‌ی غریبش شعر را در ذهن خود می‌ساخت، ‌سطر به سطر تا پایان و وقتی تمام شد آن را می‌نوشت،‌"خویی" ‌نیز کما بیش چنین عمل می‌کرد .شهریار می‌گفت که صدایی را می‌شنود که شعر را سطر به سطر به او دیکته می‌کند، ‌گاهی در این دیکته کردن کلمه‌ای را شاعر درست نمی‌شنید، ‌عوضی می‌نوشت بعدا تصحیح می‌کرد .شاملو شعر نمی‌گوید، ‌منتظر شعر نمی‌ماند. شعر او را پیدا می‌کند، ‌به کار وا می‌دارد. کار شاملو نوشتن شعری است که آمده است،‌ شعری که از چند و چونش تا پایان نوشتن آن چیزی نمی‌داند .مضمون‌های جاودانه‌ی عشق، ‌مرگ، ‌پیوند، ‌هجران، ‌هستی، ‌اندوه، ‌اضطراب و خشم در شعر شاملو رخ می‌نماید در متنی از دلهره‌ی انسان برای زیستن، ‌شور او برای آفریدن، ‌عشق او برای انسان ماندن، ‌پیوند او با دیگران امروز و تاریخ، ‌هجران او از آرامشی که دیگران از فرزند انسان ربوده‌اند، ‌اندوه و اضطراب او از چنین بودن، ‌این گونه گرفتار آمدن و عمر را پی فراغتی که شایسته‌اش بود چنین یاوه دیدن و خشمی که توفان در جان شاعر می‌چرخاند تا فاجعه را، ‌به بزرگ‌ترین دشنام‌ها، ‌نفرین کند .شاملو جایی درباره‌ی مضمون و متن اصلی شعرهایش به اضطراب کشنده‌ای که همواره در اوست اشاره دارد:‌"در باب آنچه زمینه‌ی کلی و اصلی شعر را می‌سازد می‌توانم به سادگی بگویم زندگیم در نگرانی و دلهره خلاصه می‌شود. مشاهده‌ی تنگدستی و بی‌عدالتی و بی‌فرهنگی در همه‌ی عمر بختک رؤیاهایی بوده است که در بیداری بر من گذشته است ...جز این هیچ چیز ندارم برای گفتن ...

(‌آدینه، ‌شماره‌ی 72،‌مرداد 71)


رخدادهای تاریخی، از جمله   جنایت ها، فراموش نمی شوند اگر در آثار ادبی و هنری جاودانه شده و با واسطه آنان در خاطره جمعی و حافظه تاریخی و در زبان و فرهنگ ملتی حک شوند. شعر کسانی چون نیما، شاملو، اخوان و فروغ در دهه های سی، چهل و پنجاه نه فقط سیاست اعتراض که برخی حوادث و چهره های سیاسی معترض را به جهان هنر برکشید. شعرهائی چون «نامه به یک زندانی» نیما در باره خلیل ملکی، «نازلی» و «سال بد» شاملو در باره وارطان و کیوان، «نوحه» اخوان در باره مصدق، برخی شعرهای مجموعه «ایمان بیاوریم» فروغ، برخی داستان های ساعدی، گلشیری و گلستان، حتا برخی ترانه ها و تصنیف های دهه های چهل و پنجاه با درونی کردن فاجعه یا رزم این یا آن زندانی و اعدامی و بر کشیدن آن به حماسه یا تراژدی در اثر هنری و ادبی، آنان را از محدوده گذرای سیاست روز به جاودانگی برکشیدند.

ایران فردا


نقل قول از :خانم رهایی

شاملو از مصاحبه با مطبوعات موسوم به دوم خرداد پرهیز كرد همینطور با رادیو بی بی سی تا مبادا آبی و لو اندک به آسیاب دشمن فرهنگ و ادب ایران زمین بریزد. تا مبادا برای آنانی شعری یا كلامی بگوید كه از استخوان برادرانشان و از گیسوان خواهرانشان، و از دندانهای شکسته پدرانشان، " دسته شلاق دژخیم " و "رشته تازیانه جلاد" و "نگین دسته شلاق خودکامگان" را می سازند.  شاملو در برابر رژیم زیباترین سروده ها را در اعتراض به حاكمیت جمهوری اسلامی ارایه كرد و هرگز با دیو و دد هم ساز و هم آوا نشد؛ از "كشتن چراغ" گفت و از آنانی كه " بر گذرگا ها مستقرند با كنده و ساطوری خون آلود"، از " كباب قناری بر آتش سوسن و یاس" سخن گفت و از اینكه " تبسم را بر لب جراحی می كنند و ترانه را بر دهان"؛ و از ضرورت پنهان كردن نور و شوق و حتی خدا در " پسستوی خانه" در حاكمیت فاشیسم بر ایران.


فرج سرکوهی:

 احمد شاملو در مجموعه شعر «مدایح بی صله» استبداد مذهبی و رهبر جمهوری اسلامی آقای خمینی را در محکمه عاشفانه ترین شعرها محکوم کرد،


فرج سرکوهی در جای دیگر ادامه میدهد که:

جنبش چریکی ۴۹ تا ۵۴ ، فراتر از ارزیابی ها و تحلیل های مثبت و منفی عرصه سیاست، با شعرهای مجموعه «ابراهیم در آتش» شاملو به حماسه ائی ماندگار در زبان و فرهنگ فارسی بدل شد.


اینان دردند و بود خود را نیازمند جراحات به چرک‌اندر نشته‌اند…

البته هستند کسانی توی این ممکلت (حضرات اسمشونو نبر) که از ترس حتی مرده امثال شاملو هم تنبونشون قهوه ای رنگ می‌شه. ما توی کشوری زندگی می کنیم که اگر کسی بخواهد صرفا قانونمند و مطابق با برنامه‌ریزی درسی مدارس و دانشگاه‌ حرکت کند ممکن است دکترای ادبیات بگیرد بدون اینکه حتی یکبار نام احمد شاملو یا فروغ فرخزاد به گوشش بخورد. باور نمی کنید؟ همین الان کتاب‌های درسی اول دبستان تا پیش‌دانشگاهی را بردارید و صفحه به صفحه ورق بزنید. آیا کلمه‌ای از احمد شاملو می بینید؟ آیا کلمه‌ای از فروغ فرخزاد می بینید؟ علت وحشت حضرات اسمشونو نبر از احمد شاملو چیست؟ پاسخ این سئوال را همه ما می‌دانیم. شعر شاملو مثل نفتی بود که توی لانه سوسک‌ها بریزند. موجود لجوج و خطرناکی بود که نواله ناگزیر را گردن کج نمی‌کرد.

شاملو هنوز هم برای من زنده است و فکر می‌کنم تا وقتی مردم این مملکت فارسی بفهمند زنده خواهد بود.

برگرفته از سایت
www.bamdadi.com


من میگویم  شعر شاملو اگر سیاسی هم باشد بازیچه سیاست نیست که او در تک تک کلماتش به مبارزه به قدرت نشسته است قهرمان او آزادگان تاریخند میتواند  این آزاده و ابرمرد ابراهیم باشد که تبر به دست به قتل بتان دست ساز به پا میخیزد و میتواند گلسرخی باشد که دلیرانه در دادگاه قدرت فریاد نه سربت پرستان زمانه اش سر میدهد و میتواند گاندی باشد که ظلم بیگانه را برنمی تابد یا حسین که دلیرانه در مقابل کفر می ایستد و میمیرد .


در پی نوشته های دوستان که از فعالیت های شاملو در جریانات چپ(حزب توده) سخن به میان آوردند ;البته باز میگویم شاملو خود از ورود به حزب توده سخت پشیمان است آن هم در عرض کمتر از دو ماه!,که اینطور از حزب سخن میگوید:

شاملو"برخورد من با حزب توده:
من بعد از بیست و هشت مرداد رسما وارد حزب توده شدم,ولی این ورود به حزب توده دو ماه بیشتر نپیمایید;برای اینکه من بلافاصله دستگیر شدم و بلافاصله در زندان برخوردم به این موضوع که حزب چه آشغال دانی عجیب و غریبیست.
من که به مسئول بند یک زندان شماره یک گفتم حتی استفای رسمی هم نمیدهم.
برای اینکه اگر استفانامه بنویسم ,خودم را کثیف کرده ام همین طوری ول تان میکنم و این جوری از آن حزب آمدم بیرون.دو ماه شاید در مجموع به طور رسمی عضو حزب بودم و طبعا دوره آزمایشی"@
@نام همه شعر های تو _زندگی و شعر احمد شاملو (ع .پاشایی. نشر ثالث-1378)

و شاید این نوشته برایتان جالب بیاید:
حزب چون قدیمی ترین و با تجربه ترین جریان چپ در کشورمان می باشد ، قاعدتاً می بایست نسبت به دیگر طیف نیروهای چپ عملکردی متین و پخته تر داشته باشد . این حزب در زمان حکومت استبدادی محمد رضا شاه نشریه ای را به صورت مخفی در داخل کشور به نام نوید منتشر می کرد. در شماره ی 13 نشریه ی نوید به تاریخ 3 دی ماه 1356 در یک صفحه ی کامل پیام احمد شاملو را به همه ی نیرو های مبارز ملی با چاپ عکس وی و درج شعری از آن شادروان چاپ کرد . مطمئناً اگر حزب در آن زمان پیام شاملو را تأیید نمی کرد و بدان اهمیت و ارزش قایل نمی شد ، مطلب ایشان را چاپ نمی نمود .
بـا نگاهی به آن صفحه ، خواننده در می یابد نحوه ی چاپ تجلیل و احترامی است به شاعر مطرح و پُر آوازۀ میهن از سوی آن حزب . پس از گذشت یک سال از آن تاریخ انقلاب پیروز شد . سیاست حزب و نظریات شاملو که وابسته به هیچ حزبی نبود ، نا هم خوانی هایی در برداشت از مسائل و روند سیر رویدادها مابین شان پیش آمد . در این امر کاملاً طبیعی بر خورد های نسنجیده ای رخ داد که به هیچ عنوان در شأن یک حزب سیاسی نمی بود، نویسنده ای با نوشتن به اصطلاح طنزی در(( نامه ی مردم سال 1358)) بدین مضمون که شاملو معتاد است ، به تمسخر و تحقیر این شاعر مردمی پرداخت . حزب تودۀ ایران این برخورد ونوشته ی پر اشتباه را محکوم ننمود و در صدد تصحیح بر نیامد . روش مبارزه ی سوسیالیستی این بود: توضیح و تشریح این که اختلاف تحلیل ها و سیاست های ما بین نیروهای ترقی خواه امری کاملاً بی عیب و طبیعی بوده با گرفتن موضعی منطقی در پی یافتن نقاط تفاهم و ایجاد اشتراک بود نه دامن زدن به افتراق ، آن هم با زدن اتهاماتی دور از اخلاق علمی و انقلابی به شخصیت افراد . بالاخص به شاعر مطرح و با شخصیت و آزادی خواهی چون مرحوم شاملو . اختلافات سیاسی و مغایرت برداشت ها هر قدر هم عمیق باشد ، توجیه گر بر خورد های شخصی و اهانت به شخصیت افراد نمی تواند باشد .
دانشمند فرزانه ای چون زنده یاد به آذین تند روی در این زمینه را تا بدان جا رساند ، شاملو و نویسندگان مردمی دیگری همچون مرحوم غلامحسین ساعــدی را فاقد صلاحیت عضویت در کانون نویسندگان ایران دانست .(نشریه ی اتحاد مردم شماره ی 13 تاریخ 17 دی ماه 1358) شادروان شاملو نیز به سهم خود مبری از این اشتباه نبود ، تند روی هایی در کتاب جمعه نمود . بعد ها پس از حذف جریانات سیاسی مرحوم شاملو این اهانت و اتهام به خود را از یاد نبرد ، در صدد تلافی برآمد . توضیح مختصری در این جا لازم به نظر می رسد : مرحوم به آذین با بیش از نیم قرن فعالیت فرهنگی خصوصاً در عرصه ی ترجمه خدمت شایان توجهی به ادب و فرهنگ این سرزمین نمود . به آذین با ترجمه ی آثار نویسندگان پیشرو جهان سهم شایسته و فراموش نشدنی در شناساندان ادبیات مترقی جهان در میهن ما دارد .
از بهترین ترجمه های وی رمان معروف شولوخف به نام دُن آرام می باشد . مرحوم شاملو در مصاحبه ای با مجله ی آدینه در سال1368 با استدلالاتی غیر علمی ایراداتی بر آن ترجمه وارد آورد که به هیچ عنوان از نظر ادبی و فرهنگی قابل قبول نمی بود . خود آن مرحوم نیز با دانش عمیقش مسلماً می دانست هدف واقعی اش برخورد شخصی با به آذین می باشد . ( آن هم در شرایطی که به آذین امکان جواب گویی نداشت ) شاملو مبادرت به ترجمه ی رمان دُن آرام نیز نمود . البته ترجمه ی جداگانه ی یک اثر توسط دو مترجم در اساس کاملاً بلا اشکال و امری طبیعی و پذیرفته است . مُراد در این جا ذکر برخورد های شخصی نخبگان و به زیر سئوال بردن شخصیت علمی همدیگر می باشد . آن هم از سوی چه کسانی ؟ به آذین و شاملو که هر دو در آن شرایط از پیشگامان صدیق راه آزادی و آزادی خواهی و متعهدان به ادبیات مترقی و مردمی بودند . نتیجه ی تلخ و شوم این برخورد ها آخرالامر بر همگان آشکار شد : دو دستگی و فروپاشی مقطعی کانون نویسندگان ایران .

صدای مردم _ www.sedayemardom.net


جایی شاملو درباره ی ربط شعر و سیاست  گفته : رابطه ی این دو به هم مثل  ربط کلاه سیلندری به نوخود (نخود) است و ازین دست!

البته منبع این سخن معتبر نیست



جایی از جعفر امیری خواندم که نوشته بود:متاسفانه باید بپذیریم که در حال حاضر چه در عرصه‌ی هنر و چه در حوزه‌ی سیاست به قدری درک‌های نادرست و غلط وجود دارد که عملاً زمینه را برای بقای سیاست بازان و قدرت طلبان که برای ذی روحی ارزش قائل نیستند فراهم آورده است.

پالایشی بنیادی برای بر هم زدن این جو سکون و بی تحرکی و ایجاد هماهنگی و مرمت دو ریل موازی از ضروریات پیش روی ماست؛ تا بلکه لکوموتیو باور جمعی، اهداف مشترک از این در جا کارکردن و فرسوده شدن در خود خلاص شود و با قدرت برای فتح آینده به پیش حرکت کند.

زیرا به قول شاملو:

" تا چنین باور هست عمر آن بهره کش قحبه دراز است."


این بخش هنوز ادامه دارد  ادامه مطالب به زودی افزوده خواهد شد

پیرامون موسیقی ایرانی

 

لطفی و شاملو   ( پیرامون موسیقی ایرانی )

 

احمد شاملو نه فقط چون شاخص برجسته شعر معاصر ایران ، که چون متفکری پیشرو و آگاه نیز ، همواره بر مسائل اساسی فرهنگ ما انگشت گذاشته است و هر بار با طرح مساله ای تازه از دیدگاهی نو ، بحث های بسیاری را برانگیخته  که گرچه در آغاز با هیاهو و گاه خشم و تعصب همراه بوده است اما به تدریج که منطق در کار آمده است ، ابهامات بسیاری را روشن کرده است . این بار اشاره احمد شاملو به بن بست موسیقی سنتی و آینده آن، واکنش محمد رضا لطفی ، چهره مشخص ، یگانه و نو آور موسیقی ایرانی را برانگیخت که در زمینه  کار خود ، علاوه بر استادی بی همتای نوازندگی ، پاسدار و احیاء کننده  سنت های ارزشمند

 و بارآور موسیقی ایرانی و هم خالق آثار نو ، ماندنی و پیشرو بوده است .اما گذشته از تند روی ها و تعصب ها ، همگان بر آنند که موسیقی سنتی ما سال هاست که در بند تکرار به بن بست رسیده است و نیمایی را انتظار میکشد . مقاله لطفی و پاسخ شاملو می تواند سر آغاز بحثی جدی باشد و دور از تعصب ها و عصبیت ها که هر حرف تازه ای بر می انگیزد بحثی که به هر حال نتیجه آن برای موسیقی ملی ما ، آینده و سرنوشت آن پر بار خواهد بود .

                                                               (  آدینه  آذر 1369 شماره 52 )

                         

زهر درد

 

 محمد رضا لطفی

 

یاران من بیایید

با درد هایتان

و زهر دردتان را

در زخم قلب من بچکانید

 

                               احمد شاملو  

                       

 

 

هنگامی که شنیدم احمد شاملو هنرمند معاصر ایران به امریکا خواهد آمد ، خوشحال شدم . دوستانم نیز خواستند برای دیدارش به سانفرانسیسکو بروم. اما متاسفانه همزمانی برنامه ایشان با برنامه های از پیش تعیین شده من ، موجب شد تا این موقعیت خوب را از دست بدهم. پس از پایان کنفرانسی که ایشان در آن شرکت داشتند مطلع شدم که ایشان در پاسخ  پرسش کننده ای در مورد موسیقی سنتی ایران سخنانی ناسنجیده و بی ادبانه بر زبان آورده اند که جای تاسف است . این پاسخ و همچنین مصاحبه ای از  ایشان  در مجله آدینه چاپ تهران ، مرا بر آن داشت تا در این زمینه نکاتی را به گفتگو بگذارم، تا آقای شاملو متوجه شوند در امری که تخصص و مطالعه ای ندارند حرف غیر مسولانه نزنند و یا اگر میخواهند چیزی بگویند ، به احترام موسیقی و موسیقی دانان از کلمات شاعرانه تری برای بیان مفاهیم ذهنیشان استفاده کنند ، و مردم بدانند که شاعر توانایشان ادب و نزاکت را مراعات میکند و هنوز در میان ما آیین مهر نمرده است.

از روزگارانی  بسیار قدیم رابطه شعر و موسیقی آن چنان به هم نزدیک بوده است که امروزه در تحقیقات اتنوموزیکولوژی  یا موسیقی شناسی اقوام و ملتها ، این دو عنصر را زیر عنوان اصل موسیقایی در حالت ادغام شده ی آن به صورت یک واحد فرهنگی نظم بندی میکنند . این شکل ترکیبی یکی از اصول قدیمی موسیقی  یونان و ایران باستان بوده است و هنوز به گونه های مختلف در پاره ای کشور های آسیایی به کار گرفته میشود . شعر و موسیقی به ویژه در شرق آنچنان در هم تنیده شده است که تفکیک آن کاری بس دشوار است . گذشته از خسروانی ها ی باربد که در غالبهای هجایی سه پاره سروده و نواخته می شده ، و باز گذشته از سرایندگانی چون رودکی ، شاعران نامداری همچون حافظ و مولوی آن چنان عنصر پویای موسیقی را در درون اوزان شعریشان نشانده اندکه بسیاری از صاحبنظران را بر این اندیشه وا میدارد که آنان  نه تنها شاعر بلکه موسیقی دان نیز بوده اند . یکی از ویژگی های شعر مولانا که سروده هایش را از دیگران جدا میکند استفاده ی گسترده از موسیقی کلام است .

نیاز سماع به همراهی موسیقی ، مولانا را بر آن داشت که بعد موسیقایی اشعار را تا حد ایده ال بالا ببرد . استفاده موسیقی دانان از شعر و بخصوص بکار گرفتن استادانه ی اشعار به وسیله خوانندگان -   که آقای شاملو از عرعر آنان سخن میگوید -  موجب شد تا مفاهیم فلسفی و عرفانی و تشبیهات و کنایات شاعرانه در میان مردم رسوخ یابد و نفوذ کند . از آن جا که در طول تاریخ ما توده مردم ما ، از خواندن و نوشتن بهره ای نداشتند ، تنها شنیدن پیام شاعران در قالبهای موسیقی بوده است که موجب ایجاد رابطه میان شاعران و مردم گشته است. امروزه نیز هنوز این سنت یکی از نیرومند ترین عناصر هنری ماست .اما این که چگونه این سنت ، با همه ی کاربرد مطلوبش ، در رابطه با شاعران نو پرداز نتوانسته جایگاه مطلوب خود را بیابد و با آن در امیزد ، و تنها در مورد معدودی از شاعران معاصر اندک سامانی یافته است ، پرسش درخور توجهی است . تلاش برای یافتن پاسخی در این زمینه احیانا میتواند جستجوی حلقه مفقوده ای باشد ، و این همان چیزی است که میتواند در نهایت آقای شاملو و هم اندیشانش را وادار به تفکر و تعمق بیشتری کند .میدانیم که شعر نو به وسیله نیما یوشیج صورت بندی هنری پیدا کرد و به وسیله ی شاگردانش یا بهتر بگویم پیروانش تداوم یافت. در ابتدای امر که نیما یوشیج قالبهای کلاسیک را برای بیان مفاهیم اجتماعی عصر خود تنگ و دست و پا گیر شناخت و رسالت شکستن آنها را بر عهده گرفت ، عنصر اصلی و موسیقایی شعر یعنی وزن را همچنان حفظ کرد. بدین ترتیب موسیقی کلام  و وزن همچنان ارزشها و پیوندهای سنتی خود را حفظ کردند و بر این پایه بود که در آن زمان توانست بر توده های مردم تاثیر بگذارد . کشش احزاب سیاسی برای بهره گیری از این بستر هنری برای طرح مسائل اجتماعی شرایط نسبتا مساعدی برای رشد شعر نو پدید آورد، اما اشکال کار در اینجا بود که هیچگاه شعر نو نتوانست از دایره ی محدود روشنفکری خود فرا تر رود و راهی به توده های میلیونی پیدا کند . در این مرحله کاربرد شعر نیمایی بیشتر در زمینه های سیاسی – اجتماعی بود . ولی با این همه رابطه ی آن با شعر  کلاسیک ایران نگسسته بود زیرا آنچه بر آن اوزان نیمایی نام نهادند ریشه در سنت داشت . بیشتر اشعار آقای شاملو تا قبل از سال 32 و حتی چند سالی پس از آن این گفته را تایید میکند ، چون عمیقا زیر تاثیر اوزان نیمایی است. اما تفاوت عمده ای که موسیقی کلام او را از سروده های نیما جدا میکند تاثیر موسیقی غربی بر بافت کلمات شعر اوست . شاملو خود در مصاحبه ای تقریبا چنین میگوید که من هنگامی شعر گفتن را آغاز کردم که شعر کلاسیک ایرانی را نمیشناختم و بیشتر با  اشعار اروپایی آشنا بودم . بعدها به مطالعه ی شعر کلاسیک پرداختم.

با وجود تفاوت زیادی که میان موسیقی اشعار نیما و شاملو وجود دارد – تفاوتی که برای آهنگسازان مدرن موسیقی سنتی کاملا مشهود است – میتوان پاره ای از اشعار شاملو را که در آنها از اوزان نیمایی بهره گرفته شده ، در موسیقی ایرانی پیاده کرد ، اما با تغییر فضای سیاسی و نزدیکی بیشتر ایران با غرب، شاعرانی همچون احمد شاملو چارچوب اوزان نیمایی را رها کردند و در بست خود را در در چارچوب  شعر اروپایی و امریکای لاتین قرار دادند . از این نقطه اشعار آنان دیگر فراز  و فرود زبان موسیقایی فارسی را از دست داد  از این مرحله ، ترجمه آثار شاعرانی چون گارسیا لورکا بوسیله شاملو آن چنان بر تار و پود وجود او چیره میشود که در بسیاری موارد تشخیص سروده های خود او با ترجمه هایش از آثار لورکا ، بسیار دشوار میشود. نگارنده بارها و بارها برای استفاده از شعر ایشان کوشیده ام ، اما موسیقی کلام آن ، چنان از پستی و بلندی زبان فارسی و موسیقی نهفته در آن به دور افتاده که یافتن ضرب مناسب موسیقی در آن غیر ممکن است. شاید به همین دلیل است که نوازندگان موسیقی پاپ بیشتر از شعر او استفاده میکنند .

 اما نکته در این است که هنری را که نتوان برایش چه از نظر جغرافیایی و چه از نظر فرهنگی زادگاهی یافت چه میتوان نامید . در عین حال جالب است که آقای شاملو از زمره ی هنرمندانی نیست که برایش فرقی نکند در کجا زندگی میکند . او زمانی گفته بود من اینجایی هستم ، چراغم در این خانه میسوزد ، آبم در این کوزه ایاز میخورد ، و نانم در این سفره است . اینجا به من با زبان خودم سلام میکنند و من ناگزیر نیستم در جوابشان « بن ژور » و « گود مرنینگ » بگویم . در این صورت براستی جای شگفتی است . این سخنان را باید باور داشت و یا آن بیگانگی و سخنان نفرتبار نسبت به موسیقی سنتی را ؟ آن هم در زمانی که موسیقی سنتی ایران ، که در صد سال اخیر زیر و رو شده – در حال تحول عظیمی است .

نظر حقارت آمیز آقای شاملو به موسیقی سنتی و ملی ما ، مرا به یاد استاد علینقی وزیری می اندازد. طی مصاحبه ای ، نگارنده از استاد وزیری پرسیدم نظرتان در باره ی موسیقیهای خراسان  و نقاط دیگری  از ایران که از یک بعد غنی و سرشار برخوردارند  چیست ؟ ایشان بدون تامل پاسخ دادند این موسیقیها( پری میتیف ) ابتدایی است . شاید از دید آقای شاملو نیز چنین باشد .در این صورت فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی که اشعارشان در رابطه ی تنگاتنگ با این موسیقی به کمال رسیده است ، و نه تنها آن را به گوش جان می شنیده اند، بلکه سراسر اشعارشان سرشار از نامها ی سازها و گوشه های موسیقی ماست ، از نظر آقای شاملو شاعر عقب افتاده اند .متاسفانه از شاعرانی که در بستر زمانی میان سالهای 1320تا 1332 رشد کرده ند ، تنها تنی چند مانند اخوان ثالث ، فریدون مشیری ، هوشنگ ابتهاج  و مهرداد اوستا به موسیقی ایرانی عشق  می ورزند و آن را خوب میشناسند ، و بسیاری دیگر از آن بی بهره مانده اند . مسلما هیچ سراینده ای موظف نیست که با ظرایف موسیقی آشنایی یابد ، ولی موظف است در زمینه آنچه صلاحیت اظهار نظر ندارد ساکت بماند و از توهین و بی پروایی نسبت به آنچه مورد احترام همگان است دوری گزیند

 

 

 

موسیقی سنتی حرفه ای سیاه

 

احمد شاملو

 

 

 

« موسیقی سنتی ایران پیشرفتی نکرده ، پیش درامدی اجرا میشود ، یک نفر می آید عر و عری می کند و آخرش هم رنگی می زنند و تمام میشود .»

 

                         احمد شاملو – دانشگاه برکلی – کالیفرنیا                  

 

آقای لطفی با بیرون کشیدن و عرض دادن و به نمایش عام گذاشتن مطلبی که من در جلسه ای خصوصی با دانشجویان در جواب پرسشی ، نه به طور دقیق و فرموله ، بلکه به سادگی بر زبان آوردم ، مضراب به دست افتاده اند به جان من و از این راه ، هم مرا نشانده اند پشت دستگاه ، هم از زور بیکاری کار دست خودشان داده اند. چون به جای این که بردارتد از  موسیقی شان دفاع کنند مرا به گفتن سخنان بی ادبانه و نداشتن تخصص و مطالعه و به میان آوردن حرف غیر مسئولانه ، و رعایت نکردن احترام به موسیقی و موسیقی دانان ، و فقدان ادب و نزاکت متهم کرده اند که البته من نداشتن تخصص و مطالعه در آنچه را که ایشان موسیقی میخوانند تایید میکنم ، اما مطلقا منکر آوردن سخنان بی ادبانه و حرف غیر مسئولانه  و باقی مطالب ایشان هستم . من حرف دلم را گفته ام بی اینکه رعایت جوانب را کرده باشم ، اما حالا که ایشان پرده را دریده اند و مرا به دفاع از نظریات خودم وا داشته اند ، گوی و میدان ! اکنون که قرار شده است شمشیر را از رو ببندیم ، بسیار خوب ، بگرد تا بگردیم.

 ایشان مطالبشان را با پاره ای از یک شعر قدیمی من شروع کرده اند : یاران من / بیایید/ با درد هایتان/ و زهر دردتان را / در زخم قلب من بچکانید. که من حکمت بالغه ی این کار را در نیافتم . جز اینکه چکاندن زهر در زخم قلبها کاری است که خود این آقایان با زنجموره ای که اسمش را موسیقی گذاشته اند ، انجام میدهند . صبح و ظهر و شب ، بی وقفه ، هر جا که پایش بیافتد  و حتی وقتی هم که میخواهند مطلبی در دفاع از هنر های خود بنویسند برای فتح باب عادتا به سراغ شعری میروند که سخن از چکاندن زهر درد در زخم قلب به میان آورده باشد . گیرم  این جا دیگر زهر درد مطرح نیست ، میبایست شعری پیدا کنند که سخن از زهر بی دردی بگوید . از زهر تعصب سخن بگوید . آن هم نه در باب باوری گزین شده ، بل تعصبی که به کور رنگی خود اصرار می ورزد .  تعصب به حرفه ای سیاه که می کوشد خود را آفرینشگر جا بزند اما در حقیقت تفاله خوار قرون و اعصار گذشته است و سد وبندی در برابر خلاقیت هنری ، که تنها در محدوده ی تکنیک نوازندگی به در جا زدن وقت میگذراند.و جان کندن را زنده بودن وانمود میکند .بعد طبق معمول نوبت باز جویدن حرفهای  هزار بار جویده شده میرسد : اظهار فضل  در باره خسروانیهای باربد و این که نامدارانی چون فلان و بهمان عنصر پویای موسیقی را درون اوزان شعری خود نشانده اند و چه و چه ... بی اینکه به روی مبارک بیاورند که این حرفها مربوط به تاریخ است و چند صد سال از آن گذشته و آن عنصر پویا در شعر امروز حرف مفت است . چیزی است که امروز از آن به ضد وزن تعبیر میشود و شعر ، برای آن که گریبان خود را از چنگال امثال آقای لطفی رها کند و عطای آن را به لقایش ببخشد در این پنجاه سال اخیر چه تلاشی به کار بسته است .

مینویسند: از آنجا که در طول تاریخ ما ، توده های مردم از خواندن و نوشتن بهره ای  نداشته اند، شنیدن پیام شاعران فقط در قالبهای موسیقی برای همگان میسر بوده ...   نخست  یک تشکر به نماینده محترم اهل موسیقی بدهکارم که معلوم ما فرمودند ، پیام شاعران دوره ی شکوهمند بیسوادی ملی ما ، تنها گریستن از بیداد محرومیت جنسی بوده است ، و پس از آن باید بی هیچ رودرواسی  و تعارفی در جوابشان عرض کنم ، که متاسفانه حتی همین امروز هم کسانی  که تقلا میکنند پیام آنچنانی شاعران کهن را در قالبهای مشخص تری که شما اسم بی مسمایش را  موسیقی گذاشته اید ، به گوش مردم برسانند ، اگر خود از شمار توده های بی بهره از سواد خواندن و نوشتن نیستند، و کم و بیش در مکتبخانه ای الفبایی آموخته اند ، باری عملا در سطحی قرار دارند که افاضاتشان واقعا مایوس کننده است . آنان معمولا در شمار افرادی هستند که نیازی به فرهنگ یا دست کم به ارتقاء سطح نارل دانش و بینش خود نمیبینند . تنها به وول خوردن در همین دایره ی تنگی  که در آن چشم گشوده اند اکتفا میکنند  و با سوء استفاده از امکانات مساعد  و مادر زادی حنجره ی خود در رقابت با همکاران حرفه ای تلاش و تقلایی میکنند که بیشتر بازاری است تا هر چیز دیگر.  بازاری و غیر مسئولانه . حقیقت اینست که روزی روزگاری نسل بدبختی ، غم جانش را ، در مادر چاه قناتی گریسته است و شما در طول قنات تاریخ این زنجموره ننه من غریبم را چاه به چاه در اعصاب ملتی فرو کردید که برای قیام بر جهل و ظلم  و سیاهی نیازمند شادی و نور و جرات است . چقدر دلم میخواست فرصتی باشد تا بتوانم روی کلمه ی شادی تکیه کنم  و با همه ی وجود به مدح آن بپردازم ! افسوس که این موسیقی موذی از درون جونده ، مویه گر  پایین تنه های محروم و به انحراف کشاننده ی مفاهیم عمیق انسانی عشق و شادی و زندگی است !افسوس که این موسیقی جرثومه ی فساد و تباهی جان است .

مینویسید : شعر نو هیچ گاه نتوانست از دایره ی محدود روشنفکری خود فراتر رود و راهی به توده های میلیونی پیدا کند...  و توجه نمیکنید آنچه راه به توده های میلیونی پیدا میکند شعر نیست ، رنگ بابا کرم و نشاط و عشرت روحوضی  و بشکن شغشغانه است . مگر پس از هفتصد سال غزل حافظ – که شما نمیشناسید، توانسته است  دایره ی محدود روشنفکری را بشکند و راهی به بیرون باز کند ؟ دیوان حافظ تو هر طاقچه ای هست ، در دسترس هر مشدی قربانعلی و هر خاله خدیجه ای ، شما هم که ماشاء الله هزار ماشاءالله دور از چشم کاسه خشک ، یک لحظه کوتاه نیامده اید و به  گفته خودتان مرحمت فرموده ، وقت و بی وقت ، پیام او را ، در قالبهای موسیقی ، به سمع توده ی بی سواد رسانده اید ، خب ، بفرمایید ببینیم حالا کجای راه تشریف دارید که ما به گرد قافله ی شما هم نمیرسیم ؟ بعد هم که همان شگرد قدیمی ، همان شلتاقهای سنتی ویژه افرادی که هوچی گری را جامه ی منطق میپوشانند.

هو کردن و کوشش برای بل گرفتن و نعل وارونه زدن که بله: شاملو خودش در مصاحبه ای گفته است ، من هنگامی به سرودن شعر پرداختم که شعر کلاسیک ایرانی را نمیشناختم و بیشتر با اشعار اروپایی آشنا بودم . بعدها به مطالعه ی شعر کلاسیک پرداختم. که یعنی کشک ! باز خدا بابا بزرگتان را بیامرزد که جمله ی آخری مرا ، از قلم نیانداختید . حالا من میخواهم بدانم ، شما که موسیقی سنتی تان را فوت آبید هیچ به صرافت افتاده اید که بروید از دریچه ی تنگ اتاقتان نگاهی هم به موسیقی دیگران بیاندازید ؟ یا شما هم مثل آن خواننده ی میلیونی فقط به این اعتقاد سخیف که من شخصا اهل دالاهو هستم و باخ و بتهوون تحت تاثیر موسیقی ایرانی باخ و بتهوون شده اند ، اکتفا کرده اید  و چون از سرچشمه آب میل میکنید دیگر به مطالعه ی دستاورد های  موسیقایی کفار احساس نیاز نفرموده اید ؟ ( آن آقا افاضات مربوطه را که سخت اسباب نشاط حضار را فراهم کرد در محفلی خصوصی که جز من دست کم سه شاهد عادل دیگر حضور داشتند افاده فرمود )  مرقوم رفته است که میتوان پاره ای از اشعار شاملو را که در آنها از اوزان نیمایی بهره گرفته شده در موسیقی ایرانی پیاده کرد . بنده شدیدا به این موضوع اعتراض دارم و چون همان طور که خودتان در صدر مقال اشاره فرموده اید ذاتا موجود بی ادبی هستم میخواهم با استفاده از این صفت ممیزه استدعا کنم مجبورم نفرمایید برای پیشگیری از بعضی اتفاقات ، آن جمله ی معروف روی دیوارهای کوچه پس کوچه های  ولایت  را  که با عبارت هیجان انگیز لعنت بر جد و آباد کسی که اینجا ... شروع میشود روی صفحه ی اول دفتر شعرم  چاپ کنم . لابد شنیده اید قصه ی مولمه ی  بچه ای را که در آغوش زن بد هیبتی زار میزد و زن به او میگفت : نترس جانم ، من این جایم، و رندی از راه رسید و به او حالی کرد که ،  خوشگل جان ، اشکال کار آنجاست که طفلک از خودت میترسد.

ما هزار جور توهین و تحقیر را تحمل کرده ایم تا شعرمان را گریه نکنند. و حالا ببین در چه معرکه ای گیر کرده ایم . آن یکی نوحه خوان مدرن کاباره ای با آن انکرالاصواتش دفترهای شعر مرا از هیچ دستبردی معاف نمیکند ، و حالا ماشاء الله  شما هم پیدا شده اید و امکان پیاده  کردن پاره ای از آنها در موسیقی ایرانی را محتمل میدانید. قربان ، ما گندم خورده ایم که از بهشت بیرون بیاییم .دور سرتان بگردم الهی ! بزرگی بفرمایید و ما یکی را محض رضای خدا از این فیض عظمی  معاف بفرمایید . البته این که چند سطر بعد نوشته اید : « نگارنده بارها و بارها برای استفاده از شعر ایشان کوشیده ام اما موسیقی کلامش آن چنان از پستی و بلندی زبان فارسی و موسیقی نهفته در آن ( یعنی همان قنداقی که نوزاده ی نظم را درش می پیچیدند )به دور افتاده که یافتن ضرب مناسب موسیقی در آن ( منظور آقای ما تقطیع ضرب کلمات با داریه زنگی است) غیر ممکن است » ، تا حدودی اسباب انبساط خاطر و آرامش نسبی اعصاب شد ، و بعد هم که فرمودید« هنری را که نتوان برایش از نظر جغرافیایی و فرهنگی زادگاهی  یافت چه میتوان نامید » آن آرامش نسبی تا حدود بسیار زیادی خاطر آشفته ی ارادتمند را از خطر محتمل گرفتار شدن در چنبره ی موسیقی سنتی به کلی آسوده کرد ، خدا عمر درازی نصیبتان کند.

مرقوم فرموده اند « شاملو زمانی گفته بود من ایرانی هستم ... این حرف را باید باور داشت یا آن بیگانگی و سخنان نفرتبار نسبت به موسیقی سنتی را ؟ » بامزه است که آدم اگر اشکنه ی یخ کرده را دوست نداشته باشد یا از موسیقی تعزیه خوشش نیاید لزوما بی وطن است ! البته آقای لطفی در نقد شعر هم سخت چیره دستند . میفرمایند که این بنده ی بی وطن فاقد جغرافیایی فرهنگی ، خودم را «  دربست در چارچوب شعر اروپایی و امریکای لاتین قرار داده و از این نقطه اشعار آنان ( لابد منظورشان اشعار من است ) دیگر فراز و فرود زبان موسیقایی فارسی را از دست داده و از این مرحله ترجمه ی اشعار شاعرانی چون لورکا چنان بر تار و پود وجود او چیره میشود که در بسیاری موارد تشخیص سروده های خود او با ترجمه هایش بسیار دشوار است » . ترجمه بر شاعر چیره میشود نه شاعر بر کار ترجمه، یاد بگیرید.

آنگاه به کلنل وزیری خرده میگیرند که درباره ی موسیقی خراسان و نقاط دیگر گفته است « اینها پریمیتیف است » و به این نتیجه میرسند که : « شاید از دید آقای شاملو نیز چنین باشد » و استنتاج میفرمایند که « در این صورت فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی از نظر آقای شاملو عقب افتاده اند »[تصدقتان بروم. اشکال قضیه این نیست که حضرتتان نه از موسیقی استنباط درستی دارید ، نه از شعر . اشکال قضیه در این است که میخواهید مرا هفتصد تا هزار و صد سال به عقب ببرید و مطلقا هم حالیتان نیست که طرف به آینده نگاه میکند و واپسگرایی شما به هیچ وجه مشکل او نیست . بگذار برویم هر کدام کشک خودمان را بسابیم .اشکال مهم کار آنجاست که به قول آدم مضبوطی مثل آقای حسین دهلوی که با دید واقع بینانه تری به قضیه نگاه میکند: « این موسیقی ، ظاهر و باطن ، همین است که هست ، اگر میخواهیم سنتی باقی بماند نباید دست به ترکیبش بزنیم و اگر میخواهیم عوضش کنیم ( تا به قول آقای لطفی تحول عظیمی پیدا کند ) دیگر باید فاتحه ی سنتی بودنش را خواند » ( از حافظ نقل کرده ام ) .

 در واقع آقای لطفی حالیشان نیست که لب چه پرتگاه فاقد راه پس و پیشی گرد و خاک میفرمایند. حکم نهایی حضرتشان هم خواندنی است : « مسلما هیچ سراینده ای موظف نیست با ظرایف موسیقی آشنایی یابد ولی موظف است در زمینه ی آنچه صلاحیت اظهار نظر ندارد ساکت بماند و از توهین و بی پروایی نسبت به آنچه مورد احترام همگان است دوری گزیند »

عرض نهایی من هم این است : آنچه مورد احترام همگان ( یعنی به قول خودشان توده های میلیونی ) است برای من بسیار مشکوک است . خیلیها خودشان را مورد احترام  توده ها میدانند و در عمل گرفتار کج خیالی شده اند. این به اصطلاح موسیقی هم چیزی است  غیر مسوول که برای دفاع از وجود ذیجود خود  ملتی را به تحمل شکست و بدبختی و دل افسردگی و ناتوانی تشویق میکند. من بی پروایی نشان نمیدهم بل فقط در باره ی یکی از صلبی ترین دشمنان بالقوه و بالفعل فرهنگ مردمم به صراحت هشدار میدهم . و تازه ، آقا ، شما که هستید که به خود اجازه میدهید به دیگران حق تنفس فکری بدهید یا ندهید ؟ که هستید که از پایگاه انتقاد ناپذیری ملی صدا بر میدارید ؟

 

بوستون 5 مه 1990                                              

 

  شاملو

از ظلمات جهان وحشت نمی کنیم دستادست ایستاده ایم

حیران ایم اما از ظلمات سرد جهان وحشت نمی کنیم
 نه وحشت نمی کنیم.
 تو را من در تابش فروتن این چراغ می بینم آن جا که توئی
 مرا تو در ظلمت کده ی ویران سرای من
 در می یابی این جا که من ام."
 احمد شاملو

پنجه در پنجه ی قدرت می افکنیم و در مصاف با او پیروز می شویم اما سحرگاهان جارچیانی که بر شیپور قدرت می دمند شکست ما را جار می زنند و ما مغموم و سرافکنده به خلوت تاریخیمان پناه می بریم و روزها را انتظار می کشیم تا زمان دیگر فرا رسد و باز وارد کارزار شویم به امید اینکه این بار پشت حریف را در مقابل همه به خاک بنشانیم تا نتواند به یاری جارچیانش ما را شکست خورده بخواند اما باز هم می بریم و بازنده قلمداد می شویم.این حوالت تاریخی ماست.نویسندگان و هنرمندانمان به این حوالت تاریخی تن می دهند و سخنی خلاف تمنای قدرت سر نمی دهد و در انفعال تنها با خویشتن و هنر خویشتن سرگرم می شوند و کمتر کسانی همانند شاملو یافت می شود که همواره کرامت انسان را در واژه واژه ی شعرهایش بریزد.شاملو حتی در عاشقانه ترین شعرهایش با سیاست دست و پنجه نرم می کند چرا که به راستی می داند تا زمانی که نتوان مردم را بر سرنوشت خود حاکم کرد همای خوشبختی سعادت در بالای خانه ی ما پر نخواهد زد.از این روی با اقتدارگرایان می ستیزد.

شاملو و مجاهدین  

شاملو و مجاهدین

نامه ای از خانم روشنک ابتهاج (با تشکر از خانم ابتهاج - ایران اینترلینک) 14.05.2007



 با سلام وقتی برنامه سیمای آزادی را دیدم دیگر قلمم طاقت نیاورد و مرکب بر روی برگ جاری شد. مجاهدین سال هاست پی به ضرورت و اهمیت سوء استفاده از نام و اعتبار شخصیت های پر آوازه سیاسی و هنری برده اند. این رویکرد الزاما نه همراه با ارج نهادن به اعتبار و ارزش قائم به ذات آنها، که در راستای هدف استفاده ابزاری از هر امکانی برای جلب و جذب نیرو و کسب مشروعیت و پرنسیب بوده است. ایستادن در پشت نام و اعتبار شخصیت های ملی و سیاسی و دینی به نسبت شخصیت های هنری از قدمت و سابقه دورتری برخوردار است. مصدق، ستارخان، باقرخان و .... به دلایل مشخص سیاسی همواره در معرض سوء استفاده مجاهدین بوده و هستند. به همین سیاق شخصیت های سیاسی معاصر و در قید حیات که در معرض توجه روشنفکران و بعضا مردم بوده، به کرات ابزار و وسیله تبلیغاتی مجاهدین شده اند. طی سالها اخیر و از میان شخصیت های سیاسی می توان به هدایت الله متین دفتری اشاره کرد که به صرف وابستگی نسبی به مصدق مجاهدین مدت متمادی او را به ابزاری برای مصدق بازی تبدیل کرده بودند. اعضای جداشده از شورای ملی مقاومت دقیقا بر این نوع تنظیم رابطه ها تاکید داشته و به فراخور درباره آنها افشاگری کرده اند. در این مورد بخصوص می توان به علی اصغر حاج سید جوادی و پروسه ای که از بدو تلاش سازمان برای جذب و کسب حمایت او تا عضویت در شورای و متعاقب آن جدایی از آنها پشت سر گذاشت، اشاره کرد. مجاهدین با درک موقعیت اجتماعی این نوع شخصیت ها تلاش می کنند با جلب و جذب و تحت هژمونی درآوردن آنها حس سمپاتی طرفداران آنها را نیز نسبت به سازمان برانگیزند. همچنین با انگیزه هایی مشابه در پی جذب و سوء استفاده از نام و اعتبار هنرمندانی بر آمدند که هیچ مشروعیتی برای هنر آنها قائل نبودند. به این دلیل که در آموزه های ایدئولوزیکی مجاهدین اساسا هنر جایگاهی جز یک حربه تبلیغاتی و تهییج کننده برای ماجراجویان جوان ندارد. تعابیر ایدئولوژیک مجاهدین و جریان های مشابه، از موضوع هنر و هنرمند، که منجر به تقسیم بندی کلیشه ای هنر مقاومت و هنر لیبرالی گردیده، بر درک منحصر مجاهدین و ... از این مقوله تاکید دارد. مضاف بر اینکه وضعیت اندک هنرمندانی که طی این سالها به مجاهدین پیوند خوردند و نتوانستند چارچوب جزمیت های ایدئولوژیک و سیاسی را تحمل و در نهایت جدا شدند، گواه تعارضات حل ناشدنی میان اندیشه گرایی صرف و جزمیت در تقابل با دنیای شخصی هنرمند است. به عنوان مثال می توان به اشعار رحمان کریمی اشاره کرد که یکسره به مدح و ستایش رجوی درآمده و او را به یک مدیحه سرای تمام عیار تبدیل کرده است. این نگرش جزمی و ایدئولوژیک، از اساس مشروعیتی برای تخیل و ذهنیت هنرمندانه قائل نیست. شاعر در بند این جزمیت ها یکسره در اسارت و قید واژه هایی است که یا بوی خون و خشونت و تنفر و کینه و پرخاشگری کور می دهد و یا روی دیگر سکه اش در مدح و ستایش محصور و محبوس شده است. جالب اینجا است که منتقدین در ارزیابی و نقد شعر معاصر، این بلیه را پاشنه آشیل تلقی و یکی از دلایل پس رفت شعر امروز را در این رویکرد جستجو می کنند. عجالتا در این مجال کاری به صحت و سقم و میزان این تاثیرپذیری در تلاشی یا شکل گیری شعر امروز ندارم، اما این اشاره صرفا از باب تاکید بر دنیای پاردوکسیکال ذهنیت هنرمندانه و بند و زنجیرهای هنر موسوم به ایدئولوژیک بود. با نگاهی گذرا و اجمالی به پرونده این شاعران به سهولت می توان دریافت که تاریخ مصرف این نوع شعر و شاعران آن که عمدتا از دل مناسبات سیاسی و تشکیلاتی و یا متاثر از انها سربرآورده اند، به پایان رسیده است. با این حال مجاهدین در طی سالهای اخیر تلاش های دامنه دار و سازمان یافته ای را برای جلب و جذب شاعرانی که به لحاظ ارزش های هنری دارای موقعیت خاص در نزد مردم و روشنفکران هستند، نموده اند. یکی از این نمونه ها تلاش سازمان مجاهدین برای جلب و جذب زنده یاد احمد شاملو بود. اعتبار جهانی او که به واسطه ترجمه اشعارش به چندین زبان زنده دنیا و متعاقبا برگردان اشعار بزرگترین شعرای معاصر جهان از جمله مات هاوزن، لورکا، و ... به زبان فارسی و همچنین تسلط بی چون و چرای او بر فرهنگ شفاهی و درک قابلیت های گسترده زبان فارسی و ...حاصل شده بود، او را بیش از دیگران در کانون توجه مجاهدین قرار داده بود. تا جایی که در اواخر دهه هفتاد و همزمان با سفر شاملو و دولت آبادی به هلند که به قصد شرکت در مراسم شعرخوانی اتفاق افتاده بود، مجاهدین به خود جرات دادند تا عضویت وی در شورای ملی مقاومت و یا حداقل حمایت از شورا را درخواست کنند. اگر چه مجاهدین از محتوای موضع گیری شاملو در قبال مجاهدین چیزی به بیرون درز نکردند، اما برخورد سرد و بایکوت شاملو حاکی از این بود که صرفنظر از پاسخ نه او به این فراخوان، لحن پاسخ شاملو چندان به مذاق مجاهدین خوش نیامده است. این را می شد از موضع سکوت و انفعالی که مجاهدین بعد از این ملاقات در قبال شاملو داشتند دریافت. این سکوت حتی تا مدت زمانی بعد از مرگ شاملو نیز ادامه یافت. جالب اینجا بود که مجاهدین حتی زمانی که پزشکان مرگ قریب الوقوع او را اعلام کرده بودند و این، خبر روز تمامی سایت های فارسی و حتی انگلیسی و اسپانیایی و فرانسوی زبان بود، مجاهدین در قبال او کماکان سکوت و انفعال پیش گرفته بودند. اما در یکی دو سال اخیر به تناوب تلویزیون مجاهدین اقدام به خوانش و پخش صدا و تصاویر شاعر می کند. اشعاری که پخش می شود محدود به چند شعر مشخص از مجموعه کاشفان فروتن شوکران است که شاملو در اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50 درباره چند فعال سیاسی که اعدام شده اند، سروده است. گزینه کردن این چند شعر از میان مجموعه اشعار شاملو که عمده ترین بخش آنها را عاشقانه ها و اشعار فولکوریک شامل می شود، در نوع خود نشان از عدم اعتقاد و باورمندی مجاهدین به ذات و جنس شعر شاملو می کند. شاملو پیش از انکه یک شخصیت سیاسی باشد، یک آرمانگرا بود که اما به همین دلیل، شعر او هیچگاه در بند و بست های معمول سیاسی و حزبی و ایدئولوژیک محصور نشد. مجاهدین که در زمان حیات شاملو تنها در پی سوء استفاده از نام و اعتبار او بودند و در این راستا با بی مهری و بی اعتنایی او مواجه شدند اما با گذشت مدت زمانی از مرگ او و به اصطلاح افتادن آب ها از آسیاب، دور و روش تازه ای را جهت سوءاستفاده از نام، مجبوبیت و اعتبار او پیش گرفتند. سیاست گام به گام انها در جهت محقق کردن این هدف در روزهای اخیر تا جایی پیش رفته اند که با نصب عکس بزرگی از او در قرارگاه اشرف و زیر عکس اشرف ربیعی حالا یک پا مدعی طرفداری او از مجاهدین شده اند. تماشای این منظره از تلویزیون فرقه مجاهدین برای کسانی که شاملو و شعر و اندیشه ها و سمت و سوی او را می شناسند معنایی جز حرمت شکنی و فرصت طلبی از اعتبار یک شاعر فراوطنی را تداعی نمی کند. اما در عین حال مسکوت گذاشتن این اقدام حداقل برای نسلی که آنگونه باید و شاید از شخصیت و فردیت او اطلاع کافی ندارند موجب سوء تفاهم می شود. روی سخن من به هیچ وجه با مجاهدین و اقدام مذبوحانه آنها نیست که این سیاق و عادت و رسم سال های دور و نزدیک آنها است، که روی سخنم با کسانی است که به لحاظ تعلقات فکری و روحی و حتی حقوقی مسئول دفاع از شاملو در مقابل فرصت طلبانی هستند که به دور از هر گونه باور و اعتقاد به ارزش های قائم به ذات این شاعر ملی و نادیده انگاشتن ابتدایی ترین اصول اخلاقی و پرنسیب ها غیر مستقیم به تخریب وجهه اجتماعی و سیاسی شاعری بر آمده اند که در طول حیاتش به شدت از هر گونه تعامل و نزدیکی با این فرقه اجتناب می کرد. شاملو صرفنظر از هر مرزبندی و موضع سیاسی که داشت، و علیرغم همه امکانات و منزلت و فرصت هایی که برای خروج از ایران و برج عاج نشینی در فرنگ داشت، بی هیچ توقعی در گوشه سویت آرام و کوچکش و در کنار آیدا که گیر اول و آخر ایدئولوژیک مجاهدین تعبیر می شود، هستی را از منظر همه زیبایی ها و شکوه و فراز و نشیب هایش می دید و برای هر لحظه از آفرینش و برای مردمش از علی کوچولویش گرفته تا آدمهایی که هر یک به نوعی بخشی از شکوه و عظمت تاریخ دیارش را به خود اختصاص می دادند، می سرود. و بی توقع از همه کج مداری های روزگار، تا آخرین لحظات زندگی اش در این خاک و میان این کوچه پس کوچه های قدیمی ماند و عاقبت بر دوش مردمش در گوشه ای از این تربت آرمید. او هم مثل مردمش برای خود خلقیاتی داشت. خودش را اینگونه تعریف می کرد: "براى خودم خلقیاتى دارم درست مثل باقى مردم. مثل بسیارى دیگر زیر بار زور و بایدو نباید و این‏جور حرف‏ها نمى‏روم، دست احدالناسى را نمى‏بوسم، جلو انى نه مصلحتىنه غرض و مرضى." * اینکه آدمی با این خلقیات تن به برده داران ایدئولوژیک ندهد، بدیهی و ساده است. حالا هر چقدر هم این ستایشگران دروغین و فرصت طلب می خواهند، بر طبل ستایش و سرقت این شاعر بکوبند. او انگار دست همه داعیان را از پیش خوانده است آنجا که می گوید: "كدام دیوانه‏ ایی به خودش اجازه داده متوقع باشد كه هر چه گفت دربست در جامعه موردقبول افرادى قرار بگیرد، آن هم به این صورت كریه كه حتا بروند طورى تعبیر و تفسیرش كنند كه با پسندشان جور در بیاید؟" ** اگر مجاهدین می خواهند شاعری اینگونه صریح و بی پرده و پروا را در حصار جزمیت های خودشان به بند و انحصار بکشند، پیش از هر چیز پرده بر حماقت و جهل و فریبکاری خود دریده اند. --------------- * و **: مصاحبه شاملو با ناصر حریری. مجموعه آثار شاملو. جلد دوم. مسئولیت مطالب درج شده در مقالات و گزارشات در این سایت بر عهده نویسنده آن می باشد .



http://www.iran-aawa.com/a864.htm

آیدا عشق احمد

احمد شاملو(آیدا) 


آثارِ من خود اتوبيوگرافیِ کاملی‌ست. من به اين حقيقت معتقدم که شعر، برداشت‌هايی از زنده‌گی نيست، بلکه يک‌سره خودِ زنده‌گی‌ست


آیدا :
... بعضی از دوستان نزدیک ما این را می دانند و بارها هم به من گفته اند . مثلا در آن واحد که دن آرام را ترجمه می کرد ، کتاب مصاحبه با حریری را کار می کرد. بعد کتاب کوچه را کار می کرد.شعر هم می گفت ؛ گه گاهی .یعنی وقتی شعر می آمد ؛ صبح ، شب و وسط روز. کتاب هم می خواند ؛ یعنی در آن واحد چهار کتاب را با هم می خواند ؛ یکی کنار تخت او بود یکی روی میز کارش بود.یکی کنار مبل بود یکی در دستشویی بود. یعنی واقعا یک لحظه را هم تلف نمی کرد ...

 

 

 

www.amir2m2h@gmail.com

www.amir2m2h@yahoo.com


نمیدونم از کجا باید شروع کنم , در مورد چه چیزی صحبت کنم  

احمد شاملو:

ـ فردا چه‌ مى‌بايد بکنيد؟ آيا شما از خود چيزى‌ ساخته‌ايد که‌ فردا به‌ کارى‌ بيايد؟ با نظرى‌ انتقادى‌ در خود نگاه‌ کرده‌ايد که‌ ببينيد زيرسازى‌ فرهنگى‌تان‌ در چه‌ حال‌ است‌؟

پدر بزرگم همیشه میگفت :"انسان عاقل کسیه که تمام چیز هایی که به آدمی نزدیک میشن رو بشناسه" چرا که جوهر انسان عقل اوست

اره باید روزنه هایی در دژ عقلانییت فرو برد.میگفت نیاز نیست کسی ثابت کنه که تو هستی باید خودت پی ببری.

میخوام خودم پیدا کنم,(چیزی که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه) از قدیم گفتند: آب که یه جا بمونه بو میگیره .میخوام خدای خودم پیدا کنم نه در مجهولات بلکه در معلومات, آره درست فهمیدید حالم از قضییه خدای رخنه پوش نیوتن  به هم میخوره

اینو بدونید, نباید هر فلسفه ای رو مثال سیبی دید و آن را تک گازی زد رفت, نباید سایه دیگری را لگد کرد, نباید دیگری را کشت و مسئله ومسئله هایی را ناتمام گذاشت

"""آره همینگونه بود که شعوره دینی بشر از بین رفت""""

میدونید نظرم در مورد بشر امروز چیه؟ بشر امروز کوتوله ای بیش نیست پشت دستگاه های بزرگ. "بشری بدبخت در زندگی پیچیده"

(جایی که شتر بود به یک قاز      خر قیمت واقعی ندارد)

چی شد؟ به شما بر خورد!!؟

در دفاع از جملم اینو میگم "دوست اونه که بگریونه دشمن اونه که بخندونه"                                 راستی اینم بگم اخلاق هممون فرا تر از ادبمونه

دشمن نیستم و دوست ندارم  روزگار تک تکتون رو محتاج خاکستر کنم(حتی تو!)

من رفتم چون پدرانم نشستند, از رستم از جلاالدین ازشریعتی , شاملوها سخن میگویم من رفتم و حدیث گفتم ,من رفتم. 

این وبلاگ دیگر بروز نمی شود.

بدرود............

                                                           

                                                                 الف.م.ه////-//

پسران شاملو, آیدا شاملو(یا " ریتا آتانث سرکیسیان ") را احضار ...

 

             پسران شاملو "آیدا" را احضار کردندآیدا شاملو یا ( ریتا آتانث سرکیسیان)                                


با وجود نظر آیدا مبنی بر تبدیل خانه شاملو به موزه شاعر ملی ایران، فرزند ارشد شاعر با استخدام سه کارشناس حقوقی، ماترک شاعر را قیمت گذاری کرد تا با پرداخت سهم همسر شاعر (آیدا) نسبت به تصاحب این اموال اقدام کند. سیاوش و سیروس شاملو با ارسال نمابری به خانه شاملو خواستار حضور آیدا شاملو (ریتا آتانث سرکیسیان) در دفتر نظارت بر آثار شاملو شدند.پسران احمد شاملو در این نمابر که تصویر آن روی وبلاگ دفتر نظارت بر آثار شاملو گذاشته شده است، آیدا را برای حضور در جلسه ای به تاریخ سوم آذرماه به محل دفتر مذکور فراخواندند.آیدا به دلیل کسالت در این جلسه شرکت نکرده و فرزندان شاملو را برای حل و فصل مسائل مربوط به "ماترک" شاعر برای جمعه آینده (دهم آذرماه) به خانه شاملو دعوت کرده است. با وجود نظر آیدا مبنی بر دست نخورده ماندن ترکیب خانه شاملو و تبدیل آن به موزه شاعر ملی ایران، سال گذشته فرزند ارشد شاعر (سیاوش) با استخدام سه کارشناس حقوقی، ماترک شاعر از جمله کتابخانه، دست خط های شاعر و اثاثیه منزل وی را قیمت گذاری کرد تا با پرداخت سهم همسر شاعر (آیدا) این اموال را تصاحب کند.پیش از این قیمت گذاری نیز بارها آیدا از سوی فرزند ارشد احمد شاملو که وکالت دو فرزند دیگر مقیم انگلیس (سامان و ساقی) را برعهده دارد برای تعیین تکلیف "یادگارهای شاملو" احضار شده است.سیاوش شاملو از سوی محلی که آن را دفتر نظارت بر آثار شاملو نامیده است در سال های اخیر به بسیاری از کسانی که زمینه فعالیت خود را روی زندگی و شعر شاملو متمرکز کرده اند معترض شده است. تا جایی که طراحی از چهره شاملو و انتشار آن را نیز منوط به کسب اجازه از این دفتر می داند. سیروس شاملو (فرزند دوم شاعر) نیز که تا پیش از این، همکاری با دفتر مذکور را مانند بسیاری از فعالان ادب و هنر تحریم کرده بود اخیرا با برادر خود به توافقاتی دست پیدا کرده و موضع گیری های پیشین خود علیه آیدا و نزدیکان دیگر شاملو را به اتفاق سیاوش شاملو پی گرفته است.این در حالی است که وی پیش از این در وبلاگ خود به آدرس http://sirus-shamlu-bahsha.blogfa.com نوشته بود: «شخص کم سوادي که خودش را کل خانواده شاملو به حساب مي آورد در آن دفتر کيسه باز کرده و به جان اين و آن مي افتد.» وی در نوشته های توهین آمیز این وبلاگ، پدرش را انساني دمدمي مزاج معرفي کرده و نوشته است: « اين که شاملو هرگز به سانسور تاسي نکرد و همواره به بي‌عدالتي گفت نه، مفت‌ترين دروغ جهان معاصر است... شاملو انسانی دو شخصيته و ماليخوليائي بود... او آدمي به شدت ترسو و وحشت زده و چاپلوس بود... هم بر درگاه کوه در جستجوي فروغ مي‌گشت و هم معتقد بود (...) فروغ ... .»سیروس شاملو نه تنها چنین ادعای غیر مستندی را درباره نظر پدرش که زیباترین مرثیه را برای فروغ فرخزاد سروده، مطرح کرده بلکه با وجود اين که شاملو از صمد بهرنگي به عنوان «چهره‌ي حيرت‌انگيز تعهد» نام برده است، مدعی شده است که: « واقعيت آن است که احمد شاملو هميشه و در خفا صمد بهرنگي را بنجل نويس درجه دهم مي دانست و از اين که او به عنوان نويسنده با استعداد مشهور شده است تأسف مي خورد. معماي بزرگ آن است که شاملو عليرغم ميل باطني اش به فرآخور بازار ِروز چيزهايي به زبان مي آورد که هرگز به آن اعتقادي نداشت اما موقعيت اجتماعي او را تضمين مي کرد و اين اصيل ترين مرام يک انسان سياسي و مردم شناس است! روحش شاد! افسار توده ها را خوش به دست گرفته بود!»همچنین بر خلاف سخن شاعر که خود می گويد: « ما همه تحت تأثير همديگر هستيم. اگر غير از اين باشد، از هيچ‌كس هيچ‌چيز نياموخته‌ايم. من تحت تأثير همه‌ام، هم‌چنان‌كه خيلي‌ها تحت تأثير من‌اند. من جمعيتي كثيرم.»، وی می نویسد: «شاملو به بسياري از کسان در صحنه سياست و ادب و گستره‌ي جهاني اعتقاد نداشت، از جمله: فردريک نيچه، لوئيس بونوئل، لوئي آرمسترانگ، نلسون ماندلا، فيدل کاسترو، مائوتسه‌تونگ، تارکوفسکي، کشلوفسکي، آندره مارلو، مارتين هايدگر، سورن کيرکگارد، هربرت مارکوز، ساموئل بکت، سيمون دوبوار و ... و در حوزه داخلي: احمد گلشيري، بهرام بيضايي، مهرجويي، براهني، خانلري، دولت آبادي، آل احمد، به‌آذين، نويسند‌گان مونث که به نظر او قاچاقي در جمع بودند و ... .» وی درباره فرهنگنامه شاملو (کتاب کوچه) نیز نوشته است: «اين که کوچه مي‌تواند فرهنگ و زبان بسازد حرف بي‌ربط صد سال قبل است.» در این وبلاگ مطالب اهانت باری نیز در مورد آیدا شاملو نوشته شده و موضوع تفاهم وی با شاعر به چالش کشیده است. گفتنی است هر چهار فرزند احمد شاملو از همسر اول وی (اشرف اسلامیه) می باشند

مزار بی سنگ بامداد، میزبان ماسالروز درگذشت احمد شاملو

 

                                 

احمد شاملو

مزار بی سنگ بامداد، میزبان ماسالروز درگذشت احمد شاملو
85/5/3

علاقه مندان احمد شاملو، عصر روز دوشنبه در امامزاده طاهر کرج گرد هم آمدند. در ادامه خبر خبرگزاری ایسنا را درباره ی این مراسم به همراه عکس های پندار از نگاه امیر حسین بهبهانی نیا می بینیم.

 

http://www.pendar.net/main1.asp?a_id=5697

 

به توگويم

ديگر جا نيست
قلب‌ات پُراز اندوه است
آسمان‌هاي ِ تو آبي‌رنگي‌ي ِ گرماي‌اش را از دست داده است


زير ِ آسماني بي‌رنگ و بي‌جلا زنده‌گي مي‌کني
بر زمين ِ تو، باران، چهره‌ي ِ عشق‌هاي‌ات را پُرآبله مي‌کند
پرنده‌گان‌ات همه مرده‌اند
در صحرائي بي‌سايه و بي‌پرنده زنده‌گي مي‌کني
آن‌جا که هر گياه در انتظار ِ سرود ِ مرغي خاکستر مي‌شود.




ديگر جا نيست
قلب‌ات پُراز اندوه است

خدايان ِ همه آسمان‌هاي‌ات

 

 

بر خاک افتاده‌اند

چون کودکي
بي‌پناه و تنها مانده‌اي
از وحشت مي‌خندي
و غروري کودن از گريستن پرهيزت مي‌دهد.


اين است انساني که از خود ساخته‌اي
از انساني که من دوست مي‌داشتم
که من دوست مي‌دارم.




دوشادوش ِ زنده‌گي

 

 

در همه نبردها جنگيده‌بودي

نفرين ِ خدايان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد

مرا در برابر ِ تنهائي

 

 

به زانو در مي‌آوري.


آيا تو جلوه‌ي ِ روشني از تقدير ِ مصنوع ِ انسان‌هاي ِ قرن ِ مائي؟ ــ
انسان‌هائي که من دوست مي‌داشتم
که من دوست مي‌دارم؟




ديگر جا نيست
قلب‌ات پُراز اندوه است.


مي‌ترسي ــ به تو بگويم ــ تو از زنده‌گي مي‌ترسي
از مرگ بيش از زنده‌گي
از عشق بيش از هر دو مي‌ترسي.


به تاريکي نگاه مي‌کني
از وحشت مي‌لرزي
و مرا در کنار ِ خود

از ياد

 

 

مي‌بري.

۱۳۳۴/۶/۱۹

عاشقانه  

احمد شاملو

 

عاشقانه
بيتوته‌ی کوتاهي‌ست جهان
 
  در فاصله‌ی گناه و دوزخ
خورشيد
 
  همچون دشنامي برمي‌آيد
و روز
شرم‌ساری جبران‌ناپذيری‌ست.

آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی

درخت،
جهل ِ معصيت‌بار ِ نياکان است
و نسيم
 
  وسوسه‌يي‌ست نابه‌کار.
مهتاب پاييزی
کفری‌ست که جهان را مي‌آلايد.

چيزی بگوی
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
 
  چيزی بگوی

هر دريچه‌ی نغز
بر چشم‌انداز ِ عقوبتي مي‌گشايد.
عشق
 
  رطوبت ِ چندش‌انگيز ِ پلشتي‌ست
و آسمان
 
  سرپناهي
تا به خاک بنشيني و
 
  بر سرنوشت ِ خويش
 
  گريه ساز کني.

آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی،
هر چه باشد

چشمه‌ها
از تابوت مي‌جوشند
و سوگواران ِ ژوليده آبروی جهان‌اند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتران‌اند.

خامُش منشين
 
  خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
 
  چيزی بگوی!

۲۳ مرداد ِ ۱۳۵۹

نقد و بررسي کتاب " شازده کوچولو

 

احمد شاملونشست نقد و بررسي کتاب " شازده کوچولو " / ابوالحسن نجفي : " شاملو " مترجم خوبي نيست ترجمه " محمد قاضي " از " شازده كوچولو " ، بهترين ترجمه است تهران- خبرگزاري كار ايران

ترجمه "احمد شاملو" از كتاب "شازده كوچولو" با اينكه در سال هاي اخير بسيار مورد توجه قرار گرفته است، اما ايرادهاي بسياري بر اين ترجمه وارد است و اصولا شاعران مترجمان خوبي نيستند، "شاملو" در ترجمه‌‏اش بيش از حد از كلمات عاميانه استفاده كرده است.
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و انديشه ايلنا، "ابوالحسن نجفي" در نشست نقد و بررسي كتاب " شازده كوچولو " نوشته "اگزوپري" كه در شهر كتاب مركزي برگزار شد، گفت‌‏: "شازده كوچولو" در قرن بيستم، يكي از پر فروش‌‏ترين كتاب‌‏ها بوده است و تا كنون 7 ميليون نسخه از اين كتاب به چاپ رسيده است. به تعبيري، هر سال 100 نسخه از اين كتاب منتشر مي‌‏شود. اين كتاب به 160 زبان ترجمه و بيش از 500 بار تجديد چاپ شده است. اين كتاب پس از كتاب مقدس، پرفروش‌‏ترين كتاب بوده است.بايد كشف كرد علت شهرت عالم‌‏گير آن چه بوده است‌‏؟وي تصريح كرد:ترجمه كتاب "شازده كوچولو"، سال 78 به من پيشنهاد شد. آن زمان براي پذيرفتن ترجمه اين كتاب مردد بودم؛ چرا كه ترجمه‌‏هاي "محمد قاضي" و "شاملو" با استقبال خوبي روبرو مي‌‏شوند. اما بالاخره تصميم گرفتم و به اين ترجمه‌‏ها هم نگاهي انداختم. در آن زمان 6 و 5 ترجمه ديگر از اين كتاب بود. اما در حال حاضر 16 ترجمه از اين كتاب در بازار عرضه شده است . وي با بيان اين مطلب كه در بهترين ترجمه‌‏ها حداقل 20 درصد از خصوصيات سبكي و ظرائف يك متن از بين مي‌‏رود، ادامه داد: در ترجمه يك كتاب از زبان دوم نيز حداقل 50 درصد از ويژگي‌‏ متن اصلي از بين مي‌‏رود. از اين رو براي ترجمه "شازده كوچولو"، تمام متن‌‏هاي انگليسي كتاب "شازده كوچولو" را كنار گذاشتم. نجفي با اشاره به برخي از مترجمان كه از روي يك ترجمه دست به ترجمه مي‌‏زنند، گفت‌‏: تنها ترجمه "محمد قاضي" و "شاملو" و دو ترجمه ديگر را مورد مطالعه قرار دادم. مهمترين شرط در ترجمه ادبي، توجه به زبان اصلي اثر است كه به تفصيل در اين خصوص در كتاب "فرهنگ فارسي عاميانه" به اين موضوع پرداخته‌‏ام. مثلا براي "فرار كردن" در زبان‌‏هاي مهجور، "گريز" و در زبان ادبي متداول "به هزيمت رفت"، در ادبي با موضوع شاعرانه‌‏, "پا به گريز نهاد" و يا "راه گريز را پيش گرفت" در زبان عاميانه ,"جيم زد" , "قاچاق شد" , "غزل جيم را خواند" را مي توان براي "فرار كردن" نوشت. وي افزود : اين وظيفه مترجم است كه به زبان متن احترام بگذارد و سبك آن را رعايت كند. اولين ترجمه "شازده كوچولو"، سال 1333 توسط "محمد قاضي" منتشر شد.من در آن زمان، دانشجوي زبان فرانسه بودم و خيلي علاقمند بودم كه اين كتاب را ترجمه كنم. اما با انتشار ترجمه "قاضي" از اين كار منصرف شدم . مترجم كتاب "شازده كوچولو" ادامه داد: سال 1341 ،ترجمه "قاضي" در كتاب هفته چاپ شد و با چاپش در كتاب هفته به چاپ هفتم رسيد. اما "قاضي" در چاپ هشتم اين كتاب تجديد نظر كرد و سال 1356 نسخه ويرايش شده اين كتاب را روانه بازار كتاب كرد. در ويرايش اول، "قاضي" اين كتاب را يك كتاب فلسفي خوانده بود. در مقدمه كتاب به شعري از "ملك الشعراي بهار" اشاره مي كند. "قاضي" نخستين بار كتاب "شازده كوچولو" را اديبانه ترجمه كرده بود و ويرايش اول اين كتاب بسيار ناشناخته ماند. وي با اشاره به دلايل عدم اقبال كتاب "شازده كوچولو" در سال هاي نخستين گفت‌‏: مقدمه‌‏اي كه "محمد قاضي" در اول اين كتاب آورده بود، كتاب را فلسفي معرفي كرد. از اين رو كساني كه به سراغ اين كتاب مي‌‏رفتند و با تصاوير كتاب روبرو مي‌‏شدند، دچار اين تضاد مي‌‏شدند كه چرا كتاب فلسفي با تصاوير كودكانه همراه است. از اين رو علاقه‌‏اي به خواندن اين كتاب نشان نمي‌‏دادند. كساني كه به عنوان كتاب كودك سراغ "شازده كوچولو" مي‌‏رفتند با خواندن مقدمه كتاب فكر مي‌‏كردند كه با يك كتاب فلسفي روبرو هستند. از اين رو اين كتاب با اقبال روبرو نمي‌‏شد. نجفي با اشاره به اينكه "محمد قاضي" در ترجمه دوم "شازده كوچولو" بيان مي‌‏كند سبك ترجمه اول را نمي‌‏پسندد، ادامه داد : "قاضي" در ترجمه دوم اين كتاب زبان ساده‌‏اي را انتخاب مي‌‏كند كه صحنه‌‏اي شاعرانه دارد .وي با اشاره به ترجمه "احمد شاملو" كه سال 1358 براي نخستين بار با عنوان "مسافر كوچولو" منتشر مي‌‏شود، گفت‌‏: "شاملو" در مقدمه اين ترجمه مي‌‏نويسد؛ نام اصلي اين كتاب "پرنس كوچولو" است كه معادل "پرنس"، "شاهزاده" نيست. با گذشت بسيار مي‌‏توان آن را "امير" ترجمه كرد و درگير و دار سفر او را "مسافر كوچولو" ناميد. نجفي ادامه داد : از همان سطر اين كتاب مي‌‏توان پي برد كه "شاملو" لحن عاميانه‌‏اي براي اين كتاب انتخاب كرده است. در ويراست دوم "شاملو" عنوان "شهريار كوچولو" را براي اين كتاب انتخاب مي‌‏كند كه اين نسخه، سال 1376 منتشر شده است. در ويراست سوم كه پس از مرگ "شاملو"، سال 1381 منتشر مي شود. او نام " شازده كوچولو " را براي اين كتاب انتخاب مي‌‏كند. بعد از درگذشت "شاملو"، ويراست سوم اين كتاب منتشر مي‌‏شود و اين تغيير نام بي‌‏شك توسط ناشر صورت گرفته است. نجفي با اشاره به ترجمه نمايشنامه‌‏اي از "ژان پل سارتر" با عنوان "گوشه گيران آتلانتا" كه در دهه 40 با نام "احمد صادق" منتشر مي‌‏شود، گفت‌‏: در آن زمان خود من نيز مشغول ترجمه اين كتاب بودم. با انتشار ترجمه "احمد صادق" به اين نكته پي بردم كه اين ترجمه در خور تاملي نيست و ايرادات بسياري بر آن وارد است. "احمد صادق"، مترجم و مولف تقريبا شناخته شده و سياسي بود كه به دليل فعاليت‌‏هاي سياسي ظاهرا ايران را ترك كرده بود .وي افزود : ترجمه او از نمايشنامه "ژان پل سارتر" از همان كلمات نخستين غلط داشت و در سرتا سر كتاب به ندرت مي‌‏توانستيم جمله‌‏اي پيدا كنيم كه معني دار باشد , اين مساله جرات ترجمه را به من داد , اما با كنكاش و جستجو متوجه شدم كه اين ترجمه توسط فرد بي‌‏مايه‌‏اي صورت گرفته است كه زماني كه ترجمه كتاب هنوز به پايان نرسيده بود، مي‌‏ميرد و ناشر به هر نحو شده ترجمه كتاب را به پايان مي‌‏رساند. چون مترجم كتاب نه وارثي و نه نامي داشته است، ناشر كتاب را به نام "احمد صادق" كه در آن زمان به دليل سياسي بودن در ايران نبوده است , منتشر مي‌‏كند . نجفي برخي از كارهاي برخي از ناشران از جمله ناشر كتاب "ژان پل سارتر" را ننگ‌‏آور خواند و اظهارداشت : ناشر كتاب "شاملو" نيز به اين دليل كه "شازده كوچولو" شناخته شده‌‏تر است از مرگ "شاملو" سوء استفاده مي كند و نام كتاب او را تغيير مي دهد. به تازگي نيز كتاب "گوشه‌‏گيران آلتانا" را ناشر تجديد چاپ كرده است. اما اين بار نام مترجم، "احمد صادق" نيست؛ چرا كه ممكن بود "احمد صادق" مدعي پيدا كند، نام "رضا صادق" به عنوان اين كتاب روي جلد نوشته شده است . وي با اشاره به اينكه برخي از افراد به زبان‌‏هاي ديگر آشنا نيستند، اما نام خود را مترجم گذاشته اند، گفت‌‏: اگر كتابي در خارج پر فروش باشد‌‏, خيلي زود با ترجمه چند مترجم روانه بازار كتاب مي‌‏شود و اگر كمي دقيق شويم برخي از ترجمه‌‏ها، تلفيقي از ترجمه‌‏هاي پيشين است. حتي برخي از ناشران خود ترجمه‌‏ها را دست كاري مي كند و نام يك فرد شناخته نشده را به عنوان مترجم بر روي جلد كتاب مي‌‏گذارند. اين يكي از مشكلاتي است كه ما مترجمان هر روز با آن سروكار داريم.نجفي افزود : در سال هاي اخير ترجمه "احمد شاملو" نسبت به ترجمه‌‏هاي ديگر كتاب "شازده كوچولو" بيشتر مورد توجه قرار گرفته است. اما اين ترجمه خالي از ايراد نيست. با اينكه برخي ترجمه "شاملو" را بسيار مي‌‏پسندند، اما "شاملو" مترجم خوبي نيست.ايرادهايي كه به "شاملو" وارد است؛استفاده بيش از حد از كلمات عاميانه است. مثلا "شاملو" جمله " من كمي اين ور و آن ور در دنيا پرواز كردم" را چنين ترجمه كرده است؛ به گويي نه گويي تا حالا به همه جاي دنيا پرواز كرده ام . نجفي با بيان اينكه قصد ندارم به "شاملو" كه او را بزرگترين شاعر معاصر مي‌‏دانم، ايراد بگيرم، ادامه داد:"شاملو" جمله "من آب آشاميدني فقط به اندازه يك هفته داشتم" را اينگونه ترجمه كرده است؛"آبي كه داشتم زوركي يك روز را كفاف مي داد". در فرانسه معمولا يك هفته را 8 روز و دو هفته را 15 روز مي گويند. وي افزود :"شاملو"، "هيچ دليلي وجود ندارد كه با وقار تماشايم مي‌‏كرد" را اينگونه ترجمه كرد كه" با وقار تمام تو نخ من بود". با اين وجود من هنوز نمي دانم كه چرا "شاملو" اصرار دارد كه از زبان عاميانه در ترجمه‌‏هايش استفاده كند‌‏, البته لازم مي دانم كه برگرديم و به غلط‌‏هاي "محمد قاضي" در ترجمه "شازده كوچولو" نيز توجه كنيم. متاسفانه نه "شاملو" و نه "قاضي"، هيچ يك نتوانسته‌‏اند لحن‌‏هاي اشخاص در ترجمه را دربياورند.نجفي ، راه گريز از وضعيت فعلي ترجمه در كشور را پيوستن به قانون كپي رايت دانست و گفت‌‏: اگر به قانون كپي رايت بپيونديم ،ديگر شاهد چنين ترجمه‌‏هايي نخواهيم بود.در اين‌‏صورت هم البته يك مشكل وجود دارد كه ناشري حق كپي رايت يك كتاب را خريداري كند و آن را به ارزان ترين مترجم براي ترجمه بسپارد. او هم كتاب را شلخته و نارسا ترجمه كند. در اين صورت بايد 50 سال از انتشار كتاب بگذرد تا مترجم ديگري بتواند كتاب را ترجمه كند . نجفي در پايان اظهارداشت‌‏: من از ميان ترجمه‌‏هاي "شازده كوچولو" همچنان معتقدم كه ترجمه "محمد قاضي" بهترين ترجمه است. چون آدم درباره كار خودش نمي‌‏تواند داور خوبي باشد، درباره ترجمه خودم نمي‌‏توانم نظر بدهم.

منبع : ایلنا

آیدا عشق احمد

احمد شاملو 

آثارِ من خود اتوبيوگرافیِ کاملی‌ست. من به اين حقيقت معتقدم که شعر، برداشت‌هايی از زنده‌گی نيست، بلکه يک‌سره خودِ زنده‌گی‌ست



 به نامه خالق علي
سلام  دوستانه عزيز
به خاطر مشکلاتي روحي از به روز کردن اين صفحه تا مدتي معذورم
ولي  فقط بادستي پر باز خواهم گشت

www.amir2m2h@yahoo.com



بدون شرح....!

مرثيه براي ايگناسيو سانچز مخياس

چيزهايي هست كه نمي توان به زبان آورد ، چرا كه واژه اي براي بيان آن ها وجود ندارد. اگر هم وجود داشته باشد ،

كسي معناي آن را درك نمي كند. اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درك مي كني... اما هرگز اين

دست هاي تيره اي را كه قلب مرا در تنهايي گاه مي سوزاند و گاه منجمد مي كند, درك نخواهي كرد.

شاعر دستگير مي شود , بازجويي ها دو روز ادامه مي يابند و سرانجام نوزدهم ماه آگوست است كه خون اسپانيا سرخ تر از هميشه در شريان جاري مي شود... شاعر تيرباران شد. اسپانيا خون گريست جهان براي هميشه لوركا را از دست داد. ( احمد شاملو )

 

مرثيه براي ايگناسيو سانچز مخياس

فدريكو گارسيا لوركا

ترجمة احمد شاملو

 

 

زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.

درست ساعت پنج عصر بود.

پسري پارچه اي سفيد را آورد

در ساعت پنج عصر

سبدي آهک، از پيش آماده

در ساعت پنج عصر

باقي همه مرگ بود و تنها مرگ

در ساعت پنج عصر

باد با خود برد تکه هاي پنبه را هر سوي

در ساعت پنج عصر

و زنگار، بذر نيکل و بذر بلور افشاند

در ساعت پنج عصر.

اينک ستيز يوز و کبوتر

در ساعت پنج عصر.

راني با شاخي مصيب تبار

در ساعت پنج عصر.

ناقو سهاي دود و زرنيخ

در ساعت پنج عصر.

کرناي سوگ و نوحه را آغاز کردند

در ساعت پنج عصر.

در هر کنار کوچه، دست ههاي خاموشي

در ساعت پنج عصر.

و گاو نر، تنها دل برپاي مانده

در ساعت پنج عصر.

چون برف خوي کرد و عرق بر تن نشستش

در ساعت پنج عصر.

چون يُد فروپوشيد يکسر سطح ميدان را

در ساعت پنج عصر.

مرگ در زخم هاي گرم بيضه کرد

در ساعت پنج عصر

ب يهيچ بيش و کم در ساعت پنج عصر.

تابوت چرخداري ست در حکم بسترش

در ساعت پنج عصر.

ن يها و استخوان ها در گوشش م ينوازند

در ساعت پنج عصر.

تازه گاو نر به سويش نعره برم يداشت

در ساعت پنج عصر.

که اتاق از احتضار مرگ چون رنگين کماني بود

در ساعت پنج عصر.

قانقرايا ميرسيد از دور

در ساعت پنج عصر.

بوق زنبق در کشاله ي سبز ران

در ساعت پنج عصر.

زخمها ميسوخت چون خورشيد

در ساعت پنج عصر.

و در هم خرد کرد انبوهي مردم دريچه ها و درها را

در ساعت پنج عصر.

در ساعت پنج عصر.

آي، چه موحش پنج عصري بود!

 

ساعت پنج بود بر تمامي ساعتها!

ساعت پنج بود در تاريکي شامگاه!

پنجمین سالگرد درگذشت احمد شاملو - 14 عکس

http://www.chnphoto.ir/gallery.php?gallery_uid=64&lang=fa

خانم ماگوت بيگل

دل تنگی های آدمی را
باد ترانه می خواند؛
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد ؛
و هردانه برفی
به اشکی نریخته می ماند
سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های برزبان نیامده
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
ومن
برای تو وخویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببیند
گوشی که صداها وشناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش ،روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
مار ا از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم


شاعرش خانم ماگوت بيگل است . اين شعرش واقعا محشر است

آثار شنيداري از احمد شاملو :



1 -
كاشفان فروتن شوكران - خوانش شعرهاي شاملو با صداي احمد شاملو - آهنگساز : فريدون شهبازيان

2 -
كاشفان فروتن شوكران 2- خوانش شعرهاي شاملو با صداي احمد شاملو - آهنگساز : فريدون شهبازيان

3 -
سكوت سرشار از ناگفته هاست . شعرهاي شاعر آلماني ماركوت بيگل با صداي احمد شاملو

4 -
چيدن سپيده دم . شعرهاي شاعر آلماني ماركوت بيگل با صداي احمد شاملو

5 -
سياه همچون اعماق آفريقاي خودم - شعرهاي لنسكتن هيوز با صداي احمد شاملو

6 -
ترانه هاي ميهن تلخ با صداي احمد شاملو

7 -
پريا با صداي احمد شاملو - آهنگساز استاد حسين عليزاده (http://mahoor.ir/product_detail.asp?Pic_id=42)
8 -
باغ آينه (http://mahoor.ir/product_detail.asp?Pic_id=121)

9 -
ققنوس در بارانhttp://mahoor.ir/product_detail.asp?Pic_id=120

10 -
ابراهيم در آتش (http://mahoor.ir/product_detail.asp?Pic_id=119)


11 -
مدايح بي صله (http://mahoor.ir/product_detail.asp?Pic_id=117)

12 -
رباعيات خيام با صداي احمد شاملو و استاد شجريان (http://mahoor.ir/product_detail.asp?Pic_id=39)


13 -
شعرهاي نيما يوشيج (http://mahoor.ir/product_detail.asp?Pic_id=33)


14 -
غزليات حافظ (http://mahoor.ir/product_detail.asp?Pic_id=32)

15 -
غزليات مولوي (http://mahoor.ir/product_detail.asp?Pic_id=31)

16 -
در آستانه (http://mahoor.ir/product_detail.asp?Pic_id=118)


 

سخن‌رانی احمد شاملو در دانش‌گاه برکلی

 

 

 

احمد شاملو

حقیقت چقدر آسیب پذیر است

سخن‌رانی احمد شاملو در دانش‌گاه برکلی

 

 

 

دوستان‌ بسيار عزيز!

 

 

 

 

حضور يافتن‌ در جمع‌ شما و سخن‌گفتن‌ با شما و سخن‌شنيدن‌ از شما، هميشه‌ براى‌ من‌ فرصتى‌ است‌ سخت‌ مغتنم‌ و تجربه‌اى‌ است‌ بسيار کارساز. اما معمولا دور هم‌ که‌ جمع‌ مى‌شويم‌ تنها از مسائل‌ سياسى‌ حرف‌مى‌زنيم‌، يا بهتر گفته‌ باشم‌ مى‌کوشيم‌ به‌ بحث‌ پيرامون‌ حوادث‌ درون‌ مرزى‌ بپردازيم‌ و آن‌چه‌ را که‌ در کشورمان‌ مى‌گذرد با نقطه‌نظرهاى‌ اساسى‌ خود به‌محک‌ بزنيم‌ و غيره‌ و غيره‌... و اين‌ ديگر رفته‌رفته‌ به‌ص‌ورت‌ يک‌ رسم‌ و عادت‌ درآمده‌ و کم‌وبيش‌ نوعى‌ سنت‌ شده‌. من‌ امشب‌ خيال‌دارم‌ اين‌ رسم‌ را بشکنم‌ و صحبت‌ را از جاهاى‌ ديگر شروع‌کنم‌ و به‌جاى‌ ديگرى‌ برسانم‌. مى‌خواهم‌ درباب‌ نگرانى‌هاى‌ خودم‌ از آينده‌ سخن‌بگويم‌. مى‌توانم‌ تمام‌ حرف‌هايم‌ را در تنها يک‌ سؤال‌ کوتاه‌ مختصرکنم‌، اما براى‌ رسيدن‌ به‌ آن‌ سؤال‌ ناگزيرم‌ ابتدا مقدماتى‌بچينم‌ و زمينه‌اى‌ آماده‌کنم‌.

براى‌ اين‌ زمينه‌سازى‌ فکرمى‌کنم‌ به‌جاى‌ هرکار، بهترباشد حقيقتى‌ تاريخى‌ را به‌عنوان‌ نمونه‌ پيش‌ بکشم‌، بشکافمش‌، ارائه‌اش‌ بدهم‌، و بعد، از نتيجه‌اى‌ که‌ به‌دست‌ خواهدآمد، استفاده‌کنم‌ و به‌ طرح‌ سؤال‌ موردنظر بپردازم‌.

 

دوازده‌ سال‌ پيش‌، در جشن‌ مهرگان‌، در نيويورک‌، ديدم‌ که‌ دوستان‌ ما مناسبت‌ اين‌ جشن‌ را پيروزى‌ کاوه ‌ بر ضحاک ‌ ذکر مى‌کنند. البته‌ اين‌ موضوع‌ نه‌ تازگى‌ دارد؛ نه‌ شگفتى‌، چون‌ تحقيقاً بسيارى‌ از دوستان‌ در هر جاى‌ جهان‌ که‌ هستند، همين‌ اشتباه‌ لپى‌ را مرتکب‌ مى‌شوند. من‌ اين‌ موضوع‌ را به‌عنوان‌ همان‌ ‌نمونه تاريخى‌ که‌ گفتم‌ مطرح‌مى‌کنم‌ و در دو بخش‌ به‌ تحليل‌ و تجزيه‌اش‌ مى‌پردازم‌ تا ببينيم‌ به‌ کجا خواهيم‌رسيد.

 

اول‌ موضوع‌ جشن‌ مهرگان‌ :

مهر، دراصل‌، در فارسى‌ باستان‌، ميترا يا درست‌تر تلفظ‌کنم‌ ميثره‌ بوده‌. و مهر يا ميترا يا ميثره‌ همان‌ آفتاب‌ است‌. مهرگان‌ هم‌ که‌ به‌ فارسى‌ باستان‌ ميثرگانه‌ تلفظ‌مى‌شده‌ از لحاظ‌ دستورى‌ يعنى«منسوب‌ به‌ مهر».

درباب‌ خود ميثره‌ يا مهر يا آفتاب‌ بايد عرض‌ کنم‌ که‌ يکى‌ از خدايان‌ اساطيرى‌ ايرانيان‌ بوده‌ و يکى‌ از عميق‌ترين‌ مظاهر تجلى‌ انديشه‌ى‌ ايرانى‌ است‌ که‌ در آن‌ انديشه‌ى‌ خدا و تصور خدا براى‌ نخستين‌بار به‌ زمين‌ مى‌آيد و درست‌ که‌ دقت‌کنيد، مى‌بينيد الگويى‌ است‌ که‌ بعدها مسيح‌ را از روى‌ آن‌ مى‌سازند.

اين‌جا لازم‌است‌ در حاشيه‌ى‌ مطلب‌ نکته‌يى‌ را متذکر بشوم‌ که‌ اميدوارم‌ سرسرى‌ گرفته‌نشود:

اهميت‌ اسطوره‌ى‌ مسيح ‌ در اين‌ است‌ که‌ مسيح‌ (به‌ اعتقاد مسيحيان‌ البته‌) پسر خدا شمرده‌مى‌شود ـ يعنى‌ بخشى‌ از الوهيت‌. اين‌ الوهيت‌ مى‌آيد به‌ زمين‌. پاره‌اى‌ از خدا از آسمان‌ مى‌آيد به‌ زمين‌، آن‌ هم‌ در هيأت‌ يک‌ انسان‌ خاکى‌. با انسان‌ و به‌خاطر انسان‌ تلاش‌مى‌کند، با انسان‌ و به‌خاطر انسان‌ دردمى‌کشد و سرانجام‌ خودش‌ را به‌خاطر نجات‌ انسان‌ فدا مى‌کند... ما کارى‌ با مسيحيت‌ مسخره‌اى‌ که‌ پاپ‌هاو کشيش‌ها و واتيکان‌ سرهم‌ بسته‌اند، نداريم‌ اما در تحليل‌ فلسفى‌ اسطوره‌ى‌ مسيح ‌ به‌ اين‌ استنباط‌ بسياربسيار زيبا مى‌رسيم‌ که‌ انسان‌ و خدا به‌خاطر يکديگر درد مى‌کشند، تحمل‌ شکنجه‌ مى‌کنند و سرانجام‌ براى‌ خاطر يکديگر فدا مى‌شوند. اسطوره‌اى‌ که‌ سخت‌ زيبا و شکوهمند و پرمعنى‌ است‌.

بارى‌، هم‌ موضوع‌ فرودآمدن‌ خدا به‌ زمين‌، هم‌ تجسم‌ پيدا کردن‌ خدا در يک‌ قالب‌ دردپذير ساخته‌شده‌ از گوشت‌ و پوست‌ و استخوان‌، و هم‌ موضوع‌ بازگشت‌ مجدد مسيح ‌ به‌ آسمان‌، همگى‌ از روى‌ الگوى‌ مهر يا ميثره‌ ساخته‌شده‌. در آيين‌ مهر و براساس‌ معتقدات‌ ميترايى‌ها، ميثره‌ پس‌ از آنکه‌ به‌صورت‌ انسانى‌ به‌زمين‌ مى‌آيد و براى‌ بارورکردن‌ خاک‌ و برکت‌دادن‌ به‌ زمين‌ گاوى‌ را قربانى‌ مى‌کند دوباره‌ به‌ آسمان‌ برمى‌گردد.

اين‌ از مهر، که‌ مهرگان‌ منسوب‌ به‌ اوست‌.

اما مهرگان‌، درحقيقت‌ و در اساس‌ مهم‌ترين‌ روز و مبدأ سال‌ خريفى‌ يعنى‌ سال‌ پاييزى‌ بوده‌ است‌. و اين‌جا باز ناگزير بايد به‌ حاشيه‌ بروم‌ و عرض‌کنم‌ که‌ نياکان‌؛ ما به‌جاى‌ يک‌سال‌ شمسى‌ دو نيم‌سال‌ داشته‌اند که‌ عبارت‌ بوده‌ از سال‌ خريفى‌ يا پاييزى‌ و سال‌ ربيعى‌ يا بهارى‌، که‌ بحثش‌ بسيار مفصل‌ است‌ و از صحبت‌ امشب‌ ما خارج‌، اما مى‌توانم‌ خيلى‌ فشرده‌ و کلى‌ عرض‌ کنم‌ که‌ همين‌ نکته‌ى‌ ظاهراً به‌ اين‌ کوچکى‌ درشمار اسناد معتبرى‌ است‌ که‌ ثابت‌ مى‌کند اقوام‌ آريايى‌ از شمالى‌ترين‌ نقاط‌ کره‌ى‌ زمين‌ به‌ سرزمين‌هاى‌ مختلف‌ و از آن‌ جمله‌ ايران‌ کوچيده‌اند زيرا ابتدا سال‌شان‌ به‌ دو قسمت‌، يکى‌ تابستانى‌ دو ماهه‌ و ديگر زمستانى‌ ده‌ ماهه‌، تقسيم‌مى‌شده‌ که‌ اين‌، چنان‌که‌ مى‌دانيم‌ موضوعى‌ است‌ مربوط‌ به‌ نواحى‌ نزديک‌ به‌ قطب‌. بعدها هرچه‌ اين‌ اقوام‌ ازلحاظ‌ جغرافيايى‌ پائين‌تر آمده‌اند طول‌ دوره‌ى‌ تابستان‌شان‌ بيش‌تر و طول‌ دوره‌ى‌ زمستان‌شان‌ کم‌تر شده‌ و اصلاحاتى‌ در تقويم‌ خود به‌ عمل‌ آورده‌اند که‌ دست‌ آخر به‌ تقسيم‌ سال‌ به‌ دوره‌ى‌ تقريباً شش‌ ماهه‌ انجاميده‌ که‌ بخش‌ بهاريش‌ با نوروز آغازمى‌شده‌ و بخش‌ پاييزيش‌ با مهرگان‌، و اين‌ هردو روز را جشن‌ مى‌گرفته‌اند.

روز جشن‌ مهرگان‌ مصادف‌ مى‌شده‌ است‌ با ماه‌ بغياديش‌، يعنى‌ ماه‌ بغ ‌ يا ميثره‌.

خود اين‌ کلمه‌ى‌ بغ‌ به‌ فارسى‌ به‌ معنى‌ مطلق‌ خدايان‌ بوده‌ و بعدها فقط‌ به‌ ميترا يا مهر اطلاق‌ کرده‌اند. بُخ‌ هم‌ که‌ تصحيفى‌ از بغ‌ است‌ در زبان‌ روسى‌ به‌ معنى‌ خداست‌.

ضمناً براى‌ آگاهى‌تان‌ عرض‌ کرده‌ باشم‌ که‌ ماه‌ بغياديش‌ معادل‌ ماه‌ بابلى‌ شَمَش‌ بوده‌ که‌ همان‌ شمس‌ يا آفتاب‌ است‌.

معادل‌ ارمنى‌ کهن‌ آن‌ هم‌ مِهگان‌ است‌ که‌ باز تصحيفى‌ است‌ از مهرگان‌ يا ميثرگانه‌، ماه‌ سُغدى‌ آن‌ هم‌ فغکا‌ن‌ بوده‌ که‌ باز فغ‌ همان‌ بغ‌ به‌ معنى‌ خدا يا مهر باشد و سلاطين‌ چين‌ را هم‌ از همين‌ ريشه‌ فغفور يا بغپور مى‌خوانده‌اند که‌ معنيش‌ مى‌شود پسر خدا يا پسر آفتاب‌. و بالاخره‌ زردشتيان‌ هم‌ اين‌ ماه‌ را مهر مى‌نامند که‌ ما نيز امروز به‌کار مى‌بريم‌.

اين‌ها البته‌ نکاتى‌ است‌ مربوط‌ به‌ گاه‌شمارى‌ که‌ با علوم‌ ديگر از قبيل‌ زبان‌شناسى‌ و نژادشناسى‌ و غيره‌ ظاهراً ريشه‌هاى‌ مشترک‌ پيدا مى‌کند و به‌ وسيله‌ى‌ يکديگر تأييدمى‌شوند.(اين‌که‌ گفتم‌ ظاهراً، به‌ دليل‌ آن‌ است‌ که‌ من‌ در اين‌ رشته‌ها بى‌سواد صرفم‌.)

درهرحال‌، چنان‌که‌ مى‌بينيم‌، مهرگان‌ از اين‌ نظر هيچ‌ ربطى‌ با اسطوره‌ى‌ ضحاک ‌ و فريدون ‌ و قيام‌ کاوه ‌ و اين‌ مسائل‌ پيدا نمى‌کند. جشنى‌ بوده‌ است‌ مربوط‌ به‌ نيم‌سال‌ دوم‌ که‌ با همان‌ اهميت‌ نوروز بر پا مى‌داشته‌اند و از ۱۶ ماه‌ مهر(يا مهرگان‌ روز) تا ۲۱ مهر(يا رام‌روز) به‌ مدت‌ شش‌روز ادامه‌ مى‌يافته‌. البته‌ ممکن‌است‌ سرنگون‌ شدن‌ ضحاک ‌ با چنين‌ روزى‌ تصادف‌ کرده‌ باشد ولى‌ چنين‌؛ تصادفى‌ نمى‌تواند باعث‌ شود که‌ علت‌ وجودى‌ جشنى‌ تغيير کند. مثلا اگر ناصرالدين‌ شاه ‌ را در روز جمعه‌اى‌ کشته‌ باشند، مدعى‌شويم‌ که‌ جمعه‌ها را بدين‌ مناسبت‌ تعطيل‌ مى‌کنيم‌ که‌ روز کشته‌شدن‌ اوست‌.

پيش‌تر به‌ اين‌ نکته‌ اشاره‌ کردم‌ که‌ مسيحيت‌ تمامى‌ آداب‌ و آيين‌هاى‌ مهرپرستى‌ را عيناً تقليد کرده‌ که‌ از آن‌ جمله‌ است‌ آيين‌ غسل‌ تعميد و تقديس‌ نان‌ و شراب‌. اين‌ را هم‌ اضافه‌ کنم‌ که‌ به‌ اعتقاد کسانى‌، جشن‌هاى‌ ۲۵ دسامبر که‌ بعدها به‌عنوان‌ سالگرد مسيح ‌ جشن‌ گرفته‌ شده‌ ريشه‌هايش‌ به‌ همين‌ جشن‌ مهرگان‌ مى‌رسد. و حالا که‌ صحبت‌ ميلاد مسيح‌ به‌ ميان‌ آمد، اين‌ نکته‌ را هم‌ به‌طور اخترگذرى‌ بگويم‌ که‌ خود ايرانيان‌ ميترايى‌ اين‌ روز مهرگان‌ را درعين‌حال‌ روز تولد مشيا و مشيانه‌ هم‌ مى‌دانسته‌اند که‌ همان‌ آدم ‌ و حوا ى‌ اسطوره‌هاى‌ سامى‌ است‌ ، و اين‌ نکته‌ در بُندهشن ‌ (از کتب‌ مهمى‌ که‌ از اعصار دور براى‌ ما باقى‌ مانده‌) آمده‌ است‌. البته‌ اين‌جا مطالب‌ بسيار ديگرى‌ هم‌ هست‌ که‌ من‌ ناگزيرم‌ بگذارم‌ و بگذرم‌، مثلا اين‌ نکته‌ که‌ آيا اصولا مسيا يا مسايا(مسيح‌ و مسيحا) همان‌ مشيا هست‌ يا نيست‌. و نکات‌ ديگرى‌ از اين‌ ‌قبيل‌.

و اما برويم‌ بر سر موضوع‌ دوم‌، يعنى‌ قضيه‌ى‌ حضرت‌ ضحاک ‌ :

دوستان‌ خوب‌ من‌! کشور ما به‌راستى‌ کشور عجيبى‌ است‌.

در اين‌ کشور سرداران‌ فکورى‌ پديدآمده‌اند که‌ حيرت‌انگيزترين‌ جنبش‌هاى‌ فکرى‌ و اجتماعى‌ را برانگيخته‌، به‌ثمرنشانده‌ و گاه‌ تا پيروزى‌ کامل‌ به‌پيش‌ برده‌اند. روشنفکران‌ انقلابى‌ بسيارى‌ در مقاطع‌ عجيبى‌ از تاريخ‌ مملکت‌ ما ظهورکرده‌اند که‌ مطالعه‌ى‌ دستاوردهاى‌ تاريخى‌شان‌ بس‌ که‌ عظيم‌ است‌، باورنکردنى‌ مى‌نمايد.

البته‌ يکى‌ از شگردهاى‌ مشترک‌ همه‌ى‌ جباران‌ تحريف‌ تاريخ‌ است‌؛ و درنتيجه‌، متأسفانه‌ چيزى‌ که‌ ما امروز به‌ نام‌ تاريخ‌ دراختيار داريم‌، جز مشتى‌ دروغ‌ و ياوه‌ نيست‌ که‌ چاپلوسان‌ و متملقان‌ دربارى‌ دورههاى‌ مختلف‌ به‌هم‌ بسته‌اند؛ و اين‌ تحريف‌ حقايق‌ و سفيد را سياه‌ و سياه‌ را سفيد جلوه‌دادن‌، به‌حدى‌ است‌ که‌ مى‌تواند با حسن‌ نيت‌ترين‌ اشخاص‌ را هم‌ به‌اشتباه‌ اندازد.

نمونه‌ى‌ بسيار جالبى‌ از اين‌ تحريفات‌ تاريخى‌، همين‌ ماجراى‌ فريدون ‌ و کاوه ‌ و ضحاک ‌ است‌.

پيش‌از آن‌که‌ به‌ اين‌ مسأله‌ بپردازم‌، بايد يک‌ نکته‌ را تذکاراً بگويم‌ درباب‌ اسطوره‌ و تاريخ‌: نکته‌ى‌ قابل‌ مطالعه‌اى‌ است‌ اين‌، سرشار از شواهد و امثله‌ى‌ بسيار، اما من‌ ناگزير به‌ سرعت‌ از آن‌ مى‌گذرم‌ و همين‌قدر اشاره‌مى‌کنم‌ که‌ اسطوره‌ يا ميت‌ يک‌جور افسانه‌ است‌ که‌ مى‌تواند صرفاً زاده‌ى‌ تخيلات‌ انسان‌هاى‌ گذشته‌ باشد بر بستر آرزوها و خواست‌هاشان‌، و مى‌تواند در عالم‌ واقعيت‌؛ پشتوانه‌اى‌ از حقايق‌ تاريخى‌ داشته‌باشد، يعنى‌ افسانه‌اى‌ باشد بى‌منطق‌ و کودکانه‌ که‌ تاروپودش‌ از حادثه‌اى‌ تاريخى‌ سرچشمه‌ گرفته‌ و آن‌گاه‌ در فضاى‌ ذهنى‌ ملتى‌ شاخ‌ و برگ‌ گسترده‌، صورتى‌ ديگر يافته‌، مثل‌ تاريخچه‌ى‌ زندگى‌ ابراهيم‌ بن‌ احمد سامانى ‌ که‌ با شرح‌ حال‌ افسانه‌اى‌ بودا سيدهارتا به‌هم‌ آميخته‌ به‌ اسطوره‌ى‌ ابراهيم‌ بن‌ ادهم ‌ تبديل‌ شده‌. در اين‌ صورت‌ مى‌توان‌ با جست‌وجوى‌ در منابع‌ مختلف‌، آن‌ حقايق‌ تاريخى‌ را يافت‌ و نور معرفت‌ بر آن‌ پاشيد و غَث‌ّ و سَمينش‌ را تفکيک‌ کرد و به‌ کُنه‌ آن‌ پى‌برد؛ که‌ باز يکى‌ از نمونه‌هاى‌ بارز آن‌ همين‌ اسطوره‌ى‌ ضحاک ‌ است‌.

در تاريخ‌ ايران‌ باستان‌ از مردى‌ نام‌ برده‌ شده‌ است‌ به‌ اسم‌ گئومات ‌ و مشهور به‌ غاصب‌. مى‌دانيم‌ که‌ پس‌ از مرگ‌ کوروش ‌ ، پسرش‌ کمبوجيه ‌ با توافق‌ سرداران‌ و درباريان‌ و روحانيان‌ و اشراف‌ به‌ سلطنت‌ رسيد و براى‌ چپاول‌ مصريان‌ به‌ آن‌جا لشگر کشيد، چون‌ جنگ‌ و جهان‌گشايى‌ که‌ نخست‌ با غارت‌ اموال‌ ملل‌ مغلوب‌ و پس‌ از آن‌، با دريافت‌ سالانه‌ى‌ باج‌ وخراج‌ از ايشان‌ ملازمه‌ داشته‌، در آن‌ روزگار براى‌ سرداران‌ سپاه‌ که‌ تنها از طبقه‌ى‌ اشراف‌ انتخاب‌ مى‌شدند، نوعى‌ کار توليدى‌ بسيار ثمربخش‌ به‌حساب‌مى‌آمده‌.(البته‌ اگر بتوان‌ غارت‌ و باج‌خورى‌ را کار توليدى‌ گفت‌!)

بگذاريد يک‌ حکم‌ کلى‌ صادرکنم‌ و آب‌ پاکى‌ را رو دست‌تان‌ بريزم‌: همه‌ى‌ خودکامه‌هاى‌ روزگار ديوانه‌ بوده‌اند. دانش‌ روان‌شناسى‌ به‌راحتى‌ مى‌تواند اين‌ نکته‌ را ثابت‌ کند. و اگر بخواهم‌ به‌ حکم‌ خود شمول‌ بيش‌ترى‌ بدهم‌ بايد آن‌ را به‌ اين‌ صورت‌ اصلاح‌ کنم‌ که‌: خودکامه‌هاى‌ تاريخ‌ از دَم‌ يک‌ يک‌ چيزى‌شان‌ مى‌شده‌: همه‌شان‌ از دَم‌، مَشَنگ‌ بوده‌اند و در بيش‌ترشان‌ مشنگى‌ تا حد وصول‌ به‌ مقام‌ عالى‌ ديوانه‌ى‌ زنجيرى‌ پيش‌ مى‌رفته‌. يعنى‌ دوروبرى‌ها، غلام‌هاى‌ جان‌نثار و چاکران‌ خانه‌زاد، آن‌قدر دوروبرشان‌ موس‌موس‌ کرده‌اند و دُمبشان‌ را توى‌ بشقاب‌ گذاشته‌اند و بعضى‌ جاهاشان‌ را ليس‌ کشيده‌اند و نابغه‌ى‌ عظيم‌الشأن‌ و داهى‌ کبير و رهبر خردمند چَپان‌ِشان‌ کرده‌اند که‌ يواش‌يواش‌ امر به‌ خود حريفان‌ مشتبه‌ شده‌ و آخرسرى‌ها ديگر يکهو يابو ورشان‌ داشته‌ است‌ ؛ آن‌يکى‌ ناگهان‌ به‌ سرش‌ زده‌ که‌ من‌ پسر آفتابم‌، آن‌ يکى‌ ديگر مدعى‌شده‌ که‌ من‌ بنده‌ پسر شخص‌ خدا هستم‌، اسکندر ادعا کرد نطفه‌ى‌ مارى‌ است‌ که‌ شب‌ها به‌ بستر مامانش‌ مى‌خزيده‌ و نادرشاه ‌ که‌ از همان‌ اول‌ بالاخانه‌ را اجاره‌ داده‌ بود پدرش‌ را از ياد برد و مدعى‌شد که‌ پسر شمشير و نوه‌ى‌ شمشير و نبيره‌ى‌ شمشير و نديده‌ى‌ شمشير است‌.

فقط‌ ميان‌ مجانين‌ تاريخى‌ حساب‌ کمبوجيه‌ى ‌ بينوا از الباقى‌ جداست‌. اين‌ آقا از آن‌ نوع‌ مَلَنگ‌هايى‌ بود که‌ براى‌ گرد و خاک‌ کردن‌ لزومى‌ نداشت‌ دور و برى‌ها پارچه‌ى‌ سرخ‌ جلو پوزه‌اش‌ تکان‌ بدهند يا خار زير دمبش‌ بگذارند. چون‌ به‌قول‌؛ معروف‌ خودمان‌ از همان‌ اوان‌ بلوغ‌ ماده‌اش‌ مستعد بود و بى‌دمبک‌ مى‌رقصيد. اين‌ مردک‌ خل‌وضع‌ (که‌ اشراف‌ هم‌ تنها به‌همين‌ دليل‌ او را به‌تخت‌ نشانده‌ بودند که‌ افسارش‌ تو چنگ‌ خودشان‌باشد) پس‌ از رسيدن‌ به‌ مصر و پيروزى‌ بر آن‌ و جنايات‌ بى‌شمارى‌ که‌ در آن‌ نواحى‌ کرد، به‌کلى‌ زنجيرى‌ شد. غش‌ و ضعف‌ و صرع‌ و حالتى‌ شبيه‌ به‌ هارى‌ به‌اش‌ دست‌ داد. به‌ روزى‌ افتاد که‌ مصريان‌ قلباً معتقد شدند که‌ اين‌ بيمارى‌ کيفرى‌ است‌ که‌ خدايان‌ مصر به‌ مکافات‌ اعمال‌ جنايتکارانه‌اش‌ بر او نازل‌ کرده‌اند.

کمبوجيه ‌ برادرى‌ داشت‌ به‌نام‌ بَرديا . برديا طبعاً از حالات‌ جنون‌آميز اخوى‌ خبر داشت‌ و مى‌دانست‌ که‌ لابد امروز و فرداست‌ که‌ کار جنون‌ حضرتش‌ به‌تماشا بکشد و تاج‌ و تخت‌ از دستش‌ برود. از طرفى‌ هم‌ چون‌ افکارى‌ در سرداشت‌ و چند بار نهضت‌هايى‌ به‌راه‌ انداخته‌ بود اشراف‌ به‌خونش‌ تشنه‌ بودند و مى‌دانست‌ که‌ به‌ فرض‌ کنار گذاشته‌ شدن‌ کمبوجيه ‌ ، به‌هيچ‌ بهايى‌ نخواهند گذاشت‌ او به‌جايش‌ بنشيند. اين‌بود که‌ پيش‌دستى‌ کرد و درغياب‌ کمبوجيه‌ و ارتش‌ به‌ تخت‌ نشست‌. وقتى‌ خبر قيام‌ برديا به‌ مصر رسيد، داريوش‌ و ديگر سران‌ ارتش‌ سر کمبوجيه‌ را زير آب‌ کردند و به‌ ايران‌ تاختند تا به‌ قوه‌ى‌ قهريه‌ دست‌ برديا را کوتاه‌ کنند.

تاريخ‌ قلابى‌ و دست‌کارى‌ شده‌يى‌ که‌ امروز دراختيار ماست‌ ماجرا را به‌ اين‌ صورت نقل‌ مى‌کند که‌ : «کمبوجيه ‌ پيش‌ از عزيمت‌ به‌سوى‌ مصر، يکى‌ از محارمش‌ راکه‌ پِرک‌ ساس‌ پِس ‌ نام‌ داشت‌ مأموريت‌ داد که‌ پنهانى‌ و به‌طورى‌که‌ هيچ‌کس‌ نفهمد برديارا سر به‌ نيست‌ کند تا مبادا درغياب‌ او هواى‌ سلطنت‌ به‌سرش‌ بزند. اين‌ مأموريت‌انجام‌ گرفت‌ اما دست‌ بر قضا، مُغى‌ به‌ نام‌ گئومات ‌ که‌ شباهت‌ عجيبى‌ هم‌ به‌ بردياى‌مقتول‌ داشت‌ از اين‌ راز آگاه‌ شد و چون‌ مى‌دانست‌ جز خود او کسى‌ از قتل‌ برديا خبر ندارد، گفت‌ من‌ برديا هستم‌ و بر تخت‌ نشست‌» تاريخ‌ ساختگى‌ موجود دنباله‌ى‌ ماجرا را بدين‌ شکل‌ تحريف‌ مى‌کند: «هنگامى‌که‌ در مصر خبر به‌ گوش‌کمبوجيه ‌ رسيد، خواه‌ بدين‌سبب‌ که‌ فردى‌ به‌ دروغ‌ خود را برديا خوانده‌ و خواه‌ به‌تصور اين‌که‌ فريبش‌ داده‌، برديا را نکشته‌اند سخت‌ به‌خشم‌ آمد(و اين‌جا دو روايت‌هست‌:) يکى‌ آن‌که‌ از فرط‌ خشم‌ جنون‌آميز دست‌ به‌ خودکشى‌ زد، يکى‌ اين‌که‌ بى‌درنگ‌به‌ پشت‌ اسب‌ جست‌ تا به‌ ايران‌ بتازد. و براثر اين‌ حرکت‌ ناگهانى‌ خنجرى‌ که‌ بر کمرداشت‌ به‌ شکمش‌ فرو رفت‌ و از زخم‌ آن‌ بمرد.»

که‌ اين‌ روايت‌ اخير يکسره‌ مجعول‌است‌. حجارى‌هاى‌ تخت‌جمشيد نشان‌مى‌دهد که‌ حتا سربازان‌ عادى‌ هم‌ خنجر بدون‌ نيام‌ بر کمر نمى‌زده‌اند چه‌ رسد به‌ پادشاه‌. در هر حال‌، بنا بر قول‌ تاريخ‌ مجعول‌: «پرک‌ ساس‌ پس ‌ راز به‌ قتل‌رسيده‌ بودن‌ برديا را با سران‌ ارتش‌ در ميان‌ نهاد. آنان‌ شتابان‌ خود را به‌ اي‌ران‌ رساندند ودريافتند کسى‌ که‌ خود را برديا ناميده‌ مغى‌ است‌ به‌ نام‌ گئوماته ‌ که‌ برادرش‌ رئيس‌ کاخ‌هاى‌؛سلطنتى‌ است‌. پس‌ با قرار قبلى‌ در ساعت‌ معينى‌ به‌ قصر حمله‌ بردند و او را کشتند و با هم‌قرار گذاشتند صبح‌ روز ديگر جايى‌ جمع‌شوند و هرکه‌ اسبش‌ زودتر از اسب‌ ديگران‌ شيهه‌کشيد پادشاه‌ شود. مهتر داريوش ‌ زرنگى‌ کرد و شب‌ قبل‌ در محل‌ موعود وسائل‌ معارفه‌ى‌اسب‌ داريوش‌ و ماديانى‌ را فراهم‌آورد، و روز بعد، اسب‌ داريوش ‌ به‌مجرد رسيدن‌ بدان‌محل‌ به‌ ياد کامکارى‌ شب‌ پيش‌ شيهه‌کشيد و به‌ همت‌ آن‌ چارپاى‌ حَشَرى‌، سلطنت‌ (که‌ صدالبته‌ وديعه‌اى‌ الهى‌ است‌) به‌ داريوش ‌ تعلق‌گرفت‌.»

خوب‌، تاريخ‌ اين‌جور مى‌گويد. اما اين‌ تاريخ‌ ساخت‌گى‌ است‌، فريب‌ و دروغ‌ شاخ‌دار است‌، تحريف‌ ريشخندآميز حقيقت‌ است‌. پس‌ ببينيم‌ حقيقت‌ واقع‌ چه‌ بوده‌. نخست‌ بگويم‌ که‌: چه‌ لازم‌ بود که‌ داريوش ‌ و هم‌دستانش‌ کمبوجيه ‌ را بکشند؟

۱. جنون‌ کمبوجيه ‌ به‌حدى‌ رسيده‌ بود که‌ ديگر مى‌بايست‌ درباره‌اش‌ فکرى‌ اساسى‌ کنند.

۲.تنها با سر به‌ نيست‌ کردن‌ کمبوجيه‌ بود که‌ مى‌توانستند قتل‌ برديا را به‌ گردن‌ او بيندازند و خود از قرارگرفتن‌ درمعرض‌ اين‌ اتهام‌ بگريزند.

۳. چنان‌که‌ خواهيم‌ ديد با کشتن‌ کمبوجيه ‌ قتل‌ برديا بى‌دردسرتر مى‌شد.

ديگر بگويم‌ که‌: چرا پس‌ از کشتن‌ برديا پاى‌ گئومات ‌ دروغين‌ را به‌ميان‌ کشيدند؟

۱. چون پس‌ از کمبوجيه ‌ سلطنت‌ حقاً به‌ برديا مى‌رسيد، و آنان‌ اولا مخالف‌ سرسخت‌ اعمال‌ و اقدامات‌ او بودند و درثانى‌ با قتل‌ برديا متهم‌ به‌ شاه‌کشى‌ مى‌شدند که‌ عواقبش‌ روشن‌بود. اين‌ بود که‌ برديا را به‌نام‌ گئومات ‌ کشتند.

۲. نفوذ اجتماعى‌ برديا بيش‌ از آن‌ بوده‌ که‌ توده‌هاى‌ مردم‌ قتلش‌ را برتابند. بررسى‌ واقعيت‌ ماجرا بهتر مى‌تواند اين‌ نکات‌ را روشن‌کند:

ما براى‌ پى‌ بردن‌ به‌ واقعيت‌ امر يک‌ سند معتبر تاريخى‌ دردست‌ داريم‌. اين‌ سند عبارت‌است‌ از کتيبه‌ى‌ بيستون‌ که‌ بعدها به‌ فرمان‌ همين‌ داريوش‌ بر سنگ‌ کنده‌ شده‌، گيرم‌ از آن‌جا که‌ معمولا دروغ‌گو کم‌ حافظه‌ مى‌شود همان‌ چيزهايى‌ که‌ براى‌ تحريف‌ تاريخ‌ بر اين‌ کتيبه‌ نقرشده‌ است‌ مشت‌ اين‌ شيادى‌ تاريخى‌ را بازمى‌کند. من‌ عجالتاً يکى‌ از جمله‌هاى‌ اين‌ کتيبه‌ را براى‌ شما مى‌خوانم‌:

«من‌، داريوش ‌، مرتع‌ها و کشتزارها و اموال‌ منقول‌ و بردگان‌ را به‌ مردم‌ سلحشوربازگرداندم‌... من‌ در پارس‌ و ماد و ديگر سرزمين‌ها آن‌چه‌ را که‌ گرفته‌ شده‌ بود،باز پس‌ گرفتم‌.»

عجبا، آقاى‌ داريوش ‌ ، اين‌ مردم‌ سلحشور که‌ در کتيبه‌اى‌ به‌شان‌ اشاره‌ کرده‌اى‌ غير از همان‌ سران‌ و سرداران‌ ارتشند که‌ از طبقه‌ى‌ اشراف‌ انتخاب‌ مى‌شدند؟ ـ کسى‌ مرتع‌ها و کشتزارها و اموال‌ منقول‌ و بردگان‌ آن‌ها را از دست‌شان‌ گرفته‌بود که‌ تو دوباره‌ به‌ آن‌ها بازگرداندى‌؟

کليد مسأله‌ در همين‌جا است‌. حقيقت‌ اين‌ است‌ که‌ اصلا گئوماته ‌ نامى‌ در ميان‌ نبود و آن‌که‌ به‌ دست‌ داريوش ‌ و هم‌پالکى‌هايش‌ به‌ قتل‌ رسيده‌، خود برديا بوده‌ است‌. ــ برديا از غيبت‌ کمبوجيه ‌ و اشراف‌ توطئه‌چى‌ دربارى‌ استفاده‌ مى‌کند و قدرت‌ را به‌ دست‌ مى‌گيرد و بى‌درنگ‌ دست‌ به‌ دگرگون‌ کردن‌ ساختار جامعه‌ مى‌زند ــ دگرگونى‌هايى‌ تا حد انقلاب‌. آن‌چنان‌ که‌ از نوشته‌ى‌ هرودوت ‌ برمى‌آيد، درمدت‌ هفت‌ تا هشت‌ ماه‌ سلطنت‌ خود، کارهاى‌ نيک‌ فراوان‌ انجام‌ مى‌دهد به‌طورى‌که‌ در سراسر آسياى‌ صغير مرگش‌ فاجعه‌ى‌ ملى‌ شمرده‌مى‌شود و برايش‌ عزاى‌ عمومى‌ اعلام‌ مى‌کنند. هرودوت ‌ در فهرست‌ اقدامات‌ او معافيت‌ مردم‌ از خدمت‌ اجبارى‌ نظامى‌ و بخشش‌ سه‌ سال‌ ماليات‌ را نام‌ برده‌ است‌ اما کتيبه‌ى‌ بيستون‌ که‌ به‌فرمان‌ داريوش ‌ نقر شده‌ نشان‌ مى‌دهد که‌ موضوع‌ بسيار عميق‌تر از اين‌ حرف‌ها بوده‌:

سنگ‌نبشته‌ى‌ بيستون‌ از مرتع‌ها و زمين‌هاى‌ کشاورزى‌ و اموال‌ منقول‌ نام‌ مى‌برد که‌ داريوش ‌ آن‌ها را به‌ اشراف‌ و مردم‌ سلحشور(يعنى‌ سران‌ ارتش‌) بازگردانده‌. ـ معلوم‌مى‌شود برديا اموال‌ منقول‌ و غيرمنقول‌ خانواده‌هاى‌ اشرافى‌ را مصادره‌ کرده‌ به‌ دهقانان‌ و کشاورزان‌ بخشيده‌ بوده‌.

سنگ‌نبشته‌ سخن‌ از بردگانى‌ به‌ميان‌آورده‌ که‌ داريوش ‌ آن‌ها را به‌ مردم‌ سلحشور برگردانده‌. ـ معلوم‌مى‌شود که‌ برديا برده‌دارى‌ يا حداقل‌ کار برده‌وار را يکسره‌ ملغى‌ کرده‌ بوده‌.

يک‌ مورخ‌ روشن‌بين‌ در رساله‌ى‌ خود نوشته‌ است‌: «در اين‌ جريان‌ کار به‌مصادره‌ى‌ اموال‌ و مراتع‌ و سوزاندن‌ معابد و بخشودن‌ ماليات‌ها و الغاى‌ بيگارى‌(کاربرده‌وار) کشيد (و همه‌ى‌ اين‌ها، دست‌کم‌) نشانه‌ى‌ وجود بحران‌ در روابط‌ اجتماعى‌اقتصادى‌ جامعه‌ى‌ هخامنشى‌ است‌. »

دياکونف ‌ نيز مى‌نويسد: «پس‌ از پايان‌ کار گئوماتا (و به‌ عقيده‌ى‌ من‌ شخص‌ برديا )داريوش ‌ با قيام‌ها و مخالفت‌هاى‌ زيادى‌ روبه‌رو شد. هدف‌ اين‌ قيام‌ها، احياى‌ نظامات‌ زمان‌برديا بود که‌ داريوش‌ همه‌ را ملغى‌کرده‌بود. و دست‌کم‌ سه‌ تا از اين‌ قيام‌ها به‌صورت‌ يک‌نهضت‌ خلق‌ به‌ تمام‌ معنى‌ درآمد. اين‌ سه‌ عبارت‌ بودند از قيام‌ فرادا، قيام‌ فَرَوَرتيش‌فرائورت ‌، و قيام‌ وَهيزداتَه‌ى‌ پارسى ‌. داريوش ‌ در برابر اين‌ قيام‌ها روشى‌ سخت‌ و خونين‌پيش‌ گرفت‌، چنان‌که‌ در بابل‌ مثلا به‌ يک‌ آن‌، سه‌ هزار تن‌ از رهبران‌ و سرکردگان‌ جنبش‌ رابه‌دارآويخت‌.»

ببينيد خود داريوش ‌ در سنگ‌نبشته‌ى‌ کذايى‌ درباره‌ى‌ پايان‌ کار فرورتيش ‌ چه‌ مى‌گويد:

«او را زنجيرکرده‌ پيش‌ من‌ آوردند. من‌ به‌ دست‌ خويش‌ گوش‌ها و بينى‌ او را بريدم‌ وچشمانش‌ را از کاسه‌ برآوردم‌. او را همچنان‌ در غل‌ و زنجير در دربار من‌ برپا نگهداشتند و؛مردم‌ سلحشور همگى‌ او را ديدند. پس‌ از آن‌ فرمان‌ دادم‌ تا او را در اکباتانه‌ بر نيزه‌ نشاندند.نيز مردانى‌ را که‌ هواخواه‌ او بودند در اکباتانه‌ در درون‌ دژ بر دار آويختم‌.»

اصولا خود اين‌ انتقام‌جويى‌ ديوانه‌وار و درنده‌خويى‌ باورنکردنى‌ به‌ قدر کافى‌ لو دهنده‌ هس‌ت‌. به‌خوبى‌ مى‌تواند از عمق‌ و گسترش‌ نهضت‌ فرورتيش‌ خبر دهد. واژگونه‌ نشان‌ دادن‌ تاريخ‌ سابقه‌ى‌ بسيار دارد. ماجراى‌ انوشيروان ‌ را همه‌ مى‌دانند و مکررنمى‌کنم‌. اين‌ حرام‌زاده‌ى‌ آدم‌خوار با روحانيان‌ مواضعه‌ کرده‌ که‌ اگر او را به‌جاى‌ برادرانش‌ به‌ سلطنت‌ رسانند ريشه‌ى‌ مزدکيان‌ را براندازد. نوشته‌اند که‌ تنها در يک‌ روز به‌ قولى‌ يک‌صد و سى‌هزار مزدکى‌ را در سراسر کشور به‌ تزوير گرفتار کردند و از سر تا کمر، واژگونه‌ در چاله‌هاى‌ آهک‌ کاشتند. اين‌ عمل‌ چنان‌ نفرتى‌ به‌وجود آورد که‌ دستگاه‌ تبليغاتى‌ رژيم‌ براى‌ زدودن‌ آثار آن‌ به‌ کار افتاد تا با نمايشات‌ خر رنگ‌ کنى‌ از قبيل‌ زنجير عدل‌ و غيره‌ و غيره‌ از آن‌ ديو خون‌خوار فرشته‌اى‌ بسازند. و ساختند هم‌. و چنان‌ ساختند که‌ توانستند شايد براى‌ هميشه‌ تاريخ‌ را فريب‌ بدهند، چنان‌ که‌ امروز هم‌ وقتى‌ نام‌ انوشيروان ‌ را مى‌شنويم‌ خواه‌ و ناخواه‌ کلمه‌ى‌ عادل‌ به‌ ذهن‌ ما متبادرمى‌شود.

 

زنده‌ است‌ نام‌ فرخ‌ نوشيروان ‌ به‌ عدل

‌گرچه‌ بسى‌ گذشت‌ که‌ نوشيروان ‌ نماند.

 

 

بيچاره‌ سعدى ‌ !

بارى‌، اين‌ ماجراى‌ داريوش ‌ و برديا را داشته‌ باشيد تا به‌اش‌ برگرديم‌.

حالا ببينيم‌ قضيه‌ى‌ ضحاک‌ چيست‌:

آقاى‌ حصورى‌، يکى‌ از دوستان‌ من‌ که‌ محققى‌ گران‌مايه‌ است‌ در مقاله‌اى‌ راجع‌ به‌ اسطوره‌ى ‌ ضحاک‌ مى‌نويسد: جمشيد جامعه‌ را به‌ طبقات‌ تقسيم‌ کرد: طبقه‌ى‌ روحانى‌، طبقه‌ى‌ نجبا، طبقه‌ى‌ سپاهى‌، طبقه‌ى‌ پيشه‌ور و کشاورز و غيره‌... بعد ضحاک ‌ مى‌آيد روى‌ کار. بعد از ضحاک‌، فريدون ‌ که‌ با قيام‌ کاوه ‌ ى‌ آهنگر به‌ سلطنت‌ دست‌ پيدا مى‌کند، مى‌بينيم‌ اولين‌ کارى‌ که‌ انجام‌ مى‌دهد بازگرداندن‌ جامعه‌ است‌ به‌ همان‌ طبقات‌ دوره‌ى‌ جمشيد . به‌قول‌ فردوسى ‌ ، فريدون ‌ به‌مجرد رسيدن‌ به‌ سلطنت‌ جارچى‌ در شهرها مى‌اندازد که‌:

سپاهى‌ نبايد که‌ با پيشه‌ور به‌ يک‌ روى‌ جويند هر دو هنر

يکى‌ کارورز و دگر گُرزدار سزاوار هردو پديد است‌ کار

چو اين‌ کار آن‌ جويد آن‌کار اين ‌پر آشوب‌ گردد سراسر زمين‌!

 

اين‌ به‌ ما نشان‌مى‌دهد که‌ ضحاک ‌ در دوره‌ى‌ سلطنت‌ خودش‌ که‌ درست‌ وسط‌ دوره‌هاى‌ سلطنت‌ جمشيد و فريدون ‌ قرار داشته‌، طبقات‌ را در جامعه‌ به‌ هم‌ ريخته‌؛ بوده‌. البته‌ ما از تقسيم‌بندى‌ طبقاتى‌ جامعه‌ در دو و سه‌ هزار سال‌ پيش‌ چيزهايى‌ مى‌دانيم‌. اين‌ طبقه‌بندى‌ نه‌ فقط‌ از مختصات‌ جامعه‌ى‌ ايرانى‌ کهن‌ بوده‌$ اوستاى‌ جديد هم‌ که‌ متنش‌ در دست‌ است‌ وجود اين‌ طبقات‌ را تأييد مى‌کند.

پيداست‌ که‌ اسطوره‌ى‌ ضحاک‌، بدين‌ صورتى‌ که‌ به‌ ما رسيده‌، پرداخته‌ى‌ ذهن‌ مردمى‌ است‌ که‌ تشکيل‌ مى‌دهند چرا بايد آرزو کنند فريدونى‌ بيايد و بار ديگر آن‌ها را به‌ اعماق‌ براند، يا چرا بايد از بازگشت‌ نظام‌ طبقاتى‌ قند تو دل‌شان‌ آب‌ بشود؟

پس‌ از دو حال‌ خارج‌ نيست‌: يا پردازندگان‌ اسطوره‌ کسانى‌ از طبقه‌ى‌ مرفه‌ بوده‌اند (که‌ اين‌ بسيار بعيد به‌نظرمى‌رسد)، يا ضبط‌ کننده‌ى‌ اسطوره‌(خواه‌ فردوسى ‌ ، خواه‌ مصنف‌ خداينامک ‌ که‌ مأخذ شاهنامه ‌ بوده‌) کلک‌زده‌ اسطوره‌يى‌ را که‌ بازگو کننده‌ى‌ آرزوهاى‌ طبقات‌ محروم‌بوده‌ به‌صورتى‌که‌ در شاهنامه ‌ مى‌بينيم‌ درآورده‌ و ازاين‌طريق‌، صادقانه‌ از منافع‌ خود و طبقه‌اش‌ طرفدارى‌کرده‌. طبيعى‌است‌ که‌ درنظر فردى‌ برخوردار از منافع‌ نظام‌ طبقاتى‌، ضحاک ‌ بايد محکوم‌ بشود و رسالت‌ انقلابى‌ کاوه‌ى‌ پيشه‌ورِ بدبخت‌ِ فاقد حقوق‌ اجتماعى‌ بايد در آستانه‌ى‌ پيروزى‌ به‌ آخر برسد و تنها چرم‌پاره‌ى‌ آهنگريش‌ براى‌ تحميق‌ توده‌ها، به‌ نشان‌ پيوستگى‌ خلل‌ناپذير شاه‌ و مردم‌ به‌صورت‌ درفش‌ سلطنتى‌ درآيد و فريدون ‌ که‌ بازگرداننده‌ى‌ جامعه‌ به‌ نظام‌ پيشين است‌ و طبقات‌ را از آميختگى‌ با يکديگر بازمى‌دارد بايد مورد احترام‌ و تکريم‌ قراربگيرد.

حضرت‌ فردوسى ‌ در بخش‌ پادشاهى‌ ضحاک ‌ از اقدامات‌ اجتماعى‌ او چيزى‌ بر زبان‌ نياورده‌ به‌ همين‌ اکتفا کرده‌ است‌ که‌ او را پيشاپيش‌ محکوم‌ کند، و در واقع‌ بدون‌ اين‌که‌ موضوع‌ را بگويد و حرف‌ دلش‌ را رو دايره‌ بريزد حق‌ ضحاک ‌ بينوا را گذاشته‌ کف‌ دستش‌. دو تا مار روى‌ شانه‌هايش‌ رويانده‌ که‌ ناچار است‌ براى‌ آرام‌ کردن‌شان‌ مغز سر انسان‌ بر آن‌ها ضماد کند. حالا شما برويد درباره‌ى‌ اين‌ گرفتارى‌ مسخره‌ از فردوسى ‌ بپرسيد، چرا مى‌بايست‌ براى‌ تهيه‌ى‌ اين‌ ضماد کسانى‌ را سر ببرند؟ چرا از مغز سر مردگان‌ استفاده‌ نمى‌کردند؟ به‌ هر حال‌ براى‌ دست‌ يافتن‌ به‌ مغز سر آدم‌ زنده‌ هم‌ اول‌ بايد او را بکشند، مگر نه‌؟ خوب‌، قلم‌ دست‌ دشمن‌ است‌ ديگر. شما اگر فقط‌ به‌ خواندن‌ بخش‌ پادشاهى‌ ضحاک ‌ شاهنامه ‌ اکتفا کنيد، مطلقاً چيزى‌ از اصل‌ قضيه‌ دستگيرتان‌ نمى‌شود، همين‌قدر مى‌بينيد بابايى‌ آمده‌ به‌ تخت‌ نشسته‌ که‌ مارهايى‌ روى‌ شانه‌هايش‌ است‌ و چون‌ ناچار است‌ از مغز سر جوانان‌ به‌ آن‌ها خوراک‌ بدهد تا راحتش‌ بگذارند مردم‌ به‌ ستوه‌ مى‌آيند و انقلاب‌ مى‌کنند و دمار از روزگارش‌ برمى‌آورند و فريدون ‌ را به‌ تخت ‌ مى‌نشانند، و قهرمان‌ اصلى‌ انقلاب‌ هم‌ آهنگرى‌ است‌ که‌ چرم‌پاره‌ى‌ آهنگريش‌ را توک‌ چوب‌ مى‌کند. البته‌ فکر نکنيد فردوسى ‌ عليه‌الرحمه‌ نمى‌دانسته‌ براى‌ انقلاب‌ کردن‌ لازم‌ نيست‌ حتماً يکى‌ چيزى‌ را توک‌ِ چوب‌ کند؛ منتها اين‌ چرم‌پاره‌؛ را براى‌ بعد که‌ بايد به‌ نشانه‌ى‌ همبستگى‌ِ طبقاتى‌ِ غارت‌کنندگان‌ و غارت‌شوندگان‌ درفش‌ کاويانى‌ علم‌ بشود لازم‌دارد!

اما وقتى‌ به‌ بخش‌ پادشاهى‌ فريدون ‌ رسيديد، آن‌هم‌ به‌ شرطى‌ که‌ سرسرى‌ از روى‌ مطلب‌ نگذريد، تازه‌ شست‌تان‌ خبردارمى‌شود که‌ اول‌ مارهاى‌ روى‌ شانه‌ى‌ ضحاک ‌ بيچاره‌ بهانه‌ بوده‌ و چيزى‌ که‌ فردوسى ‌ از شما قايم‌ کرده‌ و درجاى‌ خود صدايش‌ را بالا نياورده‌ انقلاب‌ طبقاتى‌ او بوده‌؛ ثانياً با کمال‌ حيرت‌ درمى‌يابيد آهنگر قهرمان‌ دوره‌ى‌ ضحاک ‌ جاهلى‌ بى‌سروپا و خائن‌ به‌ منافع‌ طبقات‌ محروم‌ از آب‌ درآمده‌!

اين‌ نکته‌ را کنارمى‌گذاريم‌ که‌ قيام‌ مردم‌ بر عليه‌ ضحاک ‌ عملا قيام‌ توده‌هاى‌ آزاد شده‌ از قيد و بندهاى‌ جامعه‌ى‌ اشرافى‌ است‌ برضد منافع‌ خويش‌ و درحقيقت‌ کودتايى‌ است‌ که‌ اشراف‌ خلع‌ يد شده‌ به‌ راه‌ انداخته‌اند ازطريق‌ تحريک‌ اجامر و اوباش‌ برعليه‌ ضحاک ‌ که‌ آن‌ها را خاکسترنشين‌ کرده‌. سؤال‌ اين‌ است‌ که‌ خوب‌، پس‌ از پيروزى‌ قيام‌، چرا سلطنت‌ به‌ فريدون ‌ تفويض‌ مى‌شود؟ـ فقط‌ به‌ يک‌ دليل‌:

فريدون ‌ از خانواده‌ى‌ سلطنتى‌ است‌ و به‌قول‌ فردوسى‌ فَرّ شاهنشهى‌ دارد، يعنى‌ خون‌ سلطنتى‌ (که‌ اين‌ بنده‌ مطلقاً از فرمول‌ شيميايى‌ چنين‌ خونى‌ اطلاع‌ ندارد) تو رگ‌هايش‌ جارى‌ است‌! اين‌ به‌ اصطلاح‌ فرّ شاهنشهى‌ موضوعى‌ است‌ که‌ فردوسى ‌ مدام‌ رويش‌ تکيه‌ مى‌کند. تعصب‌ او در اين‌ عقيده‌ که‌ مردم‌ عادى‌ شايسته‌ى‌ رسيدن‌ به‌ مقام‌ رهبرى‌ جامعه‌ نيستند شايد از داستان‌ انوشيروان ‌ بهتر آشکارباشد:

قباد هنگام‌ عبور از اصفهان‌ شبى‌ را با دختر دهقانى‌ به‌ سر مى‌برد و سال‌ها بعد خبر پيدا مى‌کند که‌ هم‌خوابه‌ى‌ يک‌شبه‌ى‌ شاهنشاه‌ برايش‌ يک‌ پسر کاکل‌ زرى‌ به‌ دنيا آورده‌ که‌ بعدها انوشيروان ‌ نام‌ مى‌گيرد و به‌ سلطنت‌ مى‌رسد. خوب‌، اين‌ که‌ نمى‌شود. مگر ممکن‌است‌ يک‌ چنان‌ پادشاه‌ جَمْجاهى‌ همين‌جورى‌ از يک‌ زن‌ هشت‌ من‌ نُه‌ شاهى‌ طبقه‌ى‌ بقال‌ چغال‌ به‌ دنيا آمده‌ باشد؟ اين‌ است‌ که‌ قبلا به‌ترتيبى‌ نژاد دختر مورد تحقيق‌ قرار مى‌گيرد و بى‌درنگ‌ کاشف‌ به‌عمل‌ مى‌آيد که‌ نخير، هيچ‌ جاى‌ نگرانى‌ نيست‌، دختره‌ از تخم‌ و ترکه‌ى‌ جمشيد است‌ و خون‌ شاهان‌ در رگ‌هايش‌ جارى‌ است‌!

درميان‌ همه‌ى‌ تاجداران‌ شاهنامه ‌ى ‌ فردوسى ‌ ، ضحاک ‌ تنها کسى‌ است‌ که‌ نمى‌تواند بگويد:

منـم‌ شـاه‌ با فـره‌ى‌ ايـزدى ‌ هَمَم‌ شهريارى‌، هَمَم‌ موبدى

و اين‌ خود ثابت‌ مى‌کند که‌ ضحاک ‌ از دودمان‌ شاهى‌ و حتا اشراف‌ دربارى‌ نيست‌ بلکه‌ فردى‌ است‌ عادى‌ که‌ از ميان‌ توده‌ى‌ مردم‌ برخاسته‌.

آقاى‌ حصورى ‌ بسيار دقيق‌ به‌ اين‌ نکته‌ اشاره‌مى‌کند. مى‌گويد: «از آنجا که‌ اين‌دوره‌ به‌کلى‌ از جنبه‌هاى‌ الهى‌ که‌ به‌ دوره‌هاى‌ ديگر داده‌اند، جداست‌ بايد پذيرفت‌که‌ دوره‌اى‌ انسانى‌ است‌...اين‌ ضحاک‌ در نظر پردازنده‌ى‌ اسطوره‌ چنان‌ ناپاک‌ جلوه‌کرده‌ است‌ که‌ ديگر به‌ لقب‌ ايرانى‌ آژى‌دهاک ‌ (يا اژدها) و به‌ اسم‌ ايرانيش‌بيوَراَسپ ‌ توجهى‌ نکرده‌ او را يکباره‌ غيرايرانى‌ و به‌خصوص‌ تازى‌ خوانده‌ و به‌خيال‌خود اين‌ ننگ‌ را از دامن‌ ايرانيان‌ سترده‌است‌ که‌ خدا نخواسته‌ يکى‌ از آن‌ها بر عليه‌امر مقدسى‌ چون‌ نظام‌ طبقاتى‌ قد علم‌ کند!»

وقتى‌ که‌ رد اسطوره‌ى‌ ضحاک ‌ را توى‌ تاريخ‌ بگيريم‌ به‌ اين‌ حقيقت‌ مى‌رسيم‌ که‌ ضحاک ‌ فردوسى ‌ درست‌ همان‌ گئومات ‌ غاصبى‌ است‌ که‌ داريوش ‌ از برديا ساخته‌ بود. اگر شما به‌ آن‌چه‌ ابوريحان‌ بيرونى ‌ درباره‌ى‌ ضحاک‌ نوشته‌ نگاه‌ کنيد از شباهت‌ مطالب‌ او با مطالب‌ سنگ‌نبشته‌ى‌ بيستون حيرت‌ مى‌کنيد. يک‌ نکته‌ى‌ بسيار بسيار مهم‌ متن‌ ابوريحان ‌ اصطلاح‌ «اشتراک‌ در کدخدايى‌» است‌ در دوره‌ى‌ ضحاک ‌ ، و اين‌ دقيقاً همان‌ تهمت‌ شرم‌آورى‌ است‌ که‌ به‌ مزدک‌ بامدادان ‌ نيز وارد آورده‌اند. توجه‌ کنيد به‌ نزديک‌شدن‌ معتقدات‌ مزدکى‌ و ضحاکى‌! ـ مزدک ‌ هرگونه‌ مالکيت‌ خصوصى‌ بيش‌ از حد نياز را طرد و مالکيت‌ اشتراکى‌ را تبليغ‌ مى‌کرد. براى‌ اشراف‌، زنان‌ درشمار اموال‌ خصوصى‌ بودند نه‌ به‌ معنى‌ نيمى‌ از جامعه‌ى‌ انسانى‌. اين‌ بود که‌ درکمال‌ حرام‌زادگى‌ حکم‌ مزدک ‌ را تعميم‌ دادند و او را متهم‌ کردند که‌ زنان‌ را نيز در تعلق‌ تمامى‌ مردان‌ خواسته‌ است‌. آن‌ «اشتراک‌ در کدخدايى‌» که‌ بيرونى‌ به‌ ضحاک ‌ نسبت‌ داده‌، همان‌ تهمت‌ شرم‌آورى‌ است‌ که‌ بعدها به‌ آئين‌ مزدک‌ نيز بسته‌ شد، زيرا کدخدايى‌ به‌ معنى‌ دامادى‌ و شوهرى‌ است‌، مقابل‌ کدبانويى‌.

حالا ديگر بماند که‌ بيرونى ‌ راجع‌ به‌ دوره‌اى‌ اظهارات‌ تاريخى‌ مى‌کند که‌ اسطوره‌ است‌ و لزوماً صورت‌ تاريخ‌ ندارد! آقاى‌ حصورى ‌ مقاله‌اش‌ را با اين‌ جمله‌ ادامه‌ مى‌دهد:

«احقاق‌ حق‌ ضحاک ‌ که‌ به‌ گناه‌ حفظ‌ منافع‌ مردم‌ ماردوش‌ و جادو از آب‌ درآمده‌ نبايدما را از دنبال‌کردن‌ داستان‌ جمشيد باز دارد: مى‌بينيم‌ که‌ فريدون‌ دوباره‌ قالب‌ قديمى‌ شاهان‌کهن‌ ايرانى‌ را پيدا مى‌کند و به‌تلاطم‌ دوره‌ى‌ ضحاک ‌ خاتمه‌ مى‌دهد و جامعه‌ را به‌ همان‌راهى‌ مى‌برد که‌ جمشيد مى‌برد.»

 

مى‌بينيد دوستان‌ که‌ حکومت‌ ضحاک ‌ ِ افسانه‌اى‌ يا بردياى‌ تاريخى‌ را ما به‌ غلط‌، به‌ اشتباه‌، مظهرى‌ از حاکميت‌ استبدادى‌ و خودکامگى‌ و ظلم‌ و جور و بى‌داد فردى‌ تلقى‌ کرده‌ايم‌. به‌عبارت‌ ديگر شايد تنها شخصيت‌ باستانى‌ خود را که‌ کارنامه‌اش‌ به‌ شهادت‌ کتيبه‌ى‌ بيستون‌ و حتا مدارکى‌ که‌ از خود شاهنامه ‌ استخراج‌ مى‌توان‌؛ کرد، سرشار از اقدامات‌ انقلابى‌ توده‌يى‌ است‌ بر اثر تبليغات‌ سويى‌ که‌ فردوسى‌ براساس‌ منافع‌ طبقاتى‌ و معتقدات‌ شخصى‌ خود براى‌ کرده‌ به‌ بدترين‌ وجهى‌ لجن‌مال‌ مى‌کنيم‌ و آن‌گاه‌ کاوه‌ را مظهر انقلاب‌ توده‌اى‌ به‌حساب‌ مى‌آوريم‌ در حالى‌ که‌ کاوه ‌ در تحليل‌ نهايى‌ عنصرى‌ ضدمردمى‌ است‌.

به‌ اين‌ ترتيب‌ پذيرفت‌ن‌ دربست‌ سخنى‌ که‌ فردوسى ‌ از سر گريزى‌ عنوان‌ کرده‌ به‌صورت‌ يک‌ آيه‌ى‌ مُنْزَل‌، گناه‌ بى‌دقتى‌ ماست‌ نه‌ گناه‌ او که‌ منافع‌ طبقاتى‌ يا معتقدات‌ خودش‌ را در نظر داشته‌.

سياست‌ رژيم‌ها در جهان‌ سوم‌، ارتجاعى‌ و استثمارى‌ است‌. هر رژيم‌ با بلندگوهاى‌ تبليغاتيش‌ از يک‌سو فقط‌ آن‌چه‌ را که‌ خود مى‌خواهد يا به‌سود خود مى‌بيند، تبليغ‌ مى‌کند و از سوى‌ ديگر با سانسور و اختناق‌ از انتشار هر فکر و انديشه‌يى‌ که‌ با سياست‌ نفع‌پرستانه‌ى‌ خود درتضاد ببيند مانع‌ مى‌شود. مى‌بينيد که‌ تاکنون‌ هيچ‌ محققى‌ به‌ شما نگفته‌ است‌ که‌ شاهنامه ‌ى ‌ فردوسى ‌ ، اگر در زمان‌ خود او ـ حدود هزارسال‌ پيش‌ از اين‌ ـ مبارزه‌ براى‌ آزادى‌ ايران‌ عربزده‌ى‌ خليفه‌زده‌ى‌ ترکان‌ سلجوقى‌ زده‌ را ترغيب‌ مى‌کرده‌، امروز بايد با آگاهى‌ بدان‌ برخورد شود نه‌ با چشم‌ بسته‌.

بلندگوهاى‌ رژيم‌ سابق‌ از شاهنامه ‌ به‌ عنوان‌ حماسه‌ى‌ ملى‌ ايران‌ نام‌ مى‌برد، حال‌آن‌که‌ در آن‌ از ملت‌ ايران‌ خبرى‌ نيست‌ و اگر هست‌ همه‌ جا مفاهيم‌ وطن‌ و ملت‌ را در کلمه‌ى‌ شاه‌ متجلى‌مى‌کند. خوب‌، اگر جز اين‌ بود که‌ از ابتداى‌ تأسيس‌ راديو در ايران‌ هرروز صبح‌ به‌ ضرب‌ دمبک‌ زورخانه‌ توى‌ اعصاب‌ مردم‌ فرويش‌ نمى‌کردند. آخر امروزه‌ روز فرّ شاهنشهى‌ چه‌ صيغه‌اى‌ است‌؟ و تازه‌ به‌ ما چه‌ که‌ فردوسى ‌ جز سلطنت‌ مطلقه‌ نمى‌توانسته‌ نظام‌ سياسى‌ ديگرى‌ را بشناسد؟

در ايران‌ اگر شما برمى‌داشتيد کتاب‌ يا مقاله‌ يا رساله‌يى‌ تأليف‌ مى‌کرديد و در آن‌ مى‌نوشتيد که‌ در شاهنامه ‌ فقط‌ ضحاک ‌ است‌ که‌ فرّ شاهنشهى‌ ندارد پس‌ از توده‌ى‌ مردم‌ برخاسته‌؛ و اين‌ آدم‌ به‌ فلان‌ و به‌ همان‌ دليل‌ محدوديت‌هاى‌ اجتماعى‌ را از ميان‌ برداشته‌ و دست‌ به‌ اصلاحات‌ عميق‌ اجتماعى‌ زده‌، پس‌ حکومتش‌ به‌خلاف‌ نظر فردوسى ‌ حکومت‌ انصاف‌ و خرد بوده‌؛ و کاوه ‌ نامى‌ بر او قيام‌ کرده‌ اما يکى‌ از تخم‌ و ترکه‌ى‌ جمشيد را به‌جاى‌ او نشانده‌ پس‌ درواقع‌ آن‌ چه‌ به‌ قيام‌ کاوه ‌ تعبير مى‌شود، کودتايى‌ ضدانقلابى‌ براى‌ بازگرداندن‌ اوضاع‌ به‌روال‌ استثمارى‌ گذشته‌ بوده‌، اگر چوب‌ به‌ آستين‌تان‌ نمى‌کردند، اين‌قدر هست‌ که‌ دست‌کم‌ به‌ ماحصل‌ تتبعات‌ شما دراين‌زمينه‌ اجازه‌ى‌ انتشار نمى‌دادند و اگر هم‌ به‌نحوى‌ از دست‌شان‌ در مى‌رفت‌، به‌هزار وسيله‌ مى‌کوبيدندتان‌. چنان‌که‌ بر سر برداشت‌هاى‌ من‌ از حافظ ‌ ، استادان‌ شاخ‌ پشمى‌ فرهنگستانى‌ رژيم‌ درکمال‌ وقاحت‌؛ رأى‌ صادرفرمودند که‌ مرا بايد به‌محاکمه‌ کشيد، و بعد هم‌ که‌ اوضاع‌ عوض‌ شد به‌کلى‌ جلو انتشارش‌ را گرفتند.

خوب‌. پس‌ حقايق‌ و واقعيات‌ وجود دارند و آن‌جا هستند:

توى‌ شاهنامه ‌ ، توى‌ سنگ‌نبشته‌ى‌ بيستون‌، توى‌ ديوان‌ حافظ ‌ ، توى‌ کتاب‌هايى‌ که‌ خواندن‌شان‌ را کفر و الحاد به‌ قلم‌ داده‌اند، توى‌ فيلمى‌ که‌ سانسور اجازه‌ى‌ ديدنش‌ را نمى‌دهد و توى‌ هرچيزى‌ که‌ دولت‌ها و سانسورشان‌ به‌ نام‌ اخلاق‌، به‌ نام‌ بدآموزى‌، به‌ نام‌ پيش‌گيرى‌ از تخريب‌ انديشه و به‌ هزار نام‌ و هزار بهانه‌ى‌ ديگر سعى‌مى‌کنند توده‌ى‌ مردم‌ را از مواجهه‌ با آن‌ مانع‌ شوند. در هر گوشه‌ى‌ دنيا، هر رژيم‌ حاکمى‌ که‌ چيزى‌ را ممنوع‌الانتشار به‌ قلم‌ داد، من‌ به‌ خودم‌ حق‌ مى‌دهم‌ که‌ فکر کنم‌ در کار آن‌ رژيم‌ کلکى‌ هست‌ و چيزى‌ را مى‌خواهد از من‌ پنهان‌ کند.

پاره‌يى‌ از نظام‌ها اعمال‌ سانسور را با اين‌ عبارت‌ توجيه‌ مى‌کنند که‌:«ما نمى‌گذاريم‌ ميکرب‌ وارد بدن‌مان‌ بشود و سلامت‌ فکرى‌ ما و مردم‌ را مختل‌کند.» ـ آن‌ها خودشان‌ هم‌ مى‌دانند که‌ مهمل‌ مى‌گويند. سلامت‌ فکرى‌ جامعه‌ فقط‌ در برخورد با انديشه‌ى‌ مخالف‌ محفوظ‌ مى‌ماند. تو فقط‌ هنگامى‌ مى‌توانى‌ بدانى‌ درست‌ مى‌انديشى‌ که‌ من‌ منطقت‌ را با انديشه‌ى‌ نادرستى‌ تحريک‌ کنم‌. من‌ فقط‌ هنگامى‌ مى‌توانم‌ عقيده‌ى‌ سخيفم‌ را اصلاح‌ کنم‌ که‌ تو اجازه‌ى‌ سخن‌ گفتن‌ داشته‌ باشى‌. حرف‌ مزخرف‌ خريدار ندارد، پس‌ تو که‌ پوزه‌بند به‌ دهان‌ من‌ مى‌زنى‌ از درستى‌ انديشه‌ى‌ من‌، از نفوذ انديشه‌ى‌ من‌ مى‌ترسى‌. مردم‌ را فريب‌ داده‌اى‌ و نمى‌خواهى‌ فريبت‌ آشکارشود. نگران‌ سلامت‌ فکرى‌ جامعه‌ هستيد؟ پس‌ چرا مانع‌ انديشه‌ى‌ آزادش‌ مى‌شويد؟ سلامت‌ فکرى‌ جامعه‌ تنها در گرو همين‌ واکسيناسيون‌ بر ضد خرافات‌ و جاهليت‌ است‌ که‌ عوارضش‌ درست‌ با نخستين‌ تب‌ تعصب‌ آشکار مى‌شود.

براى‌ سلامت‌ عقل‌ فقط‌ آزادى‌ انديشه‌ لازم‌ است‌. آن‌ها که‌ از شکفتگى‌ فکر و تعقل‌ زيان‌ مى‌بينند جلو انديشه‌هاى‌ روشنگر ديوارمى‌کشند و مى‌کوشند توده‌هاى‌ مردم‌ احکام‌ فريب‌کارانه‌ى‌ بسته‌بندى‌ شده‌ى‌ آنان را به‌جاى‌ هر سخن‌ بحث‌انگيزى‌ بپذيرند و انديشه‌هاى‌ خود را بر اساس‌ همان‌ احکام‌ قالبى‌ که‌ برايشان‌ مفيد تشخيص‌ داده‌ شده‌ زيرسازى‌ کنند.

توده‌يى‌ که‌ بدين‌سان‌ قدرت‌ خلاقه‌ى‌ فکرى‌ خود را از دست‌ داده‌ باشد، براى‌ راه‌ جستن‌ به‌ حقايق‌ و شناخت‌ قدرت‌ اجتماعى‌ خويش‌ و پيداکردن‌ شعور و حتا براى‌ توجه‌ يافتن‌ به‌ حقوق‌ انسانى‌ خود محتاج‌ به‌ فعاليت‌ فکرى‌ انديش‌مندان‌ جامعه‌ى‌ خويش‌ است‌. زيرا کشف‌ حقيقتى‌ که‌ اين‌ چنين‌ در اعماق‌ فريب‌ و خدعه‌ مدفون‌ شده‌ باشد رياضتى‌ عاشقانه‌ مى‌طلبد و به‌طور قطع‌ مى‌بايد با آزادانديشى‌؛ و فقدان‌ تعصب‌ جاهلانه‌ پشتيبانى‌ بشود که‌ اين‌ هم‌ ناگزير درخصلت‌ توده‌ى‌ گرفتار چنان‌ شرايطى‌ نخواهد بود.

اين‌ ماجراى‌ ضحاک ‌ يا برديا يک‌ نمونه‌ بود براى‌ نشان‌دادن‌ اين‌ اصل‌ که‌ حقيقت‌ چه‌قدر آسيب‌پذير است‌، و درعين‌حال‌، زدودن‌ غبار فريب‌ از رخساره‌ى‌ حقيقت‌ چه‌قدر مشکل‌ است‌. چه‌بسا در همين‌ تالار کسانى‌ باشند با چنان‌ تعصبى‌ نسبت‌ به‌ فردوسى ‌ ، که‌ مايل‌ باشند به‌ دليل‌ اين‌ حرف‌ها خرخره‌ى‌ مرا بجوند و زبانم‌ را از پس‌ گردنم‌ بيرون‌ بکشند؛ فقط‌ به‌ اين‌ جهت‌ که‌ دروغ‌ هزار ساله‌، امروز جزو معتقدات‌شان‌ شده‌ و دست‌ کشيدن‌ از آن‌ براى‌شان‌ غير مقدور است‌.

پيشينيان‌ ما گفته‌اند«آفتاب‌ زير ابر نمى‌ماند و حقيقت‌ سرانجام‌ روزى‌ گفته‌ خواهد شد.» اين‌ حکم‌ شايد روزگارى‌ قابليت‌ قبول‌ داشته‌ و پذيرفتنى‌ بوده‌ اما در عصر ما که‌ کوچک‌ترين‌ خطايى مى‌تواند به‌ فاجعه‌يى‌ عظيم‌ مبدل‌ شود، به‌ هيچ‌ روى‌ فرصت‌ آن‌ نيست‌ که‌ دست‌ روى‌ دست‌ بگذاريم‌ و بنشينيم‌ و صبر پيش‌ گيريم‌ که‌ روزى‌ روزگارى‌ حقيقت‌ با ما بر سر لطف‌ بيايد و گوشه‌ى‌ ابرويى‌ نشان‌مان‌ بدهد.

امروز هر يک‌ از ما که‌ اينجا نشسته‌ايم‌، بايد خود را به‌ چنان‌ دستمايه‌يى‌ از تفکر منطقى‌ مسلح‌ کنيم‌ که‌ بتوانيم‌ حقيقت‌ را بو بکشيم‌ و پنهانگاهش‌ را بى‌درنگ‌ بيابيم‌.

ما در عصرى‌ زندگى‌ مى‌کنيم‌ که‌ جهان‌ به‌ اردوگاه‌هاى‌ متعددى‌ تقسيم‌ شده‌ است‌. در هر اردويى‌ بتى‌ بالا برده‌اند و هر اردويى‌ به‌ پرستش‌ بتى‌ واداشته‌ شده‌. اميدوارم‌ دوستان‌! که‌ نه‌ خودتان‌ را به‌ کوچه‌ى‌ على‌چپ‌ بزنيد، نه‌ سخن‌ مرا به‌ گونه‌يى‌ جز آن‌چه‌ هست‌ تعبير و تفسيرکنيد. اشاره‌ى‌ من‌ مطلقاً به‌ بت‌سازى‌ و بت‌پرستى‌ نوبالغان‌ نيست‌ که‌ مثلا مايکل‌ جکسن ‌ قرتى‌ يا محمدعلى‌ کلى‌، کتک‌خور حرفه‌اى‌ براى‌شان‌ به‌صورت‌ خدا در مى‌آيد. اشاره‌ى‌ من‌ به‌ بيمارى‌ کودکانه‌تر، اسف‌انگيزتر و بسيار خجلت‌آورتر کيش‌ شخصيت‌ است‌ که‌ اکثر ما گرفتار آنيم‌. مايى‌ که‌ کلى‌ هم‌ ادعامان‌ مى‌شود، افاده‌ها طَبَق‌طَبَق‌، و مثلا خودمان‌ را مسلح‌ به‌ چنان‌ افکار و انديشه‌هاى‌ متعالى‌ مى‌دانيم‌ که‌ نجات‌دهنده‌ى‌ بشريت‌ از يوغ‌ بردگى‌ جديد است‌. بله‌، مستقيماً به‌ هدف‌ مى‌زنم‌ و کيش‌ شخصيت‌ را مى‌گويم‌. همين‌ بت‌پرستى‌ شرم‌آور عصر جديد را مى‌گويم‌ که‌ مبتلا به‌ همه‌ى‌ ما است‌ و شده‌ است‌ نقطه‌ى‌ افتراق‌ و عامل‌ پراکندگى‌ مجموعه‌يى‌ از حسن‌ نيت‌ها تا هر کدام‌ به‌ دست‌ خودمان‌ گرد خودمان‌ حصارهاى‌ تعصب‌ را بالا ببريم‌ و خودمان‌ را درون‌ آن‌ زندانى‌ کنيم‌. انسان‌ به‌ برگزيدگان‌ بشريت‌ احترام‌ مى‌گذارد و از مشعل‌ انديشه‌هاى‌ آنان‌ روشنايى‌ مى‌گيرد اما درست‌ از آن‌ لحظه‌ که‌ از برگزيدگان‌ زمينى‌ و اجتماعى‌ خود شروع‌ به‌ ساختن‌ بت‌ آسمانى‌ قابل‌ پرستش‌ مى‌کند، نه‌ فقط‌ به‌ آن‌ فرد برگزيده‌ توهين‌ روا؛ مى‌دارد بلکه‌ على‌رغم‌ نيات‌ آن‌ فرد برگزيده‌، برخلاف‌ تعاليم‌ آن‌ آموزگار خردمند که‌ خواسته‌ است‌ او را از اعماق‌ تعصب‌ و نادانى‌ بيرون‌ کشد، بار ديگر به‌ اعماق سياهى‌ و سفاهت‌ و ابتذال‌ و تعصب‌ جاهلانه‌ سرنگون‌مى‌شود. زيرا شخصيت‌پرستى ‌ لامحاله‌ تعصب‌ خشک‌مغزانه‌ و قضاوت‌ دگماتيک‌ را به‌ دنبال‌ مى‌کشد، و اين‌ متأسفانه‌، بيمارى‌ خوف‌انگيزى‌ است‌ که‌ فرد مبتلاى‌ به‌ آن‌ با دست‌ خود تيشه‌ به‌ ريشه‌ى‌ خود مى‌زند.

انسان‌ خردگراى‌ صاحب‌ فرهنگ‌ چرا بايد نسبت‌ به‌ افکار و باورهاى‌ خود تعصب‌ بورزد؟ تعصب‌ ورزيدن‌ کار آدم‌ِ جاهل‌ِ بى‌تعقل‌ِ فاقدِ فرهنگ‌ است‌: چيزى‌ را که‌ نمى‌تواند درباره‌اش‌ به‌طور منطقى‌ فکر کند، به‌ صورت‌ يک‌ اعتقاد دربست‌ پيش‌ساخته‌ مى‌پذيرد و درموردش‌ هم‌ تعصب‌ نشان‌ مى‌دهد. چوبى‌ را نشانش‌ بده‌، بگو تو را اين‌ آفريده‌، بايد روزى‌ سه‌ بار دورش‌ شلنگ‌ تخته‌ بزنى‌ هربار سيزده‌ دفعه‌ بگويى‌ من‌ دوغم‌. کارش‌ تمام‌ است‌. برو چند سال‌ ديگر برگرد به‌اش‌ بگو خانه‌ خراب‌! اين‌ حرکات‌ که‌ مى‌کنى‌ و اين‌ مزخرفاتى‌ که‌ به‌عنوان‌ عبادت‌ بلغور مى‌کنى‌، معنى‌ ندارد! ـ مى‌دانيد چه‌ پيش‌ مى‌آيد؟ ـ مى‌گيرد پاى‌ همان‌ چوبى‌ که‌ مى‌پرستد درازت‌ مى‌کند به‌عنوان‌ کافر حربى‌ سرت‌ را گوش‌ تا گوش‌ مى‌برد! ـ اين‌ را به‌اش‌ مى‌گوييم‌ تعصب‌. حالا بفرماييد به‌ اين‌ بنده‌ى‌ شرمنده‌ بگوييد چرا تعصب‌ نشان‌ دادن‌ آن‌ بابا جاهلانه‌ است‌، تعصب‌ نشان‌ دادن‌ ما که‌ خودمان‌ را صاحب‌ درايت‌ هم‌ فرض‌ مى‌کنيم‌ عاقلانه‌؟

تبليغات‌ رژيم‌ها هم‌ درست‌ از همين‌ خاصيت‌ تعصب‌ورزى‌ توده‌هاست‌ که‌ بهره‌بردارى‌ مى‌کنند. دست‌کم‌ براى‌ ما ايرانى‌ها اين‌ گرفتارى‌ بسيار محسوس‌ است‌.

از نهضت‌ عظيم‌ تصوف‌ که‌ چشم‌ بپوشيم‌ و دلايل‌ نضج‌ و نفوذ آن‌ را استثنا کنيم‌، به‌علل‌ متعددى‌ که‌ يک‌ خفقان‌ سنتى‌ دو هزار و پانصد ساله‌ را بر قلمرو موسوم‌ به‌ ايران‌ تحميل‌ کرده‌ است‌ انديش‌مندان‌ وطن‌ ما ـ که‌ از قضا تعدادشان‌ چندان‌ هم‌ کم‌ نبوده‌ ـ هرگز به‌درستى‌ نتوانسته‌اند پاک‌ و ناپاک‌ و شايست‌ و ناشايست‌ و درست‌ و نادرست‌ افکار و عقايد را چنان‌ که‌ بايد با جامع‌ه‌ در ميان‌ نهند.

توده‌ که‌ غافل‌ و نادان‌ و بى‌سواد ماند و تعصب‌ جاهلانه‌ کورش‌ کرد، انديشه‌ و فرهنگ‌ هم‌ از پويايى‌ مى‌افتد و در لاک‌ خودش‌ محبوس‌مى‌شود و درنتيجه‌، تبليغات‌چى‌هاى‌ حرفه‌اى‌ مى‌توانند هر انديشه‌يى‌ را بر زمينه‌ى‌ تعصب‌ عامه‌ قابل‌ پذيرش‌ کنند. وقتى‌ لقب‌ جبار آدم‌خوارى‌ مثل‌ شاه‌ صفى‌ را بگذارند ظل‌الله، يارويى‌ که‌ همه‌ى‌ فکر و ذکرش‌ اللّه‌ است‌ چه‌ کند؟

نمونه‌ مى‌دهم‌:

يکى‌ از پرشکوه‌ترين‌ مبارزاتى‌ که‌ طى‌ آن‌ ملتى‌ توانسته‌ است‌ تمام‌ فرهنگ‌ خود؛ را به‌ ميدان‌ بياورد و به‌ پشتوانه‌ى‌ آن‌ پوزه‌ى‌ اشغالگران‌ را به‌خاک‌ بمالد نهضت‌ تصوف‌ در ايران‌ بوده‌ است‌.

همه‌ مى‌دانيم‌ که‌ ايرانيان‌ فريب‌ در باغ‌ سبزى‌ را خوردند که‌ اعراب‌ با شعار مساوات‌ و عدل‌ و انصاف‌ به‌ آن‌ها نشان‌ داده‌ بود. بحران‌هاى‌ اجتماعى‌ ايران‌ هم‌ به‌ اين‌ فريب‌خوارگى‌ تحرک‌ بيش‌ترى‌ بخشيد تا آن‌جا که‌ مى‌توان‌گفت‌ دفاعى‌ از کشور صورت‌ نگرفت‌ و دروازه‌ها از درون‌ به‌ روى‌ مهاجمان‌ گشوده‌ شد. اما اعراب‌ با ورود به‌ ايران‌ شعارهاى‌ خود را فراموش‌ کردند و روشى‌ با ايرانيان‌ در پيش‌ گرفتند که‌ فى‌الواقع‌ رفتار فاتح‌ با مغلوب‌ و خواجه‌ با برده‌ بود. کار عرب‌ صحراگرد در ايران‌ به‌جايى‌ رسيد که‌ وقتى‌ پياده‌ بود ايرانى‌ حق‌ نداشت‌ سوار مرکب‌ بماند و وقاحتش‌ به‌ آن‌جا رسيد که‌ بگويد اگر سگ‌ و خوک‌ ايرانى‌ از جلو نمازخانه‌ بگذرد نماز عرب‌ باطل‌ است‌!

عرب‌ بيابان‌گرد بى‌فرهنگ‌ به‌ ملتى‌ که‌ فرهنگى‌ عميق‌ داشت‌ و به‌ مظاهر هنرى‌ خود به‌شدت‌ دلبسته‌ بود، گفت‌ موسيقى‌ حرام‌ است‌، شعر مکروه‌ است‌، رقص‌ معصيت‌ است‌، هنرهاى‌ تجسمى‌ (نقاشى‌ و حجارى‌ و چهره‌سازى‌ و پيکرتراشى‌) کفر محض‌ است‌. اما ايرانى‌ با همه‌ى‌ فرهنگش‌ به‌ پا خاست‌ و دربرابر اين‌ تحريم‌ ايستاد و به‌ جنگ‌ آن‌ رفت‌ و بر بنياد همان‌ دينى‌ که‌ هرگونه‌ تجلى‌ ذوق‌ و فرهنگ‌ و هنر را به‌ آن‌ صورت‌ فجيع‌ منع‌ کرده‌ بود، نهضت‌ تصوف‌ را تراشيد و عاشقانه‌ترين‌ شعر زمينى‌ را و موسيقى‌ را و رقص‌ را در قالب‌ قول‌ و سَماع‌ به‌ خانقاه‌ها برد. زيباترين‌ معمارى‌ را به‌عنوان‌ معمارى‌ اسلامى‌ ارائه‌ داد و گنبدهايى‌ بالاى‌ اين‌ مسجد و آن‌ مزار به‌ وجودآورد که‌ رنگ‌ در آن‌ها موسيقى‌ منجمد است‌ و طرح‌ها و نقش‌هاى‌ آن‌ به‌ حقيقت‌ تجلى‌ عقده‌ى‌ ممنوعه‌ و سرکوفته‌ى‌ رقص‌. اين‌ نهضت‌ نه‌ فقط‌ فرهنگ‌ ايرانى‌ را نجات‌ بخشيد بلکه‌ تمامى‌ احساسات‌ ملى‌ و ضد عربى‌ ايرانيان‌ را هم‌ از طريق‌ عناصر و اشکال‌ نمادين‌، هم‌چون‌ متلکى‌ به‌ خورجين‌ هنر اسلامى‌ چپاند. نقوش‌ هنرهاى‌ اسلامى‌ ايران‌ از اين‌ لحاظ‌ به‌راستى‌ قابل‌ مطالعه‌ است‌: مثلا طرح‌ موسوم‌ به‌ بته‌جقه‌ همان‌ سرو است‌. سروى‌ که‌ از فراسوهاى‌ آيين‌ زرتشت‌ مى‌آيد و براى‌ ايرانيان‌ درخت‌ مقدس‌ بوده‌، و نشانه‌ى‌ جاودانگى‌ و سرسبزى‌ ابدى‌، که‌ لابد رديف‌هاى‌ آن‌را در کنده‌کارى‌هاى‌ تخت‌جمشيد ديده‌ايد. قوس‌ها و دواير طرح‌ معروف‌ به‌ اسليمى‌ نيز، اگر از من‌ بپرسيد مى‌گويم‌ همان‌ انار ـ ميوه‌ مقدس‌ زرتشتى‌ ـ است‌ که‌ استيليزه‌ شده‌ و گلش‌ به‌ شعله‌هاى‌ آتش‌ مى‌ماند که‌ يادآور آتشکده‌هاست‌ و سرش‌ به‌ تاج‌ کيانى‌ مى‌ماند.

بگذاريد حقيقت‌ تلخ‌ترى‌ را به‌تان‌ بگويم‌:

اين‌ دستگاه‌ پيچيده‌يى‌ که‌ مغز ماست‌ اگر «نياموزد» اگر«ياد نگيرد و تمرين‌ نکند» به‌ دو پول‌ سياه‌ نمى‌ارزد. اگر آدمى‌زاد تو جنگل‌ با گرگ‌ها بزرگ‌ بشود، نه‌؛ مغزش‌ به‌ دادش‌ خواهد رسيد، نه‌ حتا قوه‌ى‌ ناطقه‌اش‌ را خواهد توانست‌ کشف‌ کند. با جاهاى‌ ديگر دنيا کارى‌ ندارم‌، در ايران‌ِ خودمان‌ توده‌ى‌ ملت‌ ما در تمام‌ طول‌ تاريخش‌ امکان‌ تعقل‌، امکان‌ تفکر، امکان‌ به‌کارگرفتن‌ اين‌ چيزى‌ را که‌ به‌اش‌ مغز مى‌گويند نداشته‌. البته‌ اين‌ که‌ در تاريخ‌ ملتى‌ نوابغى‌ چون‌ خوارزمى ‌ و خيام ‌ و حافظ ‌ و بيرونى ‌ و ابن‌سينا به‌ ظهور برسند، مطلبى‌ ديگر است‌. اولا که‌ خوارزمى ‌ و خيام‌ و امثالهم‌ نمى‌توانسته‌اند انقلابى‌ اجتماعى‌ را طرح‌ بريزند يا به‌ پيش‌ برانند و دانش‌شان‌ هم‌ چيزى‌ نبوده‌ است‌ که‌ به‌کارِ توده‌ آيد، و همان‌ بهتر! تازه‌ غولى‌ چون‌ حافظ ‌ هم‌ که‌ به‌ اعتقاد من‌ تاج‌ سر همه‌ى‌ شاعران‌ همه‌ى‌ زبان‌ها در همه‌ى‌ زمان‌ها است‌ وقتى‌ دردسترس‌ توده‌ قرارگرفت‌ سرنوشتش‌ چه‌ خواهدبود، جز اين‌که‌ با ديوانش‌ فال‌ بگيرند؟

من‌ نمى‌گويم‌ توده‌ى‌ ملت‌ ما قاصراست‌ يا مقصر، ولى‌ تاريخ‌ ما نشان‌ مى‌دهد که‌ اين‌ توده‌ حافظه‌ى‌ تاريخى‌ ندارد. حافظه‌ى‌ دست‌جمعى‌ ندارد، هيچ‌گاه‌ از تجربيات‌ عينى‌ اجتماعيش‌ چيزى‌ نياموخته‌ و هيچ‌گاه‌ از آن‌ بهره‌يى‌ نگرفته‌ است‌ و درنتيجه‌ هر جا کارد به‌ استخوانش‌ رسيده‌، به‌ پهلو غلتيده‌، از ابتذالى‌ به‌ ابتذال‌ ديگر ـ و اين‌ حرکت‌ عرضى‌ را حرکتى‌ درجهت‌ پيشرفت‌ انگاشته‌، خودش‌ را فريفته‌. من‌ متخصص‌ انقلاب‌ نيستم‌ ولى‌ هيچ‌ وقت‌ چشمم‌ از انقلاب‌ خود انگيخته‌ آب‌ نخورده‌. انقلاب‌ خود انگيخته‌ مثل‌ ارتش‌ بى‌فرمانده‌ بيش‌تر به‌ درد شکست‌ خوردن‌ و براى‌ اشغال‌ شدن‌ گزک‌ به‌ دست‌ دشمن‌ دادن‌ مى‌خورد تا شکست‌ دادن‌ و دمار از روزگار دشمن‌ برآوردن‌. ملتى‌ که‌ حافظه‌ى‌ تاريخى‌ ندارد، انقلابش‌ به‌ هراندازه‌ هم‌ که‌ از لحاظ‌ مقطعى‌ «شکوهمند» توصيف‌ شود، درنهايت‌ به‌ آن‌صورتى‌ درمى‌آيد که‌ عرض‌ شد. يعنى‌ در نهايت‌ امر چيزى‌ ارتجاعى‌ ازآب‌ در مى‌آيد. يعنى‌ عملى‌ خلاق‌ صورت‌ نخواهد داد. دربرابر بى‌داد مُغ‌ها و روحانيان‌ زردشتى‌ که‌ تسمه‌ از گرده‌اش‌ کشيده‌اند فريب‌ عرب‌ها را مى‌خورد. دروازه‌ها را به‌ روى‌شان‌ بازمى‌کند، و دويست‌سال‌ بعد که‌ از فشار عرب‌ به‌ستوه‌آمد و نهضت‌ تصوف‌ را به‌راه‌ انداخت‌، دوباره‌ فيلش‌ ياد هندوستان‌مى‌کند و عناصر زردشتى‌ را که‌ با آن‌ خشونت‌ دور انداخته‌، پيش‌ مى‌کشد و از شباهت‌ جقه‌ى‌ انار به‌ تاج‌ کيانى‌ براى‌ سوزاندن‌ دماغ‌ عرب‌ها طرح‌ اسليمى‌ مى‌آفريند ـ هنرش‌ پيش‌ مى‌رود ولى‌ جامعه‌ در عمل‌ واپس‌گرايى‌ مى‌کند. شاه‌ اسمعيل ‌ به‌ دلايل‌ سياسى‌ مى‌افتد وسط‌ که‌ مملکت‌ را شيعه‌ کند (کارى‌ که‌ فرض‌کنيم‌ از لحاظ‌ سياسى‌ بسيار خوب‌ است‌، زيرا کشور را از اضمحلال‌ نجات‌ مى‌دهد) ولى‌ اين‌ کار به‌ بهاى‌ سنگينى‌ تمام‌ مى‌شود: به‌ قيمت‌ از دست‌ رفتن‌ فرهنگ‌ و هنر و دانش‌ در ايران‌، و از آن‌ جمله‌ به‌ بهاى‌ جان‌ حدود نيم‌ ميليون‌ نفر آدمى‌زادى‌ که‌ حاضر به‌ قبول‌ مذهب‌ ديگرى‌ نيستند و نمى‌خواهند دست‌ از سنّى‌گرى‌ بردارند و توى‌ اذان‌شان‌ بگويند: على‌ّ ولى‌اللّه‌. اما همين‌ توده‌ که‌؛ از ترس‌ شمشير شيعه‌ شد يا تظاهر به‌ شيعه‌گرى‌ کرد، چندى‌ بعد به‌کلى‌ موضوع‌ را از ياد مى‌برد و چنان‌ تعصبى‌ جانشين‌ حافظه‌ى‌ تاريخيش‌ مى‌شود که‌ بيا و تماشاکن! حتا قبول‌ مى‌کند که‌ اگر پنج‌ تا سنّى‌ بکشد يک‌ راست‌ راهى‌ بهشت‌ مى‌شود. به‌ شاهش‌ که‌ ضمناً رياست‌ مذهبى‌ هم‌ دارد و لقب‌ خودش‌ را گذاشته‌ کلب‌ِ آستان‌ على‌ مى‌گويد: مرشدِ کُل‌ و در رکابش‌ براى‌ اعتلاى‌ دين‌ شمشيرمى‌زند و جهانگيرى‌ مى‌کند، حال‌ آن‌که‌ مرشد کل‌ شب‌ و روزش‌ به‌ مى‌گسارى‌ مى‌گذرد و براى‌ دست‌ يافتن‌ به‌ زن‌ شرعى‌ پادشاه‌ فلان‌ کشور، خاک‌ آن‌ کشور به‌ توبره‌ مى‌کند

 

قسمت دوم

 

برگرديم‌ به‌ مطلب‌مان‌:

بارى‌، نقاشى‌ و رقص‌ و موسيقى‌ و شعر دست‌ به‌ دست‌ هم‌ داد و درست‌ از قلب‌ مراکز اسلامى‌، از ميان‌ خانقاه‌ها به‌ تپش‌ درآمد و غريو اين‌ فرهنگ‌ سرشار از زيبايى‌ حتا در قصور خلفاى‌ ظاهراً مسلمان‌ هم‌ طنين‌افکند. تا اين‌جا رهبرى‌ مقاومت‌ و مبارزه‌ با متفکران‌ و آزادانديشان‌ بود و على‌رغم‌ دربار خلفا که‌ به‌ شدت‌ و حدت‌ به‌ صوفى‌کشى‌ و قلع‌ و قمع‌ صوفيان‌ سرکش‌ پرداخته‌ بود، تصوف‌ تا آنجا نفوذ پيدا کرد که‌ خانقاه‌ها عملا به‌صورت‌ مراکز اصلى‌ مذهبى‌ درآمد.

متأسفانه‌ اين‌جا مجال‌ آن‌ نيست‌ که‌ نشان‌ بدهم‌ اسلام‌ عربى‌ چه‌ بوده‌ و اسلامى‌ که‌ تصوف‌ ايرانى‌ از آن‌ ساخت‌ چه‌. اما مى‌توانم‌ نکته‌ى‌ کوتاهى‌ از معتقدات‌ يکى‌ از سران‌ صوفيه‌ را نقل‌ کنم‌، که‌ مشت‌ نمونه‌ى‌ خروار است‌:

«صوفيان‌ گرد آمده‌ بودند در خانقاه‌، و از بيرون‌ بانگ‌ اذان‌ برخاست‌ که‌ «الله‌اکبر»(بزرگ‌ است‌ خدا). شيخ‌ سرى‌ جنبانيد و گفت‌: ـ و اَنَا اکبرُ مِنه‌ُ. (من‌ از خدا بزرگ‌ترم‌!)»

اما کار تصوف‌ به‌ کجا کشيد؟ ـ هيچ‌. پس‌ از آن‌که‌ نقش‌ سياسى‌ اجتماعى‌ خودش‌ را به‌ انجام‌ رساند، پادشاهان‌ ايران‌ آن‌ را از درونمايه‌ى‌ فرهنگى‌ و مليش‌ خالى‌ کردند و به‌صورت‌ پفيوزى‌ و مفتخورى‌ و درويش‌ مسلکى‌ درش‌ آوردند و ازش‌ آلت‌ معطله‌ ساختند تا بى‌مزاحم‌تر، بتوانند به‌ نوکرى‌ و سرسپردگى‌ دربار خلفاى‌ عرب‌ افتخار کنند و خون‌ وطن‌خواهان‌ و استقلال‌طلبان‌ را بريزند. البته‌ اين‌ طرحى‌ اجمالى‌ و فشرده‌ بود که‌ دادم‌ و بعيد نيست‌ پاره‌يى‌ برداشت‌هايم‌ نادرست‌ هم‌ باشد. اين‌ طرح‌ را دادم‌ تا بتوانم‌ بگويم‌ که‌ آن‌ نهضت‌ عظيم‌ چه‌ بود و چه‌ شد. اما بعدها که‌ مورخان‌ مغرض‌ قلم‌ به‌ مزد، به‌ اقتضاى‌ سياست‌هاى‌ روز گفتند تصوف‌ از همان‌ اول‌ چيزى‌ مفت‌خورى‌ و گدامنشى‌ و درويش‌مسلکى‌ نبوده‌، ما اين‌ حکم‌ را مثل‌ وحى‌ منزل‌ پذيرفتيم‌.

اگـر گفته‌اند انوشيروان‌ آدمکش‌ دودوزه‌باز فرصت‌طلب‌ مظهر عدل‌ و انصاف‌ بوده‌، اين‌ حکم‌ را هم‌ مانند وحى‌ منزل‌ پذيرفته‌ايم‌ و اگر فردوسى ‌ اشتباه‌ کرده‌ يا ريگى‌ به‌کفش‌ داشته‌ و اسطوره‌ى‌ ضحاک ‌ را به‌ آن‌ صورت‌؛ جازده‌، حتا طبقه‌ى‌ تحصيل‌ کرده‌ و مشتاق‌ حقيقت‌ ما نيز حکم‌ او را مثل‌ وحى‌ منزل‌ پذيرفته‌اند.

من‌ موضوع‌ قضاوت‌ نادرست‌ درباره‌ى‌ نهضت‌ تصوف‌ يا اسطوره‌ى‌ ضحاک‌ را به‌عنوان‌ دو نمونه‌ى‌ تاريخى‌ مطرح‌ کردم‌ تا به‌ شما دوستان‌ عزيز نشان‌ بدهم‌ که‌ حقيقت‌ چه‌قدر آسيب‌پذير است‌. اين‌ نمونه‌ها را آوردم‌ تا آگاه‌ باشيد چه‌ حرام‌زادگانى‌ بر سر راه‌ قضاوت‌ها و برداشت‌هاى‌ ما نشسته‌اند که‌ مى‌توانند به‌ افسونى‌ دوشاب‌ را دوغ‌ و سفيد را سياه‌ جلوه‌ دهند و بوقلمون‌ رنگ‌ کرده‌ را جاى‌ قنارى‌ به‌ ما قالب‌ کنند.اين‌ نمونه‌ها را آوردم‌ تا چنان‌که‌ در ابتداى‌ صحبتم‌ گفتم‌، زمينه‌اى‌ باشد براى‌ آن‌که‌ به‌ نگرانى‌هايم‌ بپردازم‌، نگرانى‌هاى‌ جان‌گزايى‌ که‌ از فردا، از آينده‌، روحم‌ را مى‌تراشد و اره‌ به‌ استخوان‌هايم‌ مى‌کشد. حالا که‌ اين‌ زمينه‌ را به‌ وجود آوردم‌ مى‌توانم‌ به‌ شما بگويم‌ که‌ در شرايط‌ درون‌مرزى‌ تعصب‌ اگر براى‌ روشنفکران‌ جامعه‌ کوچک‌ترين‌ امکان‌ عمل‌ کردن‌ به‌ رسالت‌ اجتماعى‌ و انسانى‌ وجود ندارد، از شما که‌ طبقه‌ى‌ تحصيل‌کرده‌ و آگاه‌ جامعه‌ هستيد و اين‌ بختيارى‌ را هم‌ داشته‌ايد که‌ چندگاهى‌ دور از دسترس‌ اختناق‌ به‌ خودآموزى‌ بپردازيد هرگز پذيرفته‌ نيست‌ که‌ هر حکمى‌ و هر ايسمى‌ را وحى‌منزل‌ تلقى‌ کنيد و نسنجيده‌ و انديشه‌ ناکرده‌، هر حکم‌ پيش‌ساخته‌اى‌ را بپذيريد. اين‌ امکان‌ براى‌ شما وجود دارد که‌ چند صباحى‌ از نعمت‌ آزادانه‌ انديشيدن‌ برخوردار باشيد، پس‌ از اين‌ امکان‌ تا آن‌جا که‌ فرصت‌داريد سود بجوييد. اگر از يک‌ دانشجوى‌ دانشگاه‌هاى‌ ايران‌ اين‌ سخن‌ پذيرفتنى‌ باشد که‌ در شرايط‌ ناساز مجبور به‌ قبول‌ احکامى‌ مى‌شود که‌ ظاهر شسته‌ رفته‌يى‌ داشته‌ و وسيله‌يى‌ براى‌ سنجيدن‌ لنگى‌هاى‌ اين‌ احکام‌ دراختيارش‌ نبوده‌، بارى‌ چنين‌ سخنى‌ از هيچ‌ يک‌ شما پذيرفته‌ نيست‌.

بر‌اى‌ شما مجال‌ بحث‌ و جدل‌ هست‌. شما به‌ اين‌ بحث‌ و جدل‌ها، به‌ بده‌ بستان‌هاى‌ فکرى‌، محتاجيد، موظفيد، ناچاريد، زيرا حيات‌ فرداى‌ ما به‌ آن‌ بستگى‌ دارد. زيرا فردا دوباره‌ اگر تو اشتباه‌ کنى‌، سلامت‌ و هستى‌ مرا به‌خطر مى‌اندازى‌ و اگر من‌ به‌ غلط‌ بروم‌، تو را به‌ بى‌راهه‌ مى‌کشم‌. خطر کم‌ دانستن‌ از خطر ندانستن‌ بيش‌تر است‌. واقعاً راست‌ گفته‌اند قديمى‌هاى‌ ما که‌ «نيمه‌ حکيم‌ بلاى‌ جان‌ است‌ نيمه‌ فقيه‌ بلاى‌ ايمان‌». ناآگاهى‌ توده‌، خود خطرى‌ بالقوه‌ هست‌، چون‌ ناگهان‌ مى‌جنبد و بى‌فکر و بى‌هدف‌ دست‌ به‌ عمل‌ مى‌زند؛ اما اگر تو نتوانى‌ درست‌ انديشه‌ کنى‌، آن‌ خطر بالقوه‌ به‌ فاجعه‌يى‌ مبدل‌ مى‌شود.

شما بايد درهرلحظه‌، خودتان‌ را به‌ محاکمه‌ بکشيد که‌ آيا واقعاً آن‌چه‌ مى‌گويم‌ و مى‌کنم‌ درست‌ است‌؟ آيا مى‌توانم‌ بى‌ هيچ‌ نگرانى‌ و دغدغه‌يى‌ ادعا کنم‌ که‌ اگر از شرافت‌ انسانى‌ خود بخواهم‌ ضامن‌ صحت‌ انديشه‌ها و برداشت‌هاى‌ من‌ بشود، بى‌لحظه‌يى‌ ترديد اين‌ ضمانت‌ را خواهد پذيرفت‌؟ شما حق‌ نداريد کم‌ بدانيد، حق‌؛ نداريد بلغزيد، حق‌ نداريد اشتباه‌کنيد، زيرا فقط‌ ديوانه‌ها مى‌توانند توهمات‌شان‌ را حقيقت‌ صرف‌ تلقى‌کنند و از احتمال‌ اشتباه‌ هم‌ کک‌شان‌ نگزد.

حرف‌ آخرم‌ را بگويم‌: شما حق‌ نداريد به‌هيچ‌ يک‌ از احکام‌ و آيه‌هايى‌ که‌ از گذشته‌ به‌ امروز رسيده‌ و چشم‌بسته‌ آن‌ها را پذيرفته‌ايد، اي‌مان‌ داشته‌ باشيد. ايمان‌ بى‌مطالعه‌ سد راه‌ تعالى‌ بشرى‌ است‌. فقط‌ فريب‌ و دروغ‌ است‌ که‌ از اتباع‌ خود ايمان‌ مطلق‌ مى‌طلبد و به‌ آن‌ها تلقين‌ مى‌کند که‌ اگر شک‌آورديد، روى‌تان‌ سياه‌ مى‌شود؛ چرا که‌ تنها و تنها شک‌ است‌ که‌ آدمى‌ را به‌ حقيقت‌ مى‌رساند. انسان‌ متعهد حقيقت‌جو هيچ‌ دگمى‌، هيچ‌ فرمولى‌، هيچ‌ آيه‌اى‌ را نمى‌پذيرد مگر اين‌که‌ نخست‌ در آن‌ تعقل‌ کند، آن‌را در کارگاه‌ عقل‌ و منطق‌ بسنجد، و هنگامى‌ به‌ آن‌ معتقد شود که‌ حقانيتش‌ را با دلايل‌ متقن‌ علمى‌ و منطقى‌ دريابد. وقتى‌ منطق‌ ديالکتيکى‌ مرا مجاب‌ کرده‌ باشد که‌ آب‌ِ دو رودخانه‌ نمى‌تواند مرا به‌ يک‌سان‌ ترکند، من‌ حق‌دارم‌ به‌ تجربه‌هاى‌ تاريخى‌ شک‌ کنم‌؛ مگر اين‌که‌ شرايط‌ پيروزى‌ فلان‌ تجربه‌ى‌ تاريخى‌ سر مويى‌ با شرايط‌ جامعه‌ى‌ من‌ تفاوت‌ نکند. ـ کوتاه‌ترين‌ فاصله‌ى‌ ميان‌ دو نقطه‌ خط‌ راست‌ است‌ بى‌گمان‌، اما در هندسه‌ به‌ ما آموخته‌اند که‌ همين‌ نکته‌ى‌ از آفتاب‌ روشن‌تر هم‌ تا به‌طور علمى‌ اثبات‌ نشود، قابل‌ اعتنا نمى‌تواند بود. و ما در همان‌ حال‌ به‌ مهملاتى‌ ايمان‌مى‌آوريم‌ که‌ تنها اگر ذره‌يى‌ به‌ چشم‌ عقل‌ در آن‌ نگاه‌ کنيم‌ از سفاهت‌ خود به‌ خنده‌ مى‌افتيم‌.

يک‌ نگاهى‌ به‌ اديان‌ موجود جهان‌ بيندازيد:

اعتقاد و ايمان‌ دينى‌ و مذهبى‌، از بت‌پرستى‌ بگيريم‌ بياييم‌ تا دين‌ موسى ‌ و بوديسم‌ و آيين‌ زرتشت ‌ و مسيحيت‌ و چه‌ و چه‌، معمولا مثل‌ يک‌ صندوقچه‌ى‌ دربسته‌ به‌طور ارثى‌ از والدين‌ به‌ فرزند منتقل‌ مى‌شود. به‌ احتمال‌ قريب‌ به‌ يقين‌، همه‌ى‌ ما که‌ زير اين‌ سقف‌ جمع‌ شده‌ايم‌، اگر اهل‌ مذهبيم‌ به‌ مذهبى‌ هستيم‌ که‌ والدين‌ ما داشته‌اند. البته‌ اين‌جا صحبت‌ از مذهب‌ است‌ نه‌ دين‌. دين‌، تنه‌ى‌ اصلى‌ و نخستين‌ است‌. در مقاطعى‌ از تاريخ‌، دين‌، به‌ دلايل‌ مختلف‌ گرفتار انشعاب‌ مى‌شود و مذاهب‌ شاخه‌وار از آن‌ مى‌رويد و جدا سرى‌ پيش‌ مى‌گيرد. گويا دين‌ اسلام‌ هفتاد و چند شاخه‌ يا مذهب‌ داشته‌ که‌ امروز به‌ حدود صد و سى‌ و چهل‌ رسيده‌. هر مذهبى‌ هم‌ طبعاً براى‌ خودش‌ يک‌ جامعه‌ى‌ روحانيت‌ دارد.

افراد جامعه‌ى‌ روحانيت‌ هر مذهبى‌ هم‌ لامحاله‌ معتقدند که‌ تنها مذهب‌ ايشان‌ بر حق‌ است‌ و مذاهب‌ ديگر و اديان‌ ديگر کفرند و غلط‌ زيادى‌ مى‌کنند. ـ اين‌ هم‌ قبول‌، چون‌ اگر چنين‌ اعتقادى‌ نداشته‌ باشند که‌ بايد بروند دين‌ ديگرى‌ اختيارکنند.

حالا ما يک‌ لحظه‌ مذاهب‌ موجود جهان‌ را روى‌ زمين‌ در دعواى‌ کفر و دين‌ باقى‌ بگذاريم‌، خودمان‌ اوج‌ بگيريم‌ و از بيرون‌، از آن‌ بالا، به‌شان‌ نگاهى‌بيندازيم‌:

مسيحى‌ (با کاتوليک‌ و پروتستان‌ و انجيلى‌ و کواکر و گريگورى‌ و ارتودکس‌؛ آن‌ کارى‌ نداريم‌، چون‌ اين‌ها از مقوله‌ى‌ جنگ‌ داخلى‌ است‌)، مسلمان‌(با سنى‌ و شيعه‌ و حنفى‌ و حنبلى‌ و مذاهب‌ ديگر اسلام‌ هم‌ کارى‌ نداريم‌)، بودايى‌(با شينتو و کنفوسيوسى‌ و دائويى‌ اين‌ هم‌ کارى‌ نداريم‌) برهمايى‌، زردشتى‌، مهرى‌، مانوى‌، بت‌پرست‌، آفتاب‌پرست‌، آتش‌پرست‌، شيطان‌پرست‌، گاوپرست‌، يهودى‌... و همه‌ با اين‌ اعتقاد که‌ فقط‌ مذهب‌ من‌ بر حق‌ است‌.

خوب‌ ما که رفته‌ايم‌ از بالا نگاه‌ مى‌کنيم‌ براى‌مان‌ يک‌ سؤال‌ مطرح‌ مى‌شود:

بالاخره‌ همه‌ى‌ اين‌ها که‌ نمى‌توانند مذهب‌ بر حق‌ باشند. عقل‌ حکم‌ مى‌کند که‌ فقط‌ يـکى‌ از اين‌ همه‌ بر حق‌ باشد. منظـور من‌ البته‌ فقط‌ يـک‌ مثال‌ است‌ و در مثل‌ مناقشـه‌ نيست‌. و من‌ هم‌ در مقامى‌ نيسـتم‌ که‌ به‌ حق‌ و ناحق‌ بـودن‌ اين‌ مذهب‌ و آن‌ مذهب‌ حکـم‌ يا رد حکـم‌ کنم‌، اما اين‌ را مى‌توانم‌ بگويم‌ که‌ من‌ به‌صرف‌ ادعاى‌ آن‌ کاهن‌ بودايى‌ به‌ بر حق‌ بودن‌ بوديسم‌، محال‌ است‌ ايمان‌ بياورم‌، چرا؟ تنها به‌ اين‌ دليل‌ بسيار ساده‌ که‌ او مذهبش‌ به‌اش‌ ارث‌ رسيده‌ و آن‌ را بدون‌ منطق‌ و بدون‌ حـق‌ انتخاب‌ پذيرفته‌ است‌، پس‌ هيچ‌ جهتـى‌ ندارد ادعايش‌ درست‌ باشد. بودايى‌گريش‌ را ارث‌ برده‌ و به‌ اين‌ دليل‌ بسيار سست‌ مى‌گويد دين‌ بودا برحق‌ است‌ ؛ پس‌ اگر در يک‌ خانواده‌ بت‌پرست‌ متولد مى‌شد و بت‌پرستى‌ را به‌ ارث‌ مى‌برد مى‌گفت‌ بت‌پرستى‌ بر حق‌ است‌. حتا اگر يک‌ لحظه‌ هم‌ قبول‌ کنيم‌ که‌ واقعاً بوديسـم‌ دين‌ برحقى‌ است‌، باز حرف‌ آن‌ بابا يـاوه‌ است‌.

انسان‌ ذى‌شعور فقط‌ به‌ چيزى‌ اعتقاد نشان‌ مى‌دهد که‌ خودش‌ با تجربه‌ى‌ منطقى‌ خودش‌ به‌ آن‌ دست‌ يافته‌ باشد. با تجربه‌ى‌ عينى‌، علمى‌، عملى‌، قياسى‌، فلسفى‌، و با دخالت‌ دادن‌ همه‌ى‌ شرايط‌ زمانى‌ و مکانى‌.

انسان‌ يک‌ موجود متفکر منطقى‌ است‌ و لاجرم‌ بايد مغرورتر از آن‌ باشد که‌ احکام‌ بسته‌بندى‌ شده‌ را بى‌دخالت‌ مستقيم‌ تعقل‌ خود بپذيرد. پذيرفتن‌ احکام‌ و تعصب‌ ورزيدن‌ بر سر آن‌ها توهين‌ به‌ شرف‌ انسان‌ بودن‌ است‌.

متأسفانه‌ ب‌ايد قبول‌ کرد که‌ ما بسيارى‌ چيزها را پذيرفته‌ايم‌ فقط‌ به‌ اين‌ جهت‌ که‌ يک‌ لحظه‌ نرفته‌ايم‌ از بيرون‌، از آن‌ بالا به‌ آن‌ها نگاهى‌ بيندازيم‌.

جنگ‌ و جدل‌هاى‌ عقيدتى‌ فقط‌ بر سر اين‌ راه‌ مى‌افتد که‌ هيچ‌ يک‌ از طرفين‌ دعوا طالب‌ رسيدن‌ به‌ حقيقت‌ نيست‌ و تنها مى‌خواهد عقيده‌ سخيفش‌ را به‌کرسى‌ بنشاند. و چنين‌ جنگ‌ و مرافعه‌يى‌ درست‌ به‌ همين‌ سبب‌ حقير و بى‌ارزش‌ و اعتبار و خاله‌زنکى‌، وهن‌آميز و در نهايت‌ امر مأيوس‌ کننده‌ است‌. ـ داريم‌ تلفنى‌ با ولايت‌ صحبت‌مى‌کنيم‌. طرف‌ مى‌گويد هشت‌ صبح‌ است‌ و من‌ مى‌گويم‌ هشت‌ شب‌ است‌ و هر دو هم‌ راست‌ مى‌گوييم‌. اما دعوامان‌ مى‌شود، چرا که‌ يکديگر را به‌ دروغگويى‌ متهم‌ مى‌کنيم‌. او از پنجره‌ بيرون‌ را نگاه‌ مى‌کند و بر سر من‌ فرياد مى‌زند: ـ با اين‌؛ آفتابى که‌ مى‌درخشد چه‌طور به‌ خودت‌ اجازه‌ مى‌دهى‌ مرا دست‌ بيندازى‌ و دروغى‌ به‌ اين‌ بى‌مزگى‌ بگويى‌؟

من‌ هم‌ از پنجره‌ بيرون‌ را نگاه‌مى‌کنم‌ و دادم‌ در مى‌آيد که‌: ـ ياللعجب‌! ببين‌ حرام‌زاده‌ چه‌جورى‌ دارد مرا ريشخند مى‌کند!

و جنگ‌ حيدرى‌ نعمتى‌ شروع‌ مى‌شود در صورتى‌ که‌ هيچ‌ کدام‌مان‌ دروغگو نيستيم‌. فقط‌ کوتاه‌ بينيم‌، فقط‌ شرايط‌ يکديگر را درک‌ نمى‌کنيم‌، دانش‌ و تيزبينى‌ نداريم‌ و شرايط‌ زمانى‌ و مکانى‌ را در استنتاجات‌ و برداشت‌هاى‌ سطحى‌اى‌ که‌ داريم‌ دخالت‌ نمى‌دهيم‌.

آيا اين‌ توهين‌ به‌ منزلت‌ انسان‌ نيست‌ که‌ اين‌ چيز شگفت‌انگيز، اين‌ اسباب‌ موسوم‌ به‌ مغز و سيستم‌ فکرى‌ فقط‌ و فقط‌ بر عرصه‌ى‌ خاک‌ در تملک‌ اوست‌، و آن‌وقت‌ گوسفندوار به‌ دنبال‌ احکام‌ غالباً بيمارگونه‌يى‌ مى‌افتد و اين‌ مفکره‌ى‌ زيباى‌ غرورآفرين‌ را بلااستفاده‌ مى‌گذارد و ازش‌ آلت‌ معطله‌ مى‌سازد؟

کوتاه‌کنم‌:

بر اعماق‌ اجتماع‌ حرجى‌ نيست‌ اگر چنين‌ و چنان‌ بينديشد يا چنين‌ و چنان‌ عمل‌کند، اما بر قشر دانش‌آموخته‌ى‌ نگران‌ سرنوشت‌ خود و جامعه‌، بر صاحبان‌ مغزهاى‌ قادر به‌ تفکر، حرج‌ است‌. بر آن‌ دانشجوى‌ محروم‌ از آزادى‌ که‌ امکان‌ بحث‌ و جست‌وجو به‌اش‌ نمى‌دهند، حرجى‌ نيست‌، اما بر شما که‌ از امکان‌ تفحص‌ و مباحثه‌ و بده‌ بستان‌ فکرى‌ برخورداريد، حرج‌ هست‌. به‌ويژه‌ که‌ شما کناره‌جويى‌ نمى‌کنيد، به‌ من‌ چه‌ نمى‌گوييد، مردمى‌ کوشاييد و مسؤوليت‌ مى‌پذيريد. پس‌ بر شما است‌ به‌جاى‌ جامعه‌يى‌ که‌ امکان‌ تفکر منطقى‌ از آن‌ سلب‌ شده‌ است‌ عميقاً منطقى‌ فکر کنيد. خب‌: پرسش‌ نگران‌کننده‌ من‌ اين‌ است‌:

ـ شما جوان‌ها که‌ مردمى‌ شريفيد، از سرشتى‌ ويژه‌ايد، دربند نام‌ و نان‌ نيستيد، تنها سود و سلامت‌ جامعه‌ را مى‌خواهيد و جان‌ در سر عقيده‌ مى‌کنيد، کجاى‌ کاريد؟ چه‌ برنامه‌يى‌ دردست‌ داريد؟ چه‌ مى‌خواهيد بکنيد؟

کسى‌ به‌ اين‌ پرسش‌ دردناک‌ من‌ پاسخى‌ نداده‌ است‌، شما به‌ خودتان‌ چه‌ جوابى‌ مى‌دهيد؟ ـ اگر دل‌ کوچک‌تان‌ نمى‌شکند، من‌ خود بگويم‌. گمان‌ کنم‌ جواب‌ اين‌ باشد که‌: چو فردا شود فکر فردا کنيم‌.

فقط‌ براى‌تان‌ متأسفم‌!

از اين‌ سؤال‌ هم‌ مى‌گذرم‌ و سؤال‌ ديگرى‌، سؤال‌ نرم‌ترى‌ مطرح‌ مى‌کنم‌:

ـ فردا چه‌ مى‌بايد بکنيد؟ آيا شما از خود چيزى‌ ساخته‌ايد که‌ فردا به‌ کارى‌ بيايد؟ با نظرى‌ انتقادى‌ در خود نگاه‌ کرده‌ايد که‌ ببينيد زيرسازى‌ فرهنگى‌تان‌ در چه‌ حال‌ است‌؟

بسيارى‌ از فرزندان‌ ملت‌ ما که‌ در خارج‌ از کشور تحصيل‌ مى‌کنند، هنگام‌؛ خروج‌ از ايران‌ به‌ دو دليل‌ کاملا روشن‌ زيرساخت‌ فکرى‌ سالم‌ ندارند. نخست‌ به‌ اين‌ دليل‌ که‌ اصولا در سنينى‌ نيستند که‌ مسائل‌ فرهنگى‌ و هويت‌ ملى‌ براى‌شان‌ مطرح‌ بوده‌ باشد يا از شرايط‌ اجتماعى‌ وطن‌مان‌ آگاهى‌هاى‌ لازم‌ به‌ دست‌ آورده‌ باشند، و دوم‌ به‌ اين‌ دليل‌ که‌ اگر هم‌ به‌ اين‌ مسائل‌ توجهى‌ نشان‌ مى‌داده‌اند، فضاى‌ سياسى‌ کشور فضايى‌ نبوده‌ است‌ که‌ در آن‌ آزادانه‌ توانسته‌ باشند راجع‌ به‌ اين‌ مسائل‌ انديشه‌ و بررسى‌ کنند. يکى‌ اين‌ که‌ امکان‌ دستيابى‌ به‌ منابع‌ چنين‌ تحقيقات‌ و تتبعات‌ کارسازى‌ درميان‌ نبوده‌، ديگر اين‌ که‌ آمارها و اطلاعاتى‌ که‌ در دسترس‌ گذاشته‌مى‌شود قابل‌اعتماد نيست‌. به‌ قولى‌ دروغ‌ بر سه‌ نوع‌ است‌: کوچيک‌ و بزرگ‌ و آمار. حتا جامعه‌شناسان‌ ما از حقايق‌ جامع‌ه‌مان‌ آگاهى‌هاى‌ درستى‌ ندارند.

ـ پس‌ کاملا طبيعى‌ است‌ که‌ غالب‌ جوانان‌ ما هنگام‌ خروج‌ از کشور، مانند ترکه‌ى‌ نازکى‌ که‌ از درختى‌ بچينند، هيچ‌ ريشه‌يى‌ با خود نداشته‌ باشند. اگر منى‌ در اين‌ سن‌ و سال‌ ناگزير به‌ جلاى‌ وطن‌ شود، به‌ هر حال‌ ريشه‌هايش‌ را با خود مى‌آورد، اما دانشجوى‌ جوان‌ يک‌ قلمه‌ بيش‌ نيست‌ ؛ نهال‌ نازکى‌ است‌ که‌ تازه‌ از درخت‌ بريده‌ در اين‌ خاک‌ غربت‌ نشا کرده‌اند و ناگزير ريشه‌يى‌ که‌ مى‌گيرد از اين‌ آب‌ و خاک‌ است‌. گيرم‌ ريشه‌ مى‌کند اما در خاکى‌ که‌ از او نيست‌. و فردا که‌ به‌ وطن‌ برگردد ريشه‌يى‌ با خود مى‌برد که‌ بدلى‌ و قلابى‌ است‌، با جغرافياى‌ فرهنگى‌ ما بيگانه‌ است‌ و با آن‌ نمى‌خواند.

من‌ از ته‌ قلب‌ اميدوارم‌ در اين‌ قضاوت‌ خود يکصد و هشتاد درجه‌ به‌ خطا رفته‌ باشم‌ اما تا آن‌جا که‌ با اجتماعات‌ دانشجويى‌ خارج‌ کشور تماس‌ داشته‌ام‌ و به‌ چشم‌ ديده‌ام‌، در ايشان‌ چندان‌ دغدغه‌يى‌ نسبت‌ به‌ اين‌ موضوع‌ بسيار بسيار حساس‌ احساس‌ نکرده‌ام‌.

دوستان‌ بسيارى‌ را ديده‌ام‌ که‌ ظاهراً محيط‌ ايرانى‌ دارند، البته‌ به‌ خيال‌ خودشان‌. يعنى‌ قرمه‌سبزى‌ مى‌خورند، با دمبک‌ رنگ‌ روحوضى‌ مى‌زنند، رقص‌ باباکرم‌ را به‌ رقص‌هاى‌ کاباره‌يى‌ ترجيح‌ مى‌دهند، يا اگر اعتقادات‌ مذهبى‌ دارند، نماز مى‌خوانند و روزه‌ مى‌گيرند، نسبت‌ به‌ چگونگى‌ ذبح‌ گوشتى‌ که‌ مى‌خورند، حساسيت‌ فراوان‌ نشان‌مى‌دهند و پاره‌يى‌ از آن‌ها اصلا خوردن‌ گوشت‌ را کنار مى‌گذارند و اگر نشود چادر به‌ سرکنند، با چارقد مى‌سازند. با مادرزن‌ و برادرزن‌ و خواهر زن‌ و زن‌ برادرشان‌ زير يک‌ سقف‌ زندگى‌ مى‌کنند و بر اين‌ گمان‌ باطلند که‌ چون‌ سفره‌ى‌ غذا را روى‌ زمين‌ مى‌گسترند، فرهنگ‌ ملى‌شان‌ را حفظ‌ کرده‌اند و ايرانى‌ باقى‌ مانده‌اند. عادت‌ را با فرهنگ‌ اشتباه‌ مى‌کنند و خود را فريب‌ مى‌دهند، چون‌ يادشان‌ رفته‌ است‌ که‌ آقازاده‌شان‌ حتا زبان‌ مادريش‌ را بلد نيست‌ و از فارسى‌ احتمالا فقط‌ کلمه‌ى‌ پدرسوخته‌ را ياد گرفته‌؛ که‌ معنيش‌ را هم‌ نمى‌داند و تازه‌ با لهجه‌ى‌ آمريکايى‌ هم‌ چيز بسيار هشلهفى‌ از آب‌ درمى‌آيد!

من‌ متأسفانه‌ تحصيل‌کردگان‌ جهان‌ديده‌ى‌ بسيارى‌ را ديده‌ام‌ که‌ از فرداى‌ کشورمان‌ هيچ‌ دغدغه‌يى‌ به‌ دل‌ ندارند. تحصيلکردگان‌ زيادى‌ را ديده‌ام‌ که‌ فردا چون‌ به‌ وطن‌ برگردند، موجود بيگانه‌يى‌ خواهندبود در حد يک‌ مستشار خارجى‌؛ بى‌ هيچ‌ آشنايى‌ با فرهنگ‌ ايرانى‌ خود، بى‌ هيچ‌ آشنايى‌ با تاريخ‌ خود، با ادبيات‌ خود، با هنر خود. موجودى‌ تک‌بُعدى‌ و فاقد خلاقيت‌ که‌ در بهترين‌ شرايط‌ يک‌ ماشين‌ است‌ و بس‌. دراين‌جا که‌ وطنش‌ نيست‌ بيگانه‌ است‌ و در آن‌جا هم‌ که‌ وطن‌ اوست‌ بيگانه‌.

رسيدن‌ به‌ درجه‌ى‌ تخصص‌ در فلان‌ يا بهمان‌ رشته‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ مفهومش‌ صاحب‌ فرهنگ‌ شدن‌ و هويت‌ فرهنگى‌ يافتن‌ نيست‌، و سؤال‌ آزاردهنده‌يى‌ که‌ مدام‌ براى‌ من‌ مطرح‌ مى‌شود اين‌ است‌ که‌ فردا وطن‌ ما به‌ فرد فرد اين‌ جوانان‌ تحصيل‌کرده‌ نياز خواهد داشت‌، آيا فردا که‌ اين‌ جوانان‌ به‌ وطن‌ مراجعت‌ کنند تنها ليسانس‌ و دکترا و فوق‌دکترا يا گواهينامه‌ى‌ فلان‌ يا بهمان‌ رشته‌ى‌ علمى‌ که‌ به‌دست‌ آورده‌اند براى‌ پاسخ‌گويى‌ به‌ آن‌ همه‌ نيازهايى‌ که‌ داريم‌ کافى‌ خواهد بود؟

 

به‌ آخر حرف‌هايم‌ رسيده‌ام‌، پرچانگى‌ من‌ هم‌ خسته‌تان‌ کرده‌ است‌، دوستان‌ يک‌بار ديگر بر مطلبى‌ که‌ پيش‌ از اين‌ گفتم‌ برگردم‌:

انسـان‌ از يک‌ فضاى‌ مختنق‌ که‌ رها مى‌شود با اولين‌ احساسى‌ که‌ از آزادى‌ فکر و عقيده‌ به‌ او دسـت‌ مى‌دهد به‌هيجان‌ در مى‌آيد، و اين‌ امرى‌ بسيار طبيعى‌ است‌. احساس‌ اين‌که‌ انسان‌ مى‌تواند بدون‌ وحشت‌ از تعقيب‌ مأموران‌ دستگاه‌ تفتيش‌ عقايد، با اعتماد و استقلال‌ و اختيار تام‌ و تمام‌ براى‌ خودش‌ عقيده‌ و نظريه‌يى‌ برگزيند احساسى‌ سخت‌ شورانگيز است‌. اين‌ احساس‌ اما گاه‌ مى‌تواند باعث‌ لغزش‌ شود. اين‌ احساس‌ اما گاه‌ سبب‌ مى‌شود که‌ ما بدون‌ تفکر و تعمق‌ نخستين‌ عقيده‌يى‌ را که‌ بر سر راه‌مان‌ قرارگرفت‌ بپذيريم‌؛ يعنى‌ به‌طرزى‌ مطلق‌ و مجرد، و فارغ‌ از اين‌ انديشه‌ که‌ اين‌ عقيده‌ در شرايط‌ اقليمى‌ و فرهنگى‌ ايران‌ کاربردى‌ هم‌ دارد يا نه‌. من‌ بايد اين‌ احتمال‌ را قبول‌ کنم‌ که‌ فلان‌ يا بهمان‌ عقيده‌ را در کمال حسن‌ نيت‌ و منتها با چشم‌ بسته‌ پذيرفته‌ام‌، پس‌ نبايد نسبت‌ به‌ آن‌ تعصب‌ خشک‌ نشان‌ دهم‌. بايد اين‌ احتمال‌ را بپذيرم‌ که‌ شايد ديگران‌ نيز در شرايطى‌ مشابه‌ من‌، به‌ اعتقاداتى‌ دست‌ يافته‌اند پس‌ عاقلانه‌ نيست‌ که‌ با آن‌ها جداسرى‌ و دشمنى‌ ساز کنم‌ زيرا نتيجه‌ى‌ اين‌ تعصب‌ ورزيدن‌ و لجاج‌ به‌خرج‌ دادن‌ چيزى‌ جز شاخه‌ شاخه‌ شدن‌ نيست‌، چيزى‌ جز تجزيه‌ شدن‌، خرد شدن‌، تفکيک‌؛ شدن‌، ضربه‌پذير شدن‌، هسته‌هاى‌ پراکنده‌ى‌ ناتوان‌ ساختن‌ و از واقعيت‌ها پرت‌ ماندن‌ نيست‌.

«هرکه‌ از ما نيست‌ برماست‌» شعار احمقانه‌يى‌ بود که‌ اصلا دهندگانش‌ را هم‌ خوردند. ما حق‌ نداريم‌ چنين‌ طرز تفکرى‌ داشته‌ باشيم‌. ما حق‌ نداريم‌ از تئورى‌هاى‌مان‌ دُگم‌ بسازيم‌ و به‌ آيه‌هاى‌ کتاب‌ سياسى‌مان‌ ايمان‌ مذهبى‌ پيدا کنيم‌ و تعصب‌ جاهلانه‌ بورزيم‌. بر ما فرض‌ است‌ که‌ چيزى‌ را که‌ درست‌ انگاشته‌ايم‌ در محيطى‌ کاملا دموکراتيک‌، در فضايى‌ آزاد از تعصبات‌ شرم‌آور قشرى‌، در جوى‌ سرشار از فرزانگى‌ که‌ در آن‌ تنها عقل‌ و منطق‌ و استدلال‌ محترم‌ باشد، با چيزهايى‌ که‌ ديگران‌ درست‌ انگاشته‌اند به‌ محک‌ بزنيم‌ تا اگر ما در اشتباه‌ افتاده‌ايم‌ ديگران‌ چراغ‌ راه‌مان‌ شوند و اگر ديگران‌ به‌ راه‌ خطا مى‌روند ما از لغزش‌شان‌ مانع‌ شويم‌.

ما به‌ جهات‌ بى‌شمار به‌ ايجاد يک‌ چنين‌ فضاى‌ آزادى‌ براى‌ بده‌ بستان‌ فکرى‌ و تفاهم‌ متقابل‌ نيازمنديم‌:

۱. هيچ‌کس‌ نمى‌تواند ادعا کند که‌ من‌ درست‌ مى‌انديشم‌ و ديگران‌ غلطند. صِرف‌ِ داشتن‌ چنين‌ اعتقاد خودبينانه‌يى‌ دليل‌ حماقت‌ محض‌ است‌.

۲. اگر احتمال‌ صحت‌ و حقانيت‌ انديشه‌يى‌ برود آن‌ انديشه‌ لزوماً بايد تبليغ‌ بشود. منفرد و منزوى‌ کردن‌ چنان‌ انديشه‌يى‌ بدون‌شک‌ جنايت‌ است‌.

۳. فرد فرد ما بايد بکوشيم‌ مردمى‌ منطقى‌ باشيم‌، و چنين‌ خصلتى‌ جز از طريق‌ بحث‌ و گفت‌ و شنود با صاحبان‌ عقايد ديگر، محال‌است‌ فراچنگ‌ آيد.

۴. معتقدات‌ دگماتيکى‌ که‌ در باور انسان‌ متحجر شده‌ است‌، تنها از طريق‌ تبادل‌ انديشه‌ و برخورد افکار است‌ که‌ مى‌تواند به‌ دور افکنده‌ شود. آن‌که‌ از برخورد فکرى‌ با ديگران‌ طفره‌ مى‌رود متعصب‌ است‌ و تعصب‌ جز جهالت‌ و نادانى‌ هيچ‌ مفهوم‌ ديگرى‌ ندارد.

۵. حقيقت‌ جز با اصطکاک‌ دموکراتيک‌ افکار آشکار نمى‌شود، و ما به‌ناگزير بايد مردمى‌ باشيم‌ که‌ جز به‌ حقيقت‌ سر فرود نياريم‌ و جز براى‌ آن‌چه‌ حقيقى‌ و منطقى‌ است‌، تقدسى‌ قائل‌ نشويم‌ حتا اگر از آسمان‌ نازل‌ شده‌ باشد.

وطن‌ ما فردا به‌ افرادى‌ با روحياتى‌ از اين‌ دست‌ نياز خواهدداشت‌ تا نيروها بتواند يک‌کاسه‌ بماند. و سؤال‌ من‌ اين‌ است‌:

ـ آيا از خودتان‌ براى‌ فرداى‌ وطن‌ فرد کارآيندى‌ مى‌سازيد؟

اما اين‌ سؤالى‌ است‌ که‌ پاسخش‌ فقط‌ بايد خود شما را مجاب‌ کند.

متشکرم‌.

(آوريل‌ ۱۹۹ـ برکلى‌، کاليفرنيا)

ساعت اعدام

ساعت اعدام
اين شعر براي تيرباران سرهنگ سيامك سروده شده است و يكي از شعرهاي بي نظير شاملو است

احمد شاملو

در قفل در كليدي چرخيد

لرزيد بر لبانش لبخندي
چون رقص آب بر سقف
از انعكاس تابش خورشيد

در قفل در كليدي چرخيد


بيرون
رنگ خوش سپيده دمان
مانندة يكي نوت گمگشته
مي گشت پرسه پرسه زنان روي
سوراخ هاي ني
دنبال خانه اش . . .


در قفل در كليدي چرخيد

رقصيد بر لبانش لبخندي
چون رقص آب بر سقف
از انعكاس تابش خورشيد


در قفل در
كليدي چرخيد

 

طرف ما شب نيست

صدا با سكوت آشتي نمي كند

كلمات انتظار مي كشند

 

من با تو تنها نيستم، هيچ كس با هيچ كس تنها نيست

شب از ستاره ها تنهاتر است . . .

 

طرف ما شب نيست

چخماق ها كنار فتيله بي طاقتند

 

خشم كوچه در مشت تست

در لبان تو، شعر روشن صيقل مي خورد

من ترا دوست مي دارم، و شب از ظلمت خود وحشت مي كند

چند داستان ِ کوتاه

چند داستان ِ کوتاه
از آنتوان چخوف
ترجمه‌ی ِ
احمد ِ شاملو و ایرج ِ کابلی


-------------------------------------------------


با شاملو قرار گذاشته بودیم که مجموعه‌ی ِ آثار آنتوان چخوف را ترجمه کنیم. کار را از آغاز جلد ِ یکم مجموعه‌ی ِ آثار او شروع کردیم. مقداری پیش رفته بودیم که منتخبی از آثار این نویسنده با عنوان ِ مجموعه‌ی ِ آثار با ترجمه‌ی ِ زنده‌یاد سروژ استپانیان منتشر شد؛ از همین رو تصمیم گرفتیم دنباله‌ی ِ کار را رها کنیم. آن‌چه در این‌جا می‌خوانید دو تا ازنخستین نوشته‌های ِ این نویسنده‌ی ِ نام‌دار روسي است که نگاهی طنز‌آمیز دارد به شیوه‌ی ِ نویسنده‌گي‌ی ِ برخی از قلم‌داران ِ آن دوران.

ایرج کابلی


***************************************


1 - آمريكايي وار (http://www.shabah.org/documents/Amrikaiivar.pdf)


2 - هزار و يك هوس (http://www.shabah.org/documents/hezaroekhavas.pdf)


3 - آينه ي دق (http://www.shabah.org/documents/Degh.pdf)


4 - گناهكار شهر تولدو (http://www.shabah.org/documents/Chekhov03.htm)

جایزه ی فروغ

سخنرانی احمد شاملو به هنگام دریافت جایزه ی فروغ

 

 

 

 

 

اگر این جایزه برای خاطر آن به من داده شده است که با من تعارف کرده باشند، مسئله مسئله دیگری است. من هم تعارفات و احترامات خود را متقابلا" به هیئت داوران جایزه فروغ فرخزاد که مرا شایسته دریافت آن شناخته اند تقدیم می کنم و تمام.

 

اما اگر انگیزه ی این لطف، حرف ها و سخن هایی بوده است که در شعر و نوشته من مطرح می شود، پس اهدای این جایزه به من به مثابه تایید نقطه نظر های من است و جای آن است که به عنوان تشکر از داوران و بانی این جایزه در این فرصت به نقطه نظر های خود نگاهی بکنم. چرا که اهداء این جایزه در سال گذشته به زنده یاد آل احمد و امسال به من، این اجازه ی ضمنی را می دهد که نقطه نظر های مشترک آل احمد بزرگوار و من بی مقدار به مثابه خط مشی این جایزه و هیدت داوران آن مورد عنایت قرار گیرد.

 

 

 

آل احمد آزادی را فضیلت انسان می شمرد، و من نیز :

 

 

 

هرگز از مرگ نهراسیده ام

 

اگرچه دستانش از ابتدال شکننده تر بود

 

هراس من

 

باری

 

همه از مردن در سرزمینی است

 

که مزد گورکن

 

از آزادی آدمی

 

افزوون تر باشد.

 

جستن

 

یافتن

 

و آن گاه

 

به اختیار

 

برگزیدن

 

و از خویشتن خویش

 

باروئی پی افکندن

 

اگر مرگ را از این همه ارزش افزون تر باشد

 

حاشا حاشا

 

که هرگز ار مرگ

 

هراسیده اشم!

 

 

 

زنده یاد آل احمد، برای هنر به رسالتی انسانی معتقد بود، و من نیز. به اعتقاد آن نویسنده ی بزرگ و این شاعر ناچیز، هنرمند والاجاه جنت مکانی نیست به دور از دسترس مردم، بی نیاز از مردم و متنفر از مردم، که عندالاقتضا حق داشته باشد مردم را دست بیاندارد، ریشخندشان کند و هر چه دل تنگش می خواهد، فارغ از هر گونه بازخواستی بگوید.

 

 

 

امروز شعر حربه خلق است

 

زیرا که شاعران

 

خود شاخه ای ز جنگل خلقتند

 

نه یاسمین و سنبل گلخانه ی فلان...

 

بیگانه نیست شاعر امروز

 

با درد های مشترک خلق

 

او با دهان مردم لبخند می زند

 

درد و امید مردم را

 

با استخوان خویش

 

پیوند می زند.

 

 

 

 

 

در این دنیای واویلایی که از هر سوی کره خاک فریاد و فغان و ناله درد به آسمان بلند است، اما در برابر آثار هنری هر چه بی هدف تر و بی معنی تر باشد قیمت های افسانه ای تری پرداخت می شود، در زمانی که می بینیم میلیون ها تومان صرف آن می شود که آثار منحط و توهین آمیزی همچون تئاتر بی ریشه و فاقد اصالت محتوای فلان شارلاتان غربی به عنوان یک نمونه ی هنر اصیل به مردم ارائه شود، اهدای صمیمانه جایزه ای به یک شاعر ناچیز تنها به دلیل آن که برای هنر به رسالتی انسانی معتقد است، امری است که در برابر آن سر تعظیم فرود می آورم و دریافت چنین جایزه ای را اسباب افتخار و سربلندی خود می شناسم.

مرگ شاملو به روايت خودش


راست ش موضوع زندگي و مرگ را من سال ها است كه براي خودم حل كرده ام و با هيچ كدام مساله ئي ندارم . انسان كاملا برحسب تصادف به دنيا مي آيد اما مرگش حتمي است . و همين مقدر بودن مرگ است كه به زندگي معني مي دهد. انساني كه دانسته زيسته و لحظه به لحظه عمرش معني داشته آبروي جامعه ، پشتوانه سربلندي ، و بخشي از تاريخ يك ملت است حتي هنگامي كه محيط او به درستي دركش نكند. من به خاموشي تقديري جسم او اشك نمي ريزم . حضورش حرمت آموخت و لاجرم غيابش به اين حرمت ابعاد افسانه ئي مي بخشد

احمد شاملو/1369/دفترهاي سپيد بي گناهي

 

دیدگاه های محمود دولت آبادي، پروين سلاجقه، يدالله جلالي،.......

 

دیدگاه های محمود دولت آبادي، پروين سلاجقه، يدالله جلالي،
علي بابا چاهي، رسول يونان، احمد پوري ، ضياء الدين ترابي و حميد رضا شكارسري در باره احمد شاملو

.

************************************************


محمود دولت آبادي: شاملو، شاعري، كه عاشق رمان نويسي بود

شاملو عاشق رمان نويسي بود و ترجمه دن آرام عطش نويسندگي شاملو را ارضا كرد. من در جواني دن آرام را با ترجمه به آذين خوانده‌‏ام و تصويري كه از اين كتاب در ذهن من نقش بسته تصويري حماسي است و شاملو با ترجمه دوباره دن آرام حتما ضرورت اين كار را احساس كرده بود.
وي در ادامه با بيان اين مطلب كه ترجمه دن آرام شاملو به هيچ وجه ترجمه به آذين را رد نمي كند و هر دو در زمان خويش كار ارزشمندي را انجام داده اند. افزود:
دن آرام يك اثر حماسي است و در اين اثر حماسي زبان كوچه بازار قابليت هاي بسياري را به متن مي دهد. و دن آرام مرحله تكويني زبان كوچه است.
زبان كوچه درآغاز ايجابي بود و شاملو با بكار بردن اين زبان در دن آرام اين زبان را براي هميشه زنده كرد.
دولت آبادي در ادامه با بيان اين مطلب كه روشنفكران زمينه ساز انقلاب مشروطه بودند گفت: روشنفكران را در گروه دانش آموختگان خارج از كشور بودند كه در شمال و غرب و شرق درس خوانده بودند و گروه ديگر دانش آموختگان مكتبي بودند كه بنيان فرهنگ آموزشي ايران را گذاشتند.
وي در ادامه افزود: از معروف ترين دانش آموختگان مكتبي ايران علي اكبر دهخدا است كه متوجه ارزش و اهميت زبان و فرهنگ مردم شد ؛ پس از آن زبان كوچه و بازار مورد توجه شاعران و محققين ايراني قرار گرفت.
دولت آبادي با بيان اين مطلب كه ترجمه دن آرام شاملو مهر تاييد بر زبان كوچه است گفت: از يك ربع قرن پيش كه واكنش هاي بسياري درباره زبان و فرهنگ كوچه وجود داشته ولي شاملو توانست با دن آرام ذخيره گرانبهايي از فرهنگ و زبان مردم را به جامعه ادبي ايران و دنيا هديه كند.

 

************************************************

دكتر پروين سلاجقه: شعر شاملو تعهد به انسانيت است
در نخستين مجموعه اشعار شاملو ايدئولوژي بار شده بر شعر حرف نخست را مي زند و بدون ترديد اين مسئله ناشي از تخيلات اجتماعي و رخدادهاي زمانه است. او در اين مجموعه ها چندان به شعريت اشعار خود توجه ندارد.
وي با اشاره به بی پرده سخن گفتن شاملو در نخستین آثارش می گوید: او در مجموعه اشعار آغازين بي پرده سخن مي گويد و شعرش فارغ از ابهام هنري و بيشتر شعار گونه است؛ دليل شعاري شدن نخستين اشعار شاملو را باید تعهد زياد او به شعر ، به عنوان ابزاري براي برپايي آزادی دانست .‌‏ لحن كلام او متعلق به انساني مقتدر و انقلابي است. او شاعران گذشته و بعضي شاعران هم نسل خود را طرد مي كند. شاملو معتقد است شاعران كلاسيك انسان حقيقي را فراموش كرده اند. از نظر او شعر بايد "درد مشترك" انسان را بيان كند. همين تعهد زياد باعث مي شود اشعار نخستين شاملو حالتی شعاري پيدا كند.
سلاجقه با بیان این مطلب که در مرحله نقد آثار شاملو پس از بررسی چهار مجموعه شعر نخستين او متوجه شدم؛ شاملو ، هر چه در شعر جلوتر مي رود،جدال ياس و اميد در اشعارش بخصوص "هواي تازه" محسوس تر مي شود.
این استاد دانشگاه ضمن اشاره به این موضوع که « شعرهاي شاملو آينه زمان خود است و بر امواج نوسانات و بحران هاي اجتماعي سوار است»، از مجموعه شعر "هوای تازه " به نیکی یاد کرد و گفت: مجموعه شعر هواي تازه يكي از مهم ترين مجموعه اشعار شاملو است.‏ شاملو از "هواي تازه" شاملو مي شود. در اين مجموعه مي توان تعداد زيادي از بهترين اشعار شاملو را مشاهده كرد؛ اگر چه اشعار ضعيف هم در اين مجموعه فراوان ديده مي شود. در اين مجموعه در حالي كه انديشه دروني شده و با شعرش همراه مي‌‏شود زبان خاص شاملو و بهره گيري از امكانات موسيقايي زبان افزايش مي يابد كه در ادامه به فرديت سبكي او مي انجامد.
شاملو در "هواي تازه" دچار يك ياس مي شود، كه داراي دو جنبه است. نخست، ياس دروني و دوم ياس اجتماعي. ياس دروني شاملو از خلاء عشق است و مي توان گفت، در اين مجموعه او منتظر طلوع عشقي است كه فقدانش او را به انزوا كشيده می کشد.
وي با اشاره به تولد اشعاري با عنوان " شبانه" در مجموعه "هواي تازه" ادامه داد: شاملو با "شبانه" ها محور تازه اي را در شعر خود باز مي كند كه تا پايان دوره شاعري با او همراه است. شبانه ها آميزه اي از انديشه هاي شخصي و اجتماعي شاعر در هيات تجلي عشق شخصي و اجتماعي در زبان و بياني هنري هستند.
وي گفت: از هواي تازه محور ديگري در سرودن شعر در كارنامه شاعري شاملو آغاز مي شود كه حديث نفس شاملوست و تا پايان دوره شاعري او ادامه دارد ؛ من نام اين دسته از اشعار را «هذيان هاي شاعرانه» گذاشته ام.
سلاجقه اظهار داد:‌‏ هواي تازه از جهات ديگري نيز در دوره شاعري وي اهميت دارد كه آن ها را در كتاب خود مورد تحیل قرارداده و به آنها اشاره کرده ام .
دكتر پروين سلاجقه معتقد است، شعر شاملو هيچ وقت خالي از تعهد به انسان نبوده است و اين تعهد در شعرهاي آخر او زيباتر و شاعرانه تر منعكس مي شود.
این منتقد ادبی با اشاره به جایگاه عشق در آثار شاملو ، چنین اظهار نظر می کند: پیش تر هم گفته ام که ؛ عشق در ديوان شاملو دو مقوله عشق شخصي و عشق جمعي را در بر مي‌‏گيرد و او از آغاز كار شاعري تا به آخرين مجموعه شعرش"حديث بي‌‏قراري ماهان "به هر دو محور و فادار مي‌‏ماند.
وي با اظهار این سخن که ؛ شاملو در محور عشق شخصي سه دوره را پشت سرگذاشته‌‏است ؛ نخستین دوره آن را متعلق به سال 1334 می داند یعنی زمانی که شاملو دوره خلا عشق را به طورموقت پشت سر می گذارد و از فضاي شعرهايش که بسيار تيره و مايوس كننده بودند کمی فاصله می گیرد . : شاعر در شعرهاي اين دوره‌‏ انتظار تجلي عشق را دارد.
مولف کتاب «در آمدی برزیبایی شناسی شعر» با اشاره به سال 1334 و مجموعه شعر"هواي تازه" گفت : سال 1334 در مجموعه شعر هوای تازه با شش عاشقانه زيبا كه شاعر در آن فضاي متفاوتي را تجربه كرده است، مواجه مي‌‏شويم ،كه به نظر مي‌‏رسد، در اين دوره از زندگي شاعر شاهد تجلي يك عشق جديد اما موقت هستيم.
اما شاملو پس از سرايش اين شعرها باز هم وارد فضاي انتظار مي‌‏شود و پس از اين دوره او با آیدا آشنا می شود و فضاي جديدي در شعرهايی مانند؛ مجموعه شعر" آيدا در آينه" آغاز مي‌‏شود. از این پس ما با زيباترين عاشقانه‌‏هاي او روبرو مي‌‏شويم كه شاعر معشوق زن را مورد خطاب قرار مي‌‏دهد. پس از اين هسته اصلي عاشقانه‌‏هاي شاملو آيدا مي‌‏شود و در شعرهاي شاملو آيدا، تبديل به يك معشوق فراگير مي‌‏شود وشاعر در اين دوره زيباترين عاشقانه‌‏ها را مي‌‏سرايد.
وي در ادامه با اشاره به اين نكته كه شاملو پس از" مرثيه‌‏هاي خاك" وارد فضاي جديدي مي‌‏شود، می گوید: شعرهاي شاملو با اينكه در اين دوره به شدت عاشقانه است، اما با حسرت همراه است و علت اين حسرت نزدیکی شاعر به سال های پيري و پاياني عمر است . شاملو در این سال ها غصه مي‌‏خورد كه بميرد و معشوق او تنها بماند و اين تنها حسرتي است كه در زندگي شاعر وجود دارد. اين مضمون به شدت در مجموعه "مرثيه‌‏هاي خاك" حاكم است.
سلاجقه با اشاره به اين نكته كه از سال‌‏هاي45 به بعد شعرهاي شاملو با نوعی حسرت فلسفی همراه مي‌‏شود، گفت: اين حسرت تا پايان شاعري شاملو با او همراه است، البته هر چه كه به دوران پاياني عمر شاعر نزديك مي‌‏شويم، تعداد عاشقانه‌‏هاي او كم تر و دروني‌‏تر مي‌‏شود. اما شاعر به قدري براي عشق ارزش قائل است كه در آخرين شعرهايش نيز" در حديث بي قراري‌‏ماهان" باز هم عاشق است. در اين شعرها شاهد تصويري از مرگ و همراهي عشق با او هستيم كه باعث مي‌‏شود شاعر احساس تنهايي نكند.
این استاد دانشگاه در ادامه می افزاید: درشعرهاي سال‌‏هاي 1341 شاملو" آيدا "همواره حضور دارد. اما من معشوق را در شعر شاملو تنها آيدا نمي‌‏دانم، شعر او هميشه با آيدا شروع مي‌‏شود و رفته رفته معشوق در شعر شاملو فراگير مي‌‏شود. البته بايد اين را هم بگويم شعر شاملو هيچ‌‏گاه خالی ازحضور" آيدا" نيست.

سلاجقه در ادامه درباره كتاب نقد آثار شاملو كه قرار است با عنوان « امیر زاده کاشی ها» در انتشارات "مرواريد" منتشر شود، گفت: تمامی اشعار منتشر شده از شاملو را مورد بررسی قرار داده ام و 90 درصد شعرهای برتر او را مورد تحلیل و نقد قرار گرفته است و هر شعر را بر اساس ساختارش مورد بررسي و تحلیل قرار داده‌‏ام. اين كتاب 10 فصل دارد كه در فصل نخست درباره ويژگي سبكي آثار شاملو در بخش‌‏هاي ديگر به اشعار اجتماعي، هذيان‌‏ها، منظومه‌‏ها، مرثيه‌‏ها، عاشقانه‌‏ها، شبانه‌‏ها، سفر، انديشه‌‏هاي فلسفي واشعار " نوستالژیک" پرداخته‌‏ام. اين كتاب در حدود 730 صفحه است . قصد داشتم این اثر تا سال رو درگذشت شاملو روانه بازار کتاب شود که به دلیل طولانی شدن مراحل تصحیح و ویرایش به تاخیر افتاد که امید وارم به زودی روانه بازار کتاب شود.


************************************************
دكتر يدالله جلالي:
شاملو براي مخالفت با سانسور به اشعار گويش‌‏ورانه روي آورد

بهار اولين شعر "گويش ورانه" را سرود و شاملو در منظومه "پريا و دختراي ننه دريا" و فروغ در شعر"به علي گفت مادرش روزي" اين گونه شعر را به كمال رساندند.
شاملو از جمله شاعراني است كه به زيبايي اشعار گويش‌‏ورانه پي‌‏برد و معتقد بود كه ما چنان به اين ترانه‌‏ها عادت كرده‌‏ايم كه از درك هنري آن عاجزيم.
شاملو براي مخالفت با سانسور پس از كودتاي1332 به اشعار گويش‌ ‏ورانه روي آورد. او منظومه پريا را در سال 1332 با توجه به فضاي اختناق و سانسور به اصلاح براي كودكان سرود، ولي مخاطب اصلي او بزرگسالان بودند و بعدها اين منظومه را به صورت مستقل و با نقاشي منتشر كرد.
شاملو در منظومه" پريا و دختراي ننه دريا" و فروغ در شعر" به علي گفت، مادرش روزي" به لحن گويش ورانه مردم تهران نزديك شده‌‏اند. در پايان قصه دختراي ننه دريا شاهد پيروزي هستيم؛ اما شكست پايان قصه‌‏هاي ننه دريا را رقم مي‌‏زند و پايان منظومه "به علي گفت، مادرش روزي" نيز مرگ است، فروغ و شاملو به دستاوردهاي بي‌‏نظير اين منظومه‌‏ها پي برده بودند ولي هر كدام با بياني از ادامه اين شيوه سرباز زدند.

 

************************************************علي بابا چاهي:
شاملو ملكه معنا را بر اريكه سلطنت نشانده‌‏است

شاملو يك پيشنهاد دهنده‌‏است و در دوره‌‏هاي بعد با ديدگاه‌‏هايي كه او در شعر بيان مي‌‏كند مورد اقبال شاعران زيادي قرار مي‌‏گيرد.
شاملو به ويژه در كتاب هواي تازه بدون آنكه خودش به اين موضوع آگاهي داشته باشد، در وهله نخست يك پيشنهاد دهنده‌‏است. فروغ فرخزاد با خواندن يكي از شعرهاي او- شعري كه زندگي‌‏ست- به نقطه‌‏اي مي رسد كه مي‌‏گويد زبان فارسي از چه امكاناتي براي بيان مكالمه و محاوره برخوردار است.
تصادفا اين شعر از ديدگاه ديگري اخيرا مورد نفي قرار گرفته است، در كتاب كم حجمي كه منوچهر آتشي در خصوص شاملو نوشته است اين شعر را محكوم مي‌‏كند و مي‌‏گويد كه اين شعري ايدئولوژي ‌‏زده است. به گمان من حتي اگر اين شعر داراي اين خصوصيت هم باشد، اين حرف بسيار نادرست به نظر مي‌‏رسد.
به نظر مي‌‏رسد اين داوري‌‏ها غرض ورزانه است. لازم مي‌‏دانم كه در پرانتز يا بيرون پرانتز بگويم كه اين اثر و ديگر آثاري كه در اين مقطع زماني سروده شده‌‏اند در واقع رنگ و بويي ايدولوژيك دارند و اين در نتيجه يك فرايند اجتناب ناپذيرتاريخي است. هر شعر بايد با توجه به زمان سرايش آن مورد بررسي قرار بگيرد. اگر از اين منظر نگاه كنيم ستايش ياغي‌‏ها و قهرمان‌‏هاي محلي در شعر آتشي نيز موضوعيت نخواهد داشت.
بر خلاف تصور رايج، خصوصيتي در شعر شاملو وجود داردكه رويكرد او را نسبت به كلمات آركائيك نفي مي‌‏كند. من معتقدم كه در مقاطعي خاص كه شعر دچار يكنواختي و كسالت شده‌‏است، مي‌‏توان توسط اهرمي همچون كلمات آركائيك متن شعري را به جنبش درآورد و اين كار هر كسي نيست. به اين معنا كه شاملو به خوبي از عهده اين كار بر آمده‌‏است كه خود در آينده آن را به عنوان سر مشقي به آيندگان سفارش مي‌‏كند.
شعر شاملو ماندگار است. از منظر نقد امروز شعر شاملو داراي آسيب شناسي هم هست، چرا كه اين شعر متكي به اتوريته بيان خطابي است و به مرجعيت معنا مي‌‏انديشد. شاملو ملكه معنا را بر اريكه سلطنت نشانده‌‏است.
شعر شاملو با قطعيت كلام محوري همراه‌‏است. گرايش به نمايش تقابل‌‏هاي دوتايي كه از دوران افلاطون تاكنون در ادبيات غرب قابل مشاهده‌‏است در شعر او به خوبي نمود پيدا مي‌‏كند. قدرت استعلاي من راوي چيزي جز من ذهني مولف نيست، با اين وصف پاره‌‏اي متن ، شاملو راه را بر چند باوري معرفت شناختي بسته‌‏است.
به گمان من به موازات عيني شدن پديده‌‏هاي هستي محبوب يا معشوق نيز در شعر معاصر جلوه زميني‌‏تري يا حضور زميني‌‏تري پيدا مي‌‏كند. يعني قابل لمس‌‏تر مي‌‏شود و داراي خون و پوست به نظر مي‌‏رسد شعر شاملو از اين قاعده مستثني نيست .اما بن بينش شعر مدرن امروز كه متكي بر عدم قطعيت و عدم نسبیت‌‏گرايي و گرايش به تقابل‌‏هاي دوتايي است معشوق را نه تنها در شعر شاملو بلكه در شعر معاصر نيز همچنان با ستايشي مطلق همراه مي‌‏كند. بدين معنا باز هم گويا محبوب مورد اشاره از زمين به تدريج گسسته مي‌‏شود و به عرش مي‌‏رسد.
معشوق شاملو فردي است كه از منظري مردسالارانه مورد ستايش قرار مي‌‏گيرد. جلوه زنانه او صحنه نمايش تفاخر شاعر مي‌‏شود. به نظر من شاعران امروز با نسبیت‌‏گرايي بيشتري به مفاهيمي همچون معشوق بايد بپردازد تا فاصله ناخواسته‌‏اي بين معشوق و شاعر پديد نيايد و نگاه شاعر نگاهي از بالا به معشوق نباشد، آنچنان كه غالبا در شعر چنين است.

 

************************************************
رسول يونان:
شاملو به انسان عشق مي‌‏ورزد تا به معشوق

شاملو شاعري بزرگ بود، اگر در اروپا به دنيا مي‌‏آمد حتما لباس شواليه تن او مي‌‏كردند و مورد احترام بيشتري قرار مي‌‏گرفت.
احمد شاملو حتي اگر شعر هم نمي‌‏سرود در ادبيات ايران و جهان ماندگار مي‌‏شد، چرا كه او علاوه بر شعر دستي در ترجمه، داستان نويسي، تحقيق، پژوهش و بازسرايي متون كلاسيك داشت و همه اين مسايل دست به دست هم مي‌‏دهند كه شاملو به اين زودي از ياد نرود.
شاملو نقطه جدايي شعر معاصر از شعر كلاسيك است. شعر نو با نام شاملو عظمت يافت هر چند كه نيما آغازگر آن بود؛ اما شاملو با ارائه شعرهاي منسجم‌‏تر و زيباتر توانست از شعر كلاسيک فاصله بگيرد.
شاملو از زبان"آركائيك" در شعرش به خوبی سود برد. شعرهاي شاملو به دو دسته تقسيم مي‌‏شوند. دسته اول شعرهاي او بيشتر حماسي و اجتماعي‌‏اند كه جنبه آركائيك آنها بيشتر به چشم مي‌‏آيند و دسته دوم شعرهاي عاشقانه‌‏هاي او هستند كه بيشتر به شعر معاصر جهان شباهت دارد.
شاملو تاثير بسزايي روي شعر معاصر گذاشته‌‏است و بي‌‏شك او نيز از شاعران معاصر نظير" لوركا، ناظم حكمت، پل الوار و..." تاثير پذيرفته‌‏است. اما تاثير گذاري او از تاثير پذيري‌‏اش بيشتر است. در دهه 50 حتي فروشندگان دوره ‌‏گرد نيز تحت تاثير شاملو بوده‌‏اند چه برسد به شاعران.
شاعراني كه به شيوه شاملو شعر سروده‌‏اند در سايه او هستند، چون؛ تقليد مو به مو كار درستي نيست و به همين دليل است كه امروزه نامي از آنها به ميان نمي‌‏آيد. اكثر شاعران معاصر در كتاب‌‏هاي اوليه خود تحت تاثير شاملو بوده‌‏اند؛ اما شاملو مستقيما در شعرهاي نخستين‌‏اش تحت تاثير شاعران كلاسيك بود.
شعر شاملو، شعري است كه به مسايل سياسي و اجتماعي بي‌‏اعتنا نيست. با توجه به اين كه شاملو در ايران متولد و زندگي كرده‌‏است، خواه ‌‏ناخواه تحت تاثير تنش‌‏هاي اجتماعي و سياسي قرار گرفته؛ بنابراين بيشتر شعرهاي او در برگيرنده مسايل سياسي ـ اجتماعي است؛از به درآويخته شدن سرتيپ زنگنه تا اندوه نان كارگران بيجاري.

شاملو يك شاعر متعهد است و تمام اقشار جامعه در شعر او به عنوان يك كاراكتر حضور دارند. او در برج عاج زندگي نكرد كه شعرش صرفا رويايي عاشقانه باشد. معشوق در شعر شاملو بيشتر انسان است تا يك زن. او در ستايش انسان سخن گفته است. شاملو در شعرش انسان آگاه را با نام "آيدا" گاه با نام"تو" گاه با نام"وارتان" مي‌‏سرايد. او به انسان عشق مي‌‏ورزد تا به معشوق.

 

************************************************
احمد پوري مترجم :
گاهی با ترجمه شاملو شعر از متن اصلی بهتر می شود

ترجمه شعر افق هاي جديدي را پيش روي شاعران مي گذارد و آنها را با عرصه هاي هنر در فضايي متفاوت آشنا مي سازد.
در صد سال اخير ترجمه شعر تاثير بسزايي در ادبيات معاصر ايران گذاشته و پيدايش قالب هاي نو درشعر فارسي كه قبلا بي سابقه بوده دليلي بر اين مدعاست .
مترجم بايد در ترجمه فضاي شعر را القا كند و وفاداري به ترجمه تحت لفظي كلمات شعر نمي تواند فضايي را كه شاعر به وجود آورده به خواننده القا كند.
مترجم مجموعه" تو را دوست دارم چون نان و نمك" در ادامه با بيان اين مطلب كه هدف غايي يك مترجم از ترجمه شعر، فراهم كردن زمينه لذت براي خوانندگان است گفت: بسياري از ترجمه هايي كه در حال حاضر روانه بازار کتاب مي شوند بيشتر شبيه نثر هستند كه هيچ فضايي را براي خواننده ايجاد نمي كند و اگر اسم شاعر را از پاي اين ترجمه ها برداريم خواننده ها واقعا احساس نمي كنند كه با متني كه روبه رو هستند شعر است.
اگر به اشعار لوركا و مارگريت بيگل با ترجمه احمد شاملو نگاه كنيم و دو متن را با يكديگر مقايسه كنيم مي بينيم كه شاملو در اين ترجمه ها شاهكار كرده است.
به نظرمن ترجمه هاي شاملو از متن اصلي اين اشعار موفق تر بوده اند.


************************************************
ضياء الدين ترابي :
شعر شاملو، شعر زمان خودش است

شاملو و نيما از دو راه متفاوت به سوي يك هدف مي روند ، نيما از نظم به شعر وشاملو از نثر به سوي شعر مي رود و شعر شاملو از نثر به سوي شعر مي رود و ريشه در سنت نثري دارد.
شعر شاملو ، شعري مخيل ، در قالب نثر است و از وقتي سرودن شعر بي وزن را آغاز مي كند ، شاعري تأثيرگذار مي شود.
ترابي درباره زبان وآهنگ شعر شاملو گفت : شاملو به زباني مي رسد و آن را تا آخرين شعر خود حفظ مي كند كه اين فاصله گرفتن از زبان زمانه موجب تشخيص شعر شاملوست . بر اثر مرور زمان شاملو به كشف جديدي مي رسد ومتوجه پتانسيل موسيقيايي نثر قرن چهارم مي شود.
وي فرم را براي شاملو دروني خواند و درباره محتواي شعرهاي شاملو گفت : شعر شاملو از نظر محتوا ، شعر زمان خودش است .

 

************************************************

حميد رضا شكارسري :
شاملو شعر می آفریند تا اندیشه را بیان کند
شاملو با برداشتن شروط شعريت كلاسيك ، به نفع شعر، از قيد وبندهاي دست وپاگير عروض وقافيه رها مي شود وفضا را براي جولان توسن تخيل آماده مي كند.
شكارسري شاملو را شاعري كلي نگر است. شعر شاملو فاقد هويت تاريخي وبه لحاظ زماني و مكاني شعري ازلي ، ابدي است . درآثار شاملو ، زبان فضاي خود را به شعر تحميل مي كند.
انديشه درشعر شاملو جایگاه ویژه ای دارد. در آثار شاملو ، شعر آفريده مي شود تا انديشه را بيان كند.

 

منبع (http://4divari.persianblog.com/)

 

از زخمِ قلبِ «آبائی»  

از زخمِ قلبِ «آبائی»

دختران ِ دشت!
دختران ِ انتظار!
دختران ِ اميد ِ تنگ
                        در دشت ِ بي‌کران،
و آرزوهای بي‌کران
                        در خُلق‌های تنگ!
دختران ِ خيال ِ آلاچيق ِ نو
                                در آلاچيق‌هايي که صد سال! ــ


از زره ِ جامه‌تان اگر بشکوفيد
باد ِ ديوانه
يال ِ بلند ِ اسب ِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...


 
دختران ِ رود ِ گِل‌آلود!
دختران ِ هزار ستون ِ شعله به تاق ِ بلند ِ دود!
دختران ِ عشق‌های دور
                              روز ِ سکوت و کار
                                                    شب‌های خسته‌گي!
دختران ِ روز
               بي‌خسته‌گي دويدن،
                                          شب
                                                سرشکسته‌گي! ــ


در باغ ِ راز و خلوت ِ مرد ِ کدام عشق ــ
در رقص ِ راهبانه‌ی شکرانه‌ی کدام
                                             آتش‌زدای کام
بازوان ِ فواره‌يي ِتان را
                            خواهيد برفراشت؟

افسوس!
موها، نگاه‌ها
                به‌عبث
عطر ِ لغات ِ شاعر را تاريک مي‌کنند.

دختران ِ رفت‌وآمد
                      در دشت ِ مه‌زده!
دختران ِ شرم
                 شبنم
                         افتاده‌گي
                                     رمه! ــ

 

از زخم ِ قلب ِ آبائي
در سينه‌ی کدام ِ شما خون چکيده است؟
پستان ِتان، کدام ِ شما
گُل داده در بهار ِ بلوغ‌اش؟
لب‌های‌تان کدام ِ شما
لب‌های‌تان کدام
                     ــ بگوييد! ــ
در کام ِ او شکفته، نهان، عطر ِ بوسه‌یي؟


شب‌های تار ِ نم‌نم ِ باران ــ که نيست کار ــ
اکنون کدام‌يک ز شما
بيدار مي‌مانيد
در بستر ِ خشونت ِ نوميدي
در بستر ِ فشرده‌ی دل‌تنگي
در بستر ِ تفکر ِ پُردرد ِ راز ِتان
تا ياد ِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
                                                 بدرخشاند
تا ديرگاه، شعله‌ی آتش را
در چشم ِ باز ِتان؟

بين ِ شما کدام
                    ــ بگوييد! ــ
بين ِ شما کدام
صيقل مي‌دهيد
 سلاح ِ آبائي را
برای
       روز ِ
           انتقام؟

 
۱۳۳۰
ترکمن‌صحرا ـ اوبه‌ی سفلي

رانه تاريک
بر زمينه‌ی سُربي‌ صبح
سوار
 
  خاموش ايستاده است
و يال ِ بلند ِ اسب‌اش در باد
 
  پريشان مي‌شود.



خدايا خدايا
سواران نبايد ايستاده باشند
هنگامي که
حادثه اخطار مي‌شود.



کنار ِ پرچين ِ سوخته
دختر
 
  خاموش ايستاده است
و دامن ِ نازک‌اش در باد
 
  تکان مي‌خورد.

خدايا خدايا
دختران نبايد خاموش بمانند
هنگامي که مردان
نوميد و خسته
 
  پير مي‌شوند.

۱۳۵۲

تنها ...

اکنون مرا به قربان‌گاه مي‌برند
گوش کنيد اي شمايان، در منظري که به تماشا نشسته‌ايد
و در شماره، حماقت‌هاي ِتان از گناهان ِ نکرده‌ي ِ من افزون‌تر است!


ــ با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است.


بهشت ِ شما در آرزوي ِ به برکشيدن ِ من، در تب ِ دوزخي‌ي ِ انتظاري
بي‌انجام خاکستر خواهد شد; تا آتشي آن‌چنان به دوزخ ِ

خوف‌انگيز ِتان ارمغان برم که از تَف ِ آن، دوزخيان ِ مسکين،
آتش ِ پيرامون ِشان را چون نوشابه‌ئي گوارا به‌سرکشند.


چرا که من از هرچه با شماست، از هر آن‌چه پيوندي با شما داشته
است نفرت مي‌کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش ِ بوي‌ناک ِتان و
از دست‌هاي ِتان که دست ِ مرا چه بسيار که از سر ِ خدعه فشرده است.


از قهر و مهرباني‌ي ِتان
و از خويشتن‌ام
که ناخواسته، از پيکرهاي ِ شما شباهتي به ظاهر برده است...


من از دوري و از نزديکي در وحشت‌ام.
خداوندان ِ شما به سي‌زيف ِ بي‌دادگر خواهند بخشيد
من پرومته‌ي ِ نامرادم
که از جگر ِ خسته
کلاغان ِ بي‌سرنوشت را سفره‌ئي گسترده‌ام


غرور ِ من در ابديت ِ رنج ِ من است
تا به هر سلام و درود ِ شما، منقار ِ کرکسي را بر جگرگاه ِ خود احساس
کنم.


نيش ِ نيزه‌ئي بر پاره‌ي ِ جگرم، از بوسه‌ي ِ لبان ِ شما مستي‌بخش‌تر بود
چرا که از لبان ِ شما هرگز سخني جز به‌ناراستي نشنيدم.


و خاري در مردم ِ ديده‌گان‌ام، از نگاه ِ خريداري‌ي ِتان صفابخش‌تر
بدان خاطر که هيچ‌گاه نگاه ِ شما در من جز نگاه ِ صاحبي به برده‌ي ِ
خود نبود...


از مردان ِ شما آدم‌کشان را
و از زنان ِتان به روسبيان مايل‌ترم.


من از خداوندي که درهاي ِ بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود، به
لعنتي ابدي دلخوش‌ترم.
هم‌نشيني با پرهيزکاران و هم‌بستري با دختران ِ دست‌ناخورده، در
بهشتي آن‌چنان، ارزاني‌ي ِ شما باد!
من پرومته‌ي ِ نامُرادم
که کلاغان ِ بي‌سرنوشت را از جگر ِ خسته سفره‌ئي جاودان گسترده‌ام.


گوش کنيد اي شمايان که در منظر نشسته‌ايد
به تماشاي ِ قرباني‌ي ِ بيگانه‌ئي که من‌ام ــ :
با شما مرا هرگز پيوندي نبوده است.


۱۳۳۵

لعنت

  لعنت


در تمام ِ شب چراغي نيست.
در تمام ِ شهر
نيست يک فرياد.


اي خداوندان ِ خوف‌انگيز ِ شب‌پيمان ِ ظلمت‌دوست!
تا نه من فانوس ِ شيطان را بياويزم
در رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ پنهاني‌ي ِ اين فردوس ِ ظلم‌آئين،
تا نه اين شب‌هاي ِ بي‌پايان ِ جاويدان ِ افسون‌پايه‌تان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاوداني‌تر کنم نفرين، ــ
ظلمت‌آباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روي ِ من
بازنگشائيد!




در تمام ِ شب چراغي نيست
در تمام ِ روز
نيست يک فرياد.


چون شبان ِ بي‌ستاره قلب ِ من تنهاست.
تا ندانند از چه مي‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست.
راه ِ من پيداست.
پاي ِ من خسته‌ست.
پهلواني خسته را مانم که مي‌گويد سرود ِ کهنه‌ي ِ فتحي قديمي را.


با تن ِ بشکسته‌اش،

 

 

تنها

زخم ِ پُردردي به جا مانده‌ست از شمشير و، دردي جان‌گزاي از خشم:
اشک، مي‌جوشاندش در چشم ِ خونين داستان ِ درد;
خشم ِ خونين، اشک مي‌خشکاندش در چشم.
در شب ِ بي‌صبح ِ خود تنهاست.


از درون بر خود خميده، در بياباني که بر هر سوي ِ آن خوفي نهاده دام
دردناک و خشم‌ناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود مي‌زند فرياد:


«ــ در تمام ِ شب چراغي نيست

در تمام ِ دشت
نيست يک فرياد...


اي خداوندان ِ ظلمت‌شاد!
از بهشت ِ گند ِتان، ما را
جاودانه بي‌نصيبي باد!


باد تا فانوس ِ شيطان را برآويزم
در رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ اين فردوس ِ ظلم‌آئين!


باد تا شب‌هاي ِ افسون‌مايه‌تان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاوداني‌تر کنم نفرين!»

۱۳۳۵


آیدا عشق احمد

 


احمد شاملو

آثارِ من خود اتوبيوگرافیِ کاملی‌ست. من به اين حقيقت معتقدم که شعر، برداشت‌هايی از زنده‌گی نيست، بلکه يک‌سره خودِ زنده‌گی‌ست

 

افسوس اي فسرده‌چراغ ! از تو
ما را اميد و گرمي و شوري بود
وين کلبه‌ی گرفته‌ی مظلم را
از پَرتو ِ وجود ِ تو نوري بود.

 

 

دردا ! نماند از آن همه، جز يادي
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سايه کز هياکل ِ ناپيدا
گردد به عمق ِ آينه‌يي معلوم...


يک‌باره رفت آن همه سرمستي
يک‌باره مُرد آن همه شادابي
مي‌سوزم ــ اي کجايي کز بوسه
بر کام ِ تشنه‌ام بزني آبي؟


انتظار

از دريچه
با دل ِ خسته، لب ِ بسته، نگاه ِ سرد
مي‌کنم از چشم ِ خواب‌آلوده‌ی خود
                                             صبح‌دم
                                                      بيرون
                                                             نگاهي:

در مه آلوده هوای خيس ِ غم‌آور
پاره‌پاره رشته‌های نقره در تسبيح ِ گوهر...
در اجاق ِ باد، آن افسرده‌دل آذر
کاندک‌اندک برگ‌های بيشه‌های سبز را بي‌شعله مي‌سوزد...

من در اين‌جا مانده‌ام خاموش

ميلاد  

ميلاد
ناگهان
 
  عشق
 
  آفتاب‌وار
 
  نقاب برافکند
و بام و در
 
  به صوت ِ تجلي
 
  درآکند،
شعشعه‌ی آذرخش‌وار
 
  فروکاست
و انسان
برخاست.

۵ ارديبهشت ِ ۱۳۷۶

باران  

باران
تارهای بي‌کوک و
کمان ِ باد ِ ول‌انگار
باران را
گو بي‌آهنگ ببار!

غبارآلوده، از جهان
تصويری باژگونه در آب‌گينه‌ی بي‌قرار
باران را
گو بي‌مقصود ببار!

لبخند ِ بي‌صدای صد هزار حباب
در فرار
باران را
گو به‌ريشخند ببار!


چون تارها کشيده و کمان‌کش ِ باد آزموده‌تر شود
و نجوای بي‌کوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
 
  تا با همه گلويش
 
  سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازی‌گوشانه ببار!

۲۶ دی ِ ۱۳۵۵
رم

پدران و فرزندان


چشمان ِ پدرم
 
  اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
 
  با تصور ِ آفتاب
 
  تصوير نکرده بود.
مي‌گفت «عاری» و
 
  خود نمي‌دانست.

فرزندان گفتند «نع!»
ديری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنيامد ــ

قلاده‌هاشان
 
  بي‌گفتار
 
  ترانه‌يي آغاز کرد

و تاريخ
توالي فاجعه شد.
۱۳۴۹

پس از گذشت 58 سال، اولين مجموعه شعر "احمد شاملو"،

به بهانه تجديد چاپ يک کتاب پس از 58 سال/ سياوش شاملو:خوانندگان آثار پدرم بايد بدانند " شاملو " كه بود و درنهايت شعرش به كجا رسيد آيدا شاملو:مسؤوليت انتشار كتاب" آهنگ هاي فراموش‌‏شده" برعهده "سياوش شاملو" است تهران- خبرگزاري كار ايران


پس از گذشت 58 سال، اولين مجموعه شعر "احمد شاملو"،" آهنگ هاي فراموش شده" كه سال 1326 منتشر شده بود و در برگيرنده اولين سروده‌‏هاي " احمد شاملو" است ، توسط بنياد "شاملو" كه اين بنياد به همت "سياوش شاملو"، فرزند ارشد "شاملو" راه اندازي شده است، براي انتشار به انتشارات "مرواريد" سپرده شد.
به گزارش مريم آموسا، خبرنگار گروه فرهنگ و انديشه ايلنا، "آهنگ‌‏هاي فراموش شده" مجموعه‌‏اي از هفت كتاب قصه و شعر ( موزون و منثور) , ياداشت و ترجمه با نام‌‏هاي "فانتزي‌‏ها"‌‏, "ناله‌‏ها و سكوت", "نغمه‌‏هاي چيني" , "نغمه‌‏هاي ژاپني" , "نامه‌‏هاي زندا‌‏ن", "من و ايران من‌"‏ و "تفكرات" است." شاملو" هنگام انتشار اين كتاب، 22 ساله بود و شعرهاي اين مجموعه را در حال و هواي اعتقادات شوونيستي سرود، به همين دليل مدتي را نيز در زندان متفقين گذراند."شاملو" در مقدمه اين كتاب مي نويسد : قطعاتي كه در اين كتاب جمع‌‏آوري شده، نوشته‌‏هايي است كه در حقيقت مي‌‏بايستي سوزانده و دور ريخته مي‌‏شد‌‏, نوشته‌‏هايي كه اصلا نبايد نوشته مي شد. اين مطلب پيش از چاپ براي من روشن شده بود. نوشته هاي اين كتاب آهنگ‌‏هايي است كه خيلي زود از ياد مي‌‏رود . نوشته‌‏هايي مثل لرزش يك سيم تار از برخورد به بال يك حشره يا مثل يك نفس كوتاه نسيم در يك شب گرم تابستاني , فقط در وجود خود زنده است، يعني نقش نمي بندد, باقي نمي ماند، زود از بين مي رود ، فراموش مي شود و ... اينها قدم‌‏هاي اولين كودكي است كه مي خواسته راه بيفتد و در اين صورت , دستش را به ديوار مي گيرد , پاهايش مي لرزد، سست و مردد است، ناموزون راه مي رود ...بعدها "شاملو" اين كتاب را به دست فراموشي مي سپارد و خيلي زود سعي مي كند اين كتاب را از سطح بازار وكارنامه شاعري اش پاك كند و تعداد زيادي از نسخه‌‏هاي اين كتاب به دست شعله‌‏هاي آتش سپرده مي شود و تا پيش از غروب غم انگيزش نيز بر آن بود كه اين كتاب فراموش شود و هرگز به دست چاپ سپرده نشود. آيدا شاملو :مسؤوليت انتشار كتاب بر عهده "سياوش شاملو" است!"آيدا شاملو" درخصوص انتشار اين كتاب به خبرنگار گروه فرهنگ و انديشه ايلنا, مي گويد: "شاملو" معتقد بود اين كتاب نبايد چاپ شود و من نيز كاري را كه" شاملو" با آن مخالف بود را هرگز انجام نمي دهم . "سياوش شاملو" تصميم گرفته است اين كتاب را به دست چاپ بسپارد، خودش مسوول اعمال خودش است. همسر شاملو در ادامه تصريح كرد‌‏: "سياوش شاملو" به تنهايي و بدون توجه به نظرات وارثان آثار "شاملو" و با وجود حرف‌‏هايي كه "شاملو" در ابتداي اين كتاب و بعدها چه در محافل خصوصي و دوستانه مي‌‏گفت، اين كتاب را توسط دفتر نظارت بر نشر آثار "شاملو" به دست انتشار سپرده است. آيدا در پايان گفت :"سياوش" تصميم به انتشار اين كتاب گرفته است و من با اين عمل به شدت مخالفم.سياوش شاملو:خوانندگان آثار پدرم بايد بدانند "شاملو" كه بود و در نهايت شعرش به كجا رسيد.در ادامه "سياوش شاملو"، فرزند ارشد "شاملو" به خبرنگار" ايلنا" گفت: من خبر انتشار اين كتاب را تكذيب مي‌‏كنم , چراكه هنوز جو مناسب براي انتشار اين كتاب فراهم نشده است و من هنوز هيچ قراردادي با هيچ ناشري نبسته ام.وي در ادامه تصريح كرد‌‏: من براي انتشار اين كتاب به تنهايي تصميم نخواهم گرفت و به نظرات اعضا شوراي نظارت بر نشر آثار "شاملو" حتما پايبند خواهم بود.شاملو در ادامه افزود‌‏: در حال حاضر نيز قرار است سه كتاب ناياب از" شاملو" بزرگ را به دست چاپ بسپارم، ولي هنوز براي انتشار اين كتاب با هيچ ناشري قرارداد نبسته ام. چرا كه بايد تكليف انتشار آثار "شاملو" به زودي مشخص شود و برخي از قراردادها بايد تجديد و برخي نيز بايد فسخ شود. شاملو در پايان اظهارداشت‌‏: به هر حال من اين كتاب و كتاب هاي ديگر را به دست چاپ مي رسانم، چرا كه خوانندگان آثار پدرم بايد بدانند "شاملو" كه بود و در نهايت شعرش به كجا رسيد. يكي از منتقدين آثار "شاملو" گفت: براي شناخت افكار "شاملو"، نياز داريم كه همه آثار او را در اختيار داشته باشيم. " بهروز صاحب اختياري"، در گفت و گو با خبرنگار" ايلنا" در خصوص انتشار اين كتاب گفت‌‏: شعر هر شاعر را بايد بر اساس پروسه‌‏اي كه طي مي كند، سنجيد.وي در ادامه اظهارداشت‌‏: "شاملو" پيش از اين، كتابي به نام "خانه‌‏ام در انتهاي جهان است "را كه در برگيرنده مجموعه مقالات او در 17 سالگي است، منتشر كرد كه اين كتاب نيز در دست چاپ است. خواندن اين كتاب، اين فرصت را به خواننده مي دهد كه متوجه شود "شاملو" پيش از اين چگونه مي انديشيد. صاحب اختياري در ادامه گفت‌‏: مانيفيست شاملو،"هواي تازه" است‌‏, اما پژوهشگران بايد بدانند كه در درون "شاملو" چه انقلابي به وجود آمده است كه او چنين مانيفستي را منتشر كرد و براي آن بايد كتاب" قطعنامه" و" آهنگ‌‏هاي فراموش شده" حتما مورد مطالعه قرار بگيرند. وي اظهارداشت‌‏: من حرف‌‏هاي "شاملو" را در ابتداي اين كتاب كه معتقد بود اين شعرها آهنگ‌‏هايي هستند كه بايد فراموش شوند را ناديده مي گيرم و اصلا اعتقادي به گفته‌‏هاي شما و ديگران ندارم. چرا كه "مرتضي كيوان" و ديگران در همين مقدمه گفته اند كه "شاملو"، شاعر بزرگي خواهد شد , من نيز معتقدم حرف‌‏هايي كه "شاملو" در ابتداي اين كتاب آورده، ناشي از شكسته نفسي اوست و نبايد انتشار اين كتاب و آثار ديگر "شاملو" را به تاخير انداخت.
منبع خبر : ایلنا

شاملو و مسئله‏ى حماسه  

شاملو و مسئله‏ى حماسه



مهدی استعدادی شاد






مجموعه‏ى "مدايح بى‏صله"، آخرين كتاب از شعرهاى احمد شاملو است. چاپ اول اين كتاب توسط انتشارات آرش به تاريخ بهار 1371در سوئد به بازار آمده است.
بيشتر شعرهاى اين گزينه را قبلا يا در نشريات داخل و خارج ديده و يا بر برگه‏هاى دست‏نويس و زيراكسى خوانده‏ايم. اشعارى كه به دليل استقبال عموم از شعر شاملو، بى‌ترديد، خوانندگان بى‏شمارى داشته و نقل محفل‏ها و زمزمه‏ى تنهايى‏ها بوده است.اكنون چاپ اين شعرها در يك مجموعه، به دليل توالى منظم سرايش شعرها، امكان نگاه دقيق‏ترى را به آفرينش هنرى و شاعرانه‏ى شاملو در دهه‏هاى گذشته فراهم كرده است. شاملو، حتا تنها با همين مجموعه شعر يك دهه‏اى خود، براى چندمين بار پياپى ثابت مى‏كند كه در تحول شعر ناموزون، حماسى و كلام ضرب‏آهنگ‏دار پيشگام مانده است. او هنوز به لحاظ فضاسازى، تصوير و واژگان در شعر از كليه‏ى دست اندر كاران "شعر شاملويى" جلوتر است.
"شعر شاملويى" به لحاظ ويژگى‏هايش، كه يكى از آن‏ها عموميت‏يابى شعر فردى شاعر است، همواره دلربايى و فريفتارى را همزمان داشته تا ديگرانى را به سرايش در فضاى خود بكشاند. گر چه تاكنون، هيچ شاعرى را نمى‏توان سراغ گرفت كه به سربلندى او از اين فضاى شعرى بيرون آمده باشد.اين گرايش ويژه در شعر معاصر، هم به لحاظ سرايندگان و طرفداران شعرى، در قياس با شعر شاعران نسل بعد از نيما و هم به لحاظ اين كه شاملو خود يكى از بارزترين چهره‏هاى آن مانده، نمونه‏اى كم‏نظير است.برجستگى شاملو در اين ميان به پشتوانه‏ى توفيق او در چند دوره‏ى مختلف شعرى است. او در ميان شاعران نسل خود، يعنى هوشنگ ابتهاج (سايه(، اسماعيل شاهرودى و...، تنها كسى است كه سوار بر موج‏هاى دوره شعرى دهه‏هاى مختلف با رشادت ابتكارى و آزمايشى فرا روييده است. سروده‏هاى پُر ارج "مدايح بى‏صله" خود گواه اين مدعا است.
شعر شاملو هموند شخصيت فردى سراينده‏اش است. اين هموندى باعث رابطه‏ى ميان شعر و شاعر با محيط و مخاطبان شده است. شاملو و اعتراض نهفته در شعر و حرفش، جدل‏برانگيز بوده است. اين هماوردجويى او مغشوش‏ساز خواب و خيال غول‏هاى بى شاخ و دم سنت و محافظه‏كارى است. ناخشنودىِ بر زبان آمده‏ى او از دست "زمين و آسمان" به مخاطب فرصت و رخصت بى‏تفاوت ماندن را نمى‏دهد. او پذيراى زيستنى خنثا در محيطى بى‏تفاوت و بى‏عار نبوده است. بر همين زمينه نيز شعرش نمى‏تواند به زندگى آرام و بى‏دغدغه در فضاى شعر دلخوش كند. او معيارهاى جا افتاده را در هم مى‏ريزد تا معيارى جديد بر پا كند. "مدايح بى‏صله" نمونه‏اى از عملكرد او است در اين راستا، كه چيزى جز ارزش‏گذارى جديد و ايجاد يك گفتمان (ديسكورس) تازه نيست.
اين مجموعه شعر، با اين كه شاعرش در ايران به سر مى‏برد، مى‏تواند به مثابه ادبيات تبعيدى به حساب آيد؛ زيرا چاپ اولش در خارج بيرون آمده و ناهمنوايى شعرهاى او با "ايده‏هاى حاكم" در وطن آشكارتر از آنست كه نيازى به شرح داشته باشد. با اين حال اين مجموعه‏ى شعر را مى‏توان، و بايد، كه فرآورده‏ى "آن جا" نيز به حساب آورد. زيرا سراينده‏اش بر اين تأكيد دارد كه ‌«چراغم در اين خانه مى‏سوزد«؛ و در مقابل تحميل مهاجرت از سوى متوليان امور مى‏ايستد و به جاى تنها گذاشتن ‌«سيد على با حوضش‌» مى‏گويد: ‌«من اينجاييم.‌» بدين ترتيب "مدايح بى‏صله" خطابه‏ى اعتراضى است كه در تداوم آثارى چون "ابراهيم در آتش" و "دشنه در ديس" انتشار مى‏يابد.كتاب اخير شاملو در مجموع پنجاه و يك شعر دارد كه با چاپ برجسته‏تر برخى از عنوان‏ها به بيست و دو بخش متفاوت تقسيم شده است. تقسيمى كه به نوعى گاه‏شمار حوادث اجتماعى است.
دفتر شعر با اشاره به ادبيات زيرزمينى كه "توطئه‏ى گسستن زنجيرها" را اشاعه مى‏دهد، شروع مى‏شود: ‌«مگر نه قرار است/ كه خون بيايد و / چرخ چاپ را بگرداند؟‌» سپس برگ‏هاى دفتر ايام با روايت حركت و در راه شدن توده‏ى مردم و سپس اقتدا به پيشوا، بدجورى ورق مى‏خورد. آن گاه روزهاى پُر تلاطم سر مى‏رسند و "روزنامه‏ها" با پخش شبانه و مخفى خود اهميت مى‏يابند. سيل يورش و حمله به دگرانديشى جارى مى‏شود و وقت از بين بردن اسناد و قطع رابطه‏ها و سر به نيست كردن كتاب‏هاى "ضاله" مى‏رسد. در اين حين پاره‏اى زير پيگرد و در پى تدارك "ضد تعقيب"اند. در اين ميان شاعر حساس به دگرگونى اجتماعى، نه دور از صحنه، مى‏سرايد: ‌«عجبا!/ جست و جوگرم من/ نه جست و جو شونده./ من اينجايم و آينده/ در مشت‏هاى من.‌» آينده اما چگونه مى‏تواند در مشت‏هاى او باشد، بى آن كه حساب هر مسئله‏اى را از مسئله ديگر جدا كند. اين درس‏آموزى تاريخى كه نفى تجربى پوپوليسم يا عوام‏زدگى آزادى‏خواهان است، اين گونه زبان شعرى مى‏يابد كه در همدستى با توده‏ى زنجيردار، برادرى نمى‏شناسد: ‌«ناكسى كه به طاعون آرى بگويد و...‌» نقد فرهنگ توده‏ى مردم، كه اسير تحميق شده و جانب واپسگرايى را گرفته، دستاورد نگاه آينده‏بين "مدايح بى‏صله" است.
دفتر شعر با رويدادها ورق مى‏خورد. در اين ورق خوردن ايام، سرمشق‏ها و درس‏هاى شاعرانه بيان مى‏شوند. كاروان رويدادها به "ماجراى تركمن صحرا" مى‏رسد و در تقابل با حمله‏ى "مركز به پيرامون"، شاعر پيغامى براى "مختومقلى" تركمن دارد. "پيغامى" كه لبريز از عطوفت، احساس همبستگى و نفرت از كينه است: ‌«پسر خوبم، ماهان/ پا شو/ برو آن كوچه‏ى پايينى./ خانه‏اى هست كه سكو دارد/ پيرمردى لاغر مى‏بينى/ روى سكوى دم خانه نشسته است./ با قباى قدكِ گلنارى/ غصه‏ى عالم بر شانه‏ى مفلوكش/ پندارى...‌» در آن ميدان تخاصم‏ها، شاعر با اعتماد به نفس و با صلابت پيام تفاهم و همدردى را پيشكش همزبانان خود مى‏كند. به واقع شعر "پيغام" بيانيه‏ى اعتراض ناخشنودان اجتماعى است در وقت حمله به تركمن‏ها و براى مقابله با ستم مركز بر پيرامون: ‌«تو/ غمين و مأيوس/ مى‏نشينى ساعت‏ها/ سر سكو/ جلو خانه‏ى تاريكت/ غرق انديشه‏ى بى‏حاصلىِ اين همه سال/ كه چه بيهوده گذشت؛/ و من/ اين گوشه/ در اين فكر عبث/ كه بيابم جايى همنفسى:/ غمگسارى كه غمى بگذارم با او/ بارى از دل بردارم با او.‌»
انگارى در اين بيانيه پيش‏بينى اوضاع دهه‏ى آينده نيز نهفته است. اوضاعى كه تخاصم‏هاى قومى در آن نقش محورى مى‏يابند. در مقابل اين بيدادِ اختلاف‏هاى قومى، شاعر از لزوم جهان ديگرى مى‏گويد. بايد فرصتى بيابيم براى دور شدن از كشمكش‏هاى ديرينه و زورگويى در جهانى كه هست. شاعر با تكيه بر قدرت تفاهم‏بخش زبان و نيز با پشتوانه‏ى خِرَد انسان‏گرايانه مى‏نويسد: ‌«جهان را من آفريدم!‌» آن هم جهانى ‌«به لطف كودكانه‏ى اعجاز!‌» جهانى با چنين لطافت پاك و كودكانه و متكى بر منطق زبان شعر و ارج گذاشتن به تفاهم، در هماوردى با جهان فرتوتان است. در اين جهان ديگر جايى براى هراس و وحشت نيست. از همين روست كه در گفت و شنود با "مختومقلى" تسويه حساب خود با جهان فرتوتان را اين چنين بيان مى‏دارد: ‌«شب نهادانى از قعر قرون آمده‏اند/ آرى/ كه دل پر تپشِ نورانديشان را/ وصله‏ى چكمه‏ى/ خود مى‏خواهند...‌» شاملو در همين سروده است كه در چند جمله بعد شگرد اعجازِ معجزه‏كاران اساطيرى، فاتحه‏اى بر فاتحه‏خوانان خوانده است: ‌«من هراسم نيست،/ چون سرانجام پر از نكبت هر تيره‏روانى را/.../ مى‏دانم چيست/ خوب مى‏دانم چيست.»

از اين "پيام‏ها و پيغام‏ها" در سروده‏هاى پِر ارج "مدايح بى‏صله" بسيار مى‏توان يافت. سروده‏هايى كه تركيب دو كلمه‏ى عنوانش، خط بطلانى بر كل تاريخ تذكره‏نويسى و مديحه‏سرايى مى‏كشد و سرايندگان و نويسندگانى اين چنينى را در كنار صاحبان زر و سيم و جاه و مقام رسوا مى‏كند. پيام اصلى سروده‏ها، همانا، دعوت مخاطبان به آزادگى و ناهمنوايى است و وداع با "همرنگ جماعت شدگان". مخاطب و خواننده‏اى كه اين پيام را، به جدّ نگيرد و فرو گذارد، معذب خواهد شد. عذاب از احساس ننگى است كه شعر در شعور و وجود همرنگ جماعت شدگان ايجاد مى‏كند. به واقع، در فرادى تغيير اوضاع، چه ترحم‏برانگيزند اين همرنگ جماعت شدگان و به قدرت تكريم كنندگان! گر چه ترحم، خودش كارى ناانسانى است؛ زيرا انسان‏باورى و انسانيت فقط همبستگى مى‏شناسد.
اين هشدار شاملو، كه به صورت نمونه‏اى از رفتار اخلاقى عمل مى‏كند و زمينه‏ساز معنويتى جديد است، پلى ميان دو بخش متفاوت از مجموعه سروده‏هاى "مدايح بى‏صله" است. از اين دو بخش، يكى هماوردى است با قدرت و سر سلسله‏ى قدرتمداران و ديگرى، شرح حال اين هماوردى. هماوردى كه قهرمان پيروزش، شاعر است: ‌«نمى‏توانم زيبا نباشم/ عشوه‏اى نباشم در تجلى جاودانه‏اى./ چنان زيبايم من/ كه الله اكبر/ وصفى‏ست ناگزير/ كه از من مى‏كنى./ زهرى بى‏پادزهرم در معرض تو.‌»
يكى از ويژگى‏هاى شعر اجتماعى شاملو كه با مرگ و مير و ذلت شعر حزبى - ايدئولوژيك ارج و قربى دو چندان يافته، ارزشى است كه از موضوع‏هاى خود مى‏گيرد و به دام قشريت جانبدار نمى‏افتد. اين دورى از آن تلقى و برداشت منحرف كه شاعرانگى شعر را فداى شعارهاى گذرا مى‏كرد، شعر شاملو را به طور بى‏واسطه‏اى در برابر ذهنيت حاكم قرار مى‏دهد. در اين درگيرى كه در صحنه‏ى شعر انجام مى‏گيرد، گره‏ها و بغرنجى‏هاى زندگى اجتماعى به طور آشكار - به رغم شاعرانه بودن روايت نمايش - بازتاب مى‏يابند.
دهه‏ى شصت سال‏هاى اعمال زور دوباره‏ى جماعتى است كه منورالفكران صدر مشروطه و روشنفكران متجدد آن‏ها را با عوام و اُمّل خواندن طرد و سرزنش كرده بودند. اين دوران، دوران تكبيرگويى عوام است. شاعر در برابر پريشانى روان جمعى مى‏سرايد: ‌«بر بال ظلمت بيمار/ آن كه كسوف را تكبير مى‏كشد/ نوزادى بى سر است.‌»
مارينا تسييوا ) - (Marina Zwetjewaشاعره روسى كه اغلب با بزرگ شاعره‏ى هموطن خود آنا اخماتوا قياس مى‏شود - گفته كه شاعر، خود پاسخ است. شاملو، خود پاسخ بودن خويش را با چنين بيانى توضيح مى‏دهد، وقتى از لحظه‏ى رو در رويى خود با سيل سرازير مى‏سرايد: ‌«ما با نگاه ناباور/ فاجعه را تاب آورديم. / هيچ كس برادر خطاب‏مان نكرد/.../ تنهايى را تاب آورديم و خاموشى را، / و در اعماق خاكستر/ مى‏تپيم.‌»
در اين شعر، شاملو، حال تنهايان بسيارى را مى‏سرايد كه در برابر كميت اجتماعى - يعنى بى‏شمار توده‏ى بى‏چهره در صحنه - كيفيت بهتر زيست اجتماعى را قربانى نكردند. گر چه آن كميت بى‏شمار چشم‏اندازى جز پايان دنياى مادى را پيش رويمان نگستردانده است، اما مگر مى‏شود انتظار داشت كه شعر واقعيت پيش رو را فداى دلخوشكنك‏هاى گذرا كند. بر همين زمينه‏ى ياد شده، شاعر با شناختى از ژرفاى جامعه كه چشم‏انداز آخرالزمان را گسترانده، به همنوايان نهيب مى‏زند. نهيبى از سكوى خطابه‏ى اخلاق و روشنگرى: ‌«آفتاب از حضور ظلمت دلتنگ نيست/.../ چندان كه آفتاب تيغ بركشد/ او را مجال درنگ نيست./ همين بس كه ياريش مدهى/ سواريش مدهى.‌» ناگفته روشن است كه مخاطبان اين شعر را نه در ميان توده‏ى مردم، كه در ميان "خواص" بايد جستجو كرد. روشنفكران، تحصيل‏كردگان، تكنوكرات‏ها و... به واقع مخاطبان اصلى اين سروده‏اند. پيام شعر، حاوى هشدارى ضمنى است به اين قشر اجتماعى؛ كه به جاى خدمت به جامعه، "عمله‏ى ظلم" نشود. زيرا كه تبهكارى را به هيچ صورت نمى‏توان توجيه كرد.
مخاطبان شعر اجتماعى، همين طور كه تاكنون يادآور شديم، همواره گوناگون بوده‏اند. پيام‏هاى آن به آدرس‏هاى گيرنده‏هاى متفاوتى ارسال مى‏شود. از يك سو، شاعر براى ترسيم دقيق چهره‏ى مفتش، پى واژگانى تازه است. بر بار منفى مفاهيم زننده مى‏افزايد تا تصويرش با دهشتناكى واقعيت مورد نظر بخواند: ‌«كريه اكنون صفتى ابتر است‌» . شاعر معترف است كه كراهت به تنهايى از پس ترسيم ‌«مفتخوارگى و خودبارگى حاكم‌» برنمى‏آيد. مى‏كوشد تا به مرزهاى گفتن ناگفتنى‏ها برسد. از سوى ديگر مجبور است مدام در پى تثبيت خود به منزله‏ى انسان، در جهان زبان و انديشه باشد: ‌«كجا بود آن جهان/ كه كنون به خاطره‏ام راه بر بسته است؟ - آتشبازىِ بى‏دريغِ شادى و سرشارى/.../ ليكن خداى را/ با من بگوى كجا شد آن قصر پر نگار به آيين/ كه اكنون / مرا/ زندانِ زنده بيدارى‏ست/.../ كجايى تو؟/ كه‏ام من؟/ و جغرافياى ما/ كجاست؟‌»
راه تثبيت شاعر روى آوردن مدام به عشق است. دوست داشتن و از دام‏چاله‏ى نفرت و خصومت فرا رفتن، هدف است: ‌«به سوده‏ترين كلام است/ دوست داشتن./ رذل/ آزار ناتوانان را/ دوست دارد/ لئيم/ پشيز را و/ بزدل/ قدرت و پيروزى را.‌» در تصوير درماندگى انسانى كه بر تعداد گله‏ى توحش آدميان مى‏افزايد، شاعر همواره درماندگى يك نظام را بازتاب مى‏بخشد. گر چه تمايل اصلى شاعر، با در نظر گرفتن وضعيت ياد شده‏ى گله‏ى توحش آدميان، نمى‏تواند چيزى جز پيوستن به سكوت باشد. چنانچه در شعر "تنها اگر دمى كوتاه آيم..." مى‏سرايد: ‌«چون تنديسى بى‏ثبات بر پايه‏هاى ماسه/ به خاك در مى‏غلتى/ و پيش از آن كه لطمه‏ى درد در هَمَت شكند/ به سكوت/ مى‏پيوندى.‌»
پاول سلان، شاعر اهل رومانى، يهود نژاد و آلمانى زبان در ارزيابى خود از شعر امروز جهان، تمايل به سكوت را وجه بارز شاعر مى‏خواند. وجه بارزى كه با در نظر گرفتن ميزان همهمه‏ى سرسام‏آور دور و بر بسيار مشروع جلوه مى‏كند. بى‏مورد نيست كه با مضمون "سكوت" در "مدايح بى‏صله" چندين بار متفاوت روبرو هستيم كه در نمونه‏ى برجسته‏اش، شاعر چنين مى‏سرايد: ‌«انديشيدن/ در سكوت./ آن كه مى‏انديشد/ به ناچار دم فرو مى‏بندد/ اما آن گاه كه زمانه/ زخم خورده و معصوم/ به شهادتش طلبد/ به هزار زبان سخن خواهد گفت.‌»
در جهانى كه از حقيقت عارى است، ساختن و كشف حقيقت تنها بر دوش انسان انديشه‏ور است. گر چه همواره همنوعانى در پى نابودى حقيقت انسان‏ساز بوده‏اند. شاعر به منزله‏ى يكى از حقيقت‏سازان جهان انسانى، در شرمسارى خود از دست همنوع ويرانگر، شعر را همچون سرچشمه‏ى شناخت عرضه مى‏دارد. پايان مقال را به شعرى كه در ضمن روايتى از نبرد و شعر و زندگى در دهه‏ى شصت ما است، وا مى‏گذاريم: ‌«و شاعران/ از بى‏آرش‏ترين الفاظ/ چندان گناهواره تراشيدند/ كه بازجويان به تنگ آمده / شيوه ديگر كردند،/ و از آن پس/ سخن گفتن/ نفس جنايت شد.‌»
"مدايح بى‏صله" در تداوم شعر شاملويى يكى از مهم‏ترين اثرهاى دهه‏ى شصت در زمينه‏ى ادبيات فارسى به شمار مى‏آيد. اثرى كه جمع‏بندى از يك دهه زندگى يك كشور را در فضاى شعر به دست مى‏دهد.
منتها در همين چالش و هماورد مهم كه شعر برابر قدرت از خود نشان مى‏دهد، اين امكان نيز هست كه در بازنگرى سرايش شاملو مسئله‏ى حماسه و توصيف حماسى انسان را همچون اصلى‏ترين محور شعر او در نظر بگيريم و در رابطه‏اش تأمل كنيم. در رابطه با نقش حماسه در شعر شاملو و نيز اشكال مختلف توصيف حماسى انسان در سرايش او نكات مختلفى ابراز گشته است. از جمله آن بررسى زنده ياد محمد مختارى ("انسان در شعر معاصر") كه سه نوع انسان (عام، خاص و خود شاعر) را در چارچوب وصف حماسى شاملو واكاويده است. اما شايد به خاطر احترام به شاعر يا ابهت وجود او، مختارى از تعميق بخشيدن نگاه نقادانه به ضعف‏هاى حضور لحن حماسى در متن سرايش مدرن شانه خالى كرده است. 1در تداوم چنين بررسى‏هايى از شعر شاملو، اما همواره يك سؤال مهم پيرامون چگونگى توجيه نقش حماسه غالبا از نظر دور مانده است.
اين امر آن نكته است كه در دوران تجدد كه انسان همچون عنصرى معلق و بريده از بندها و تكيه‏گاه‏هاى سنتى مى‏شود، ديگر حماسه همچون يك نوع ادبى جايى و نقشى ثابت نمى‏يابد. 2آيا ارائه‏ى حماسه (اگر نخواهيم از تحميل آن صحبت كنيم) همچون ژانرى پيشامدرن در فضاى سرايش مدرن و جا انداختن آن در اين زمينه كارى نيست كه فقط از عهده‏ى شاعران بزرگ برمى‏آيد؟ به واقع فقط شاعران بزرگ هستند كه بر خلاف معيارها و اميال رايج دوران عمل مى‏كنند و اراده‏ى خود را چون مهر و نشانه‏اى بر تارك دوران مى‏كوبند.
منتها در مورد عملكرد شاملو، نقد مدرن به رغم تحسين جسارت او نمى‏تواند بر درستى تأثير آن اراده صحه گذارد. زيرا دريافت امر تجدد نشان مى‏دهد كه انسان آن امكاناتى را ندارد كه حماسه‏آفرين باشد. چون حماسه‏آفرينى همواره مشتقى از امر مطلق است كه وارد كارزار عمل و رفتار مى‏شود. در نگرش سنتى، امر مطلق، همانا خدا بود كه به هر كارى قادر بود. اين كه امروزه يا در واقع در اولين مرحله از دوران روشنگرى و به توسط فيلسوفانى چون فيخته و شاگردش شلينگ، انسان به حد امر مطلق ارتقا داده مى‏شود، سخن آن تحول ناكاملى از گذشته به نو را به ميان مى‏كشد كه، بر مبناى آن در حين جا به جايى خدا و انسان، امر مطلق بدون هر گونه سنجش انتقادى به حيات خود ادامه داده است. اين امر بايستى به صورت مطلق‏گريزى در فكر و رفتار جريان‏هاى اجتماعى و عدالت‏خواه جامعه تثبيت گردد. يكى از وظايف آتى آزاديخواهان و دگرانديشان اين خواهد بود كه به ميراث گذشته‏ى خود كه چيزى جز شورش عليه استبداد و انسان‏ستيزى و امتيازات قرون وسطايى نيست، با فاصله و نگاه انتقادى بنگرد. بخشى از اين عملكرد پذيرش محدوديت‏هاى انسان است. محدوديتى كه ديگر از پس حد نصاب‏هاى حماسى در عهد عتيق و قرون وسطا برنمى‏آيد و تحولات انسان را فقط در چارچوب نسبى‏گرايى ممكن مى‏كند. بدين ترتيب شعر و زبان شعرى شاملو اگر چه مى‏تواند ما را هنوز به خود جلب كند، اما در قرائت و خوانش امروزى، آن حماسه‏آفرينى قهرمانانش ديگر قابل باور نيست.

تکه یی از روزنامه ی سفر میمنت اثر به ایالات متفرقه ی امریکا

تکه یی از روزنامه ی سفر میمنت اثر به ایالات متفرقه ی امریکا

این روزها سرگرم نوشتن سفرنامه یی هستم تو مایه‏های طنز. البته این یك سفرنامه شخصی نیست، بلكه از زبان یك پادشاه فرضی - احتمالاً از طایفه منحوس قَجَر روایت می‏شود تا برخورد دو جور تلقی و دوگونه فرهنگ یا برداشت ِاجتماعی برجسته‏تر جلوه كند. و این كه قالب طنز را برایش انتخاب كرده‏ام جهتش این است كه جنبه‏های انتقادی رویدادها را در این قالب بهتر می‏شود جا انداخت. قسمتی را كه ناظر به ‏آلودگی زبان است می‌خوانید:

یوم جمعه اول شوال،

عید فطر

دل‏مان را خوش كرده بودیم كه این روز را در سفر میمنت اثریم و دست‏امام جمعه دارالخلافه از دامن‏مان كوتاه است و نمی‏تواند از ما فطریه بدوشد، اما همان اول صبح میركوتاه گردن شكسته حال ما را گرفت.

این میركوتاه پسر داماد علی‏خان چابهاری است كه رختدارباشی ما بود و چند سال پیش در سفر كاشان یكهو شكمش باد كرد چشم‏هایش پُلُق زد رویش سیاه شد و مُرد.

بردند خاكش كنند، ملاها جمع شدند الم شنگه راه انداختند كه این بی‏دین معصیتكار بوده خدا رو سیاهش كرده نمی‏گذاریم در قبرستان مسلمان‏ها دفنش كنند. لجّاره‏ها هم وقت‏گیر آوردند كسبه را واداشتند دكان و بازار را ببندند. دسته‏های سینه‏زن و زنجیرزن و شاخسینی راه انداختند، از شهرها و دهات دور و برهم آمدند ریختند تو مسجد جمعه ملا را فرستادند رو منبر كه چه كنیم و چه نكنیم، گفت: “این ملعون الخَبیث اصلاً دفن كردن ندارد، جنازه نجسش را باید با گُه سگ آتش زد.” - داشتند دست به كار می‏شدند، كه كاشف عمل آمد علت مرگ آن بیچاره صرف ِخورش بادمجانی بوده كه عقرب از دودكش بالای اجاق در كماجدانش افتاده. خلاصه هیچی نمانده بود به فتوای ملاباشی جسد آن مرحوم مبرور را با سنده سگ فراوانی كه به همیاری مؤمنان از كوچه پسكوچه‏های كاشان و ساوه و نطنز و آن حوالی آورده وسط میدان شهر كوت كرده بودند هِندی مِندی كنند، خدا بشكند گردن حكیم‏باشی طلوزان را كه با نشان دادن عقرب پُخته فتنه را خواباند. سوزاندن جسد آدمیزاد ِپُر و پیمانی مثل داماد علیخان با سنده سگ البته كلی سیاحت داشت و اتفاقی نبود كه هر روز پا بدهد.

مصراع‏:

 

هر روز نمیرد گاو      تا كوفته شود ارزان

حالا اگر صاحب جنازه رختدار مخصوص بوده باشد هم‏گو باش. ما كه بخیل نیستیم: مرده‏اش كه دیگر به حال ما فائده‏ای نداشت، فقط تماشای آن مراسم پرشكوه ِهند و اسلامی از كیسه ما رفت.

الغرض. صحبت میركوتاه بود.

خبث ِطینت ِاین بد چابهاری به اندازه‏ئی است كه از همان دوران غلامبچگی توانست اول خُفیه‏نویس دربار همایون بشود. همه شرایط خفیه‏نویسی در او جمع است. پستان مادرش را گاز گرفته دست مهتر نسیم ِعیار را از پشت بسته است. پول كاغذی را تو كیف چرمی ته جیب آدم می‏شمرد. ولدالّزِنا حتا از تعداد زالوهائی كه نایب سلطنه و صدراعظم و امام جمعه به بواسیرشان می‏اندازند هم خبردارد. آدم ناباب حرام‏زاده‏ئی است. خود ما هم ته دل از او بی‏تَوهّم نیستیم اما دوام اساس سلطنت را همین گونه افراد ضمانت می‏كنند.

 

طراحی: اردشیر محصص

شنیده بودیم قحبه جمیله‏ئی را تور كرده به لهو و لعب مشغول است، معلوم شد در عوالم جاسوسی و خدمتگزاری ضعیفه را پخت و پز كرده پیش او انگریزی می‏آموزد. امروز محرمانه كاغذی در قوطی سیگار جواهرنشان ما قرار داده بود با این مطلب كه :"اولرِدی بیشتر نوكرهای دربار همایون كُنِكشِن ِسلطان روسپی خانه شده قرار داده‏اند با روی كار آمدن قندیدای او بیضه اسلام را دِسِه پیرد كنند.”

هر چه بیشتر خواندیم كمتر فهمیدیم بلكه اصلاً چیزی دستگیرمان نشد. دل‏پیچه همایونی را بهانه كرده روانه تویلت شدیم كه همان دارالخَلای خودمان باشد (بحمداللَّه این قدرها انگریزی می‏دانیم) ، و به میركوتاه اشاره فرمودیم كه دراین روز عید افتخار آفتاب‏كشی با او است . رفتیم پشت پرده دارالخلا خَف كردیم و همین كه میركوتاه با آفتابه رسید گریبانش را گرفته فی‏المجلس به استنطاق او پرداختیم كه : - پدرسوخته، چه مزخرفاتی تحریر كرده‏ای كه حالی ما نمی‏شود فقط كلمه قندیدا را فهمیدیم؟

در كمال بی‏شرمی گفت : - قربان، واللَّه باللَّه مطالب معروضه پِرژِن وُرد ندارد.

فرمودیم : - پرژن ورد دیگر چه صیغه‏ئی است؟

عرض كرد : - یعنی كلمه فارسی.

لگدی حواله‏اش كردیم كه: - حرام لقمه! حالا دیگر فارسی "كلمه فارسی" ندارد؟

محل نزول لگد شاهانه را مالید و نالید: - تصدق بفرمائید، منظور چاكر این بود كه آن كلمات در فارسی لغت ندارد.

محض امتحان سوآل فرمودیم: - آن كلمه اول چیست؟

عرض كرد:  Already

تو شكمش واسرنگ رفتیم كه:

: -خُب، یعنی چه؟

به التماس افتاد كه: - سهو كردم.

یعنی "جَخ"، یعنی" همین حالاش هم". نیت سوء نداشتم، انگریزیش راحت‏تر بود انگریزی عرض شد.

پرسیدیم : - آن بعدیش ... آن بعدیش چه ، نمك بحرام؟

اشكش سرازیر شد. عرض كرد:

 Connection. یعنی رابط ، در این جا یعنی جاسوس.

گلویش را چسبیدیم فرمودیم:

مادرت را برای عشرت عساكر همایونی روانه باغشاه می‏كنیم، تخم حیض !حالا دیگر در زبان خودمان كلمه جاسوس نداریم؟ تو همین دربار قضا اقتدار ِما چوب‏تو سرسگ‏بزنی جاسوس می‏ریند، پدرسوخته! جاسوس نداریم؟  صدراعظم ممالك محروسه جاسوس انگریز است. وزیر دربار جاسوس نَمسه. نایب سلطنه زن جلب جاسوس روس و گوش شیطان كر، به خواست خدا، خود ما این اواخر جاسس نمره اول نیكسُن دَماغ و قیسینجِر... جا/سوس/نه/دا/ریم؟

با صدای خفه از ته حلقوم عرض كرد: - قبله عالم!دارید جان‏نثار را خفه می‏فرمائید...

مختصری شُل فرمودیم نفسش پس نرود. سوآل شد: - آن آخری، آن «دسته‏پیر» را از كجایت درآوردی؟

عرض كرد: - «دسته‏پیر» خیر قربان، disappcared: دی آی اس ای دَبل پی ئی آر ئی دی. یعنی ناپدید.

دیگر خون‏مان به جوش آمده بود. در كمال غضب فرمودیم: - مادر بخطا! حالا می‏دهیم بیضه‏هایت را دی آی دَبل پی فلان بهمان كنند تا فارسی كاملاً یادت بیاید.

القصه مرد كه حال ما را گرفت نگذاشت عید فطر ِبه این بی سرخری را با خوبی و خوشی به شب برسانیم. از اخته كردنش در این شرایط پُلتیكی چشم پوشیدیم در عوض دستور فرمودیم میرزا طویل او را ببرد بنشاند وادار كند جلو هر كدام از آن كلمات منحوسه هزار بار معنی فارسیش را به خط نستعلیق ِشكسته مشق كند.

دیدیم میرزا دهنش را پشت دستش قایم كرده می‏خندد.

پرسیدیم: - چیست؟

عرض كرد: - قربان خاك پای جواهر آسایت شوم، بر هر كه بنگری به همین درد مبتلاست. مُلاّ ابراهیم یزدخواستی كه این اطراف پیش‏نماز بود صلوات را «سِی له ِویت» می‏گفت و نصفش را به انگریزی صادرمی‏كرد: «سِله عَلا ماحامِداَند آل هیزفَمیلی.»

مبلغی خنده فرمودیم حال‏مان بهتر شد. به میرزا طویل گفتیم : - به آن پدرسوخته بگو پانصد بار بنویسد. هزار بار زیاد است از شغل شریفش باز می‏ماند.

 

کسب نام و شهرت با گل آلود کردن سرچشمه


کسب نام و شهرت با گل آلود کردن سرچشمه
در طول تاریخ بسیار انسانها آمده و رفته اند که برای پیشرفت و آبادانی سرزمین و هم میهنانشان جانبازی ها کرده ا ند ، و البته بسیاری نیز بوده اند که با خودبینی و بی تفاوتی خواسته های شخصی خود و عقده های شخصی خود را بالاتر از مصالح مردمی و انسانی قرار داده و سرزمین ها را به گند کشیده و رفته اند .
اصولا انسانهایی که در جایگاه تاریخ ماندگار می شوند از دو حال خارج نیستند ، یا مورد مهر و احترام اند یا مورد کین و نفرت .
برداشت و شناخت جامعه نسبت به شخصیتهای تاریخی الزاما بر مبنای واقعیتهای تاریخی نبوده و گاه تحریف تاریخ و سرکوب و کشتار در مقدس جلوه گر شدن شخصیتها نقش ایفا می کند .
در مقوله بررسی هویت واقعی شخصیتهای تاریخی چند مورد باید مورد توجه قرار داشته باشد .
1 - خدمات انجام گرفته از سوی شخص
در این مورد خاص یک نکته وجود دارد و آن این است که خدمت از دیدگاههای مختلف معنای یگانه ای ندارد . ممکن است عملکردی که از نظر یک ملت خدمت به حساب آید از نظر ملت دیگری خیانت شمرده شود . در اینجا است که لزوم بررسی واقع بینانه در مورد مقوله خدمت خودنمایی می کند .
خدمت به دو نوع است یکی خدمات فرهنگی و علمی و دیگری خدمات ملی و سیاسی .
در مورد خدمات فرهنگی که معمولا مرزهای سیاسی را پشت سر می گذارد و آثارش را متوجه همه انسانهای کره خاکی می کند بحثی نیست چرا که اصولا جای مشاجره ای در این پیرامون کمتر وجود داشته است . در مورد خدمات ملی سیاسی معمولا بحثها و سخنهای زیاد به میان افتاده و اختلاف نظرهای بسیاری وجود دارد .
در هر کشوری خادمان فرهنگی و خادمان ملی آن کشور هر دو مورد تحسین و ستایش قرار می گیرند . گاه شخصیتهای فرهنگی فرامرزی شده و مورد ستایش دیگر ملتها نیز واقع می شوند . اما در موارد نادر دیده شده که حتی شخصیتهای ملی سیاسی کشورها در سراسر جهان مورد تمجید قرار گرفته اند . اما این مورد آخر کمتر اتفاق افتاده و آنچه بیشتر دیده شده نکوهش و انتقاد از شخصیتهای سیاسی کشورها در کشورهای دیگر بوده است .
اگر بخواهیم در زمینه نقد عملکرد تاریخی اشخاص بی تعصب نگاه کرده و صرفا از دید یک هم میهن به عملکرد اشخاص نگاه نکنیم باید به آثار کردار آنها از دیدگاهی فرامرزی نگریسته و آنها را نقد کنیم .از میان شخصیتهای تاریخی ایرانی که می توان آنها را نقد کرد برای نمونه به نادرشاه و آقا محمد خان قاجار می پردازیم .
نادرشاه نه جایگاه بالایی داشت و نه از امکانات بیشتری نسبت به دیگر هم میهنانش برخوردار بود . او با نشان دادن توانایی هایش رفته رفته رشد کرده و تا جایی پیشرفت می کند که فردی بی لیاقت از خاندان صفوی را کنار زده و خود اداره کشور را در دست می گیرد . او ایران نابود شده را دوباره زنده می کند ، با عثمانی ها جنگیده و سرزمینهای اشغال شده توسط عثمانی ها را باز پس می گیرد و ..... او به هند لشکر کشی کرده ( دلایل خاص خودش را داشت ) و با خود غنیمتهای جنگی به ایران آورد . طبیعی است که اقدام او در حمله به هند و گرفتن غنیمت جنگی از دیدگاه فرامرزی و انسانی قابل ستایش نیست ولی روی هم رفته او شخصی است که با وجود نقاط مثبت و منفی اش یکی از شخصیتهای ماندگار ایران است .آقا محمد خان قاجار فردی کینه توز ، بی رحم و جلاد بود که نه مردمیت می شناخت و نه مهر و عطوفت . آنچه در ذهن او می گشت هیچ چیز به جز خواسته های فردی اش نبود . او از کشته ها پشته ساخت و از چشم های در آمده از مردم کرمان ...بی تردید او نه از دید یک ایرانی و نه از دید یک خارجی قابل ستایش نیست .
اگر قرار باشد فردی در مورد شخصیتهای تاریخی قضاوت کرده و اظهار نظر کند باید هر دو فاکتور ملیت و انسانیت را مد نظر قرار دهد .
در تمام جهان شخصیتهای خادم ملی هر کشوری گذشته از عملکرد فرامرزی مورد ستایش هستند . شخصیتهای فرهنگی جای ویژه داشته و در مواردی ملتها حتی با تبلیغ و کارهای فرهنگی و گاه با تحریف تاریخ و مصادره فرهنگی سعی می کنند در بیرون مرزها برای خود افتخار و موقعیتی دست و پا کنند . در جای جای جهان ملتها برای سربلندی و ماندگاری خود نیز که شده شخصیتهای ماندگار تاریخشان را پاس می دارند و در برابر یورش انتقادی دیگر ملتها مقاومت فرهنگی و حتی سیاسی نشان می دهند .
اما شوربختانه در میان ما قلم به دستانی بوده و هستند که با ژشت انسانیت و ژست بی علاقگی به مقولات ملی و مرزی دست به تحلیل شخصیت می زنند و شخصیتهای تاریخی ایران را مورد یورش تبلیغاتی قرار می دهند . با کمال شگفتی آنچه در موضوعات مورد علاقه آنها جالب است نه بی علاقگی ملی سیاسی و گستره دید جهانی که قسم خوردگی عجیب و غریب در تخریب شخصیتهایی است که تصادفا همگی هم وطن و هم زبان آنها بوده اند . این قسم خوردگی آنچنان دامنه ای دارد که حتی شخصیتهای غیر سیاسی ( شخصیتهای فرهنگی ) را نیز با همان ژست ویژه انسان محوری خود مورد پذیرایی قرار می دهند .
امثال احمد شاملو با ادعای پاسداری از انسانیت بی توجه به مرز و نژاد و زبان یکی از آنها است . ایشان که خود را پاسدار همه بشریت می خواند به طرز شگفت انگیزی پیوسته به کسانی حمله می کرد که هم زبان ، هم نژاد ، هم میهن و ... اش بودند . روشن نیست که این جناب با آن افق دید جهانی اش چرا در هنگام فحاشی و ناسزاگویی چشمانش فقط تا مرزهای ایران می دید و تنها شخصیتهای تاریخی ایران را مورد یورش خود قرار می داد !
و روشن نیست که این جناب چرا فقط نکات تاریک را می دید ... و روشن نیست چرا به هنگام عدم موفقیت در یافتن نکات تاریک تاریخی دست به تحریف تاریخ و یا بهتر بگوییم تاریخ سازی می زد تا بتواند به یورشهای خود ادامه دهد ؟
روشن نیست چرا این جناب کمی از انتقاد ، افشاگری و یا توهینهایش را خرج دیگران نکرد ؟ چرا او به فلان شخصیت اروپایی چیزی نگفت ؟ چرا به فلان ادیب غربی کاری نداشت ؟روشن نیست چرا او به فردوسی که زبان اشعارش را مدیون اوست توهین می کرد ؟!
روشن نیست که چرا ......... و چرا و چرا و چرا و چراهای بسیار دیگر ...
به راستی او که بود ؟ چه می خواست ؟
کوتوله ای ایران ستیز ؟

نامه احمد به آیدا

شايد مرور اين نامهء شاملو به آيدا برای شما هم چون من جالب باشد. در واقه اين نامه شعری است، در حد ديگر شعرهای شاملو!!!
ساعت چهار یا چهار ونیم است. هوا دارد شیری رنگ می شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم . باید " کار " کنم . کاری که متاسفانه برای خوشبختی من وتو نیست برای رسالت خودم هم نیست برای انجام وظیفه هم نیست برای هیچ چیز نیست برای تمام کردن احمد توست . برای آن است دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برایت باقی نگذارند.اما ... بگذار باشد. این ها هم تمام می شود. بالاخره « فردا» مال ما است. مال من وتو با هم. مال آیدا و احمد باهم ...بالاخره خواهد آمد آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم سرم را روی سینه ات بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چقدر خوشبخت هستم .چه قدر تو را دوست دارم! چقدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم ! اما افسوس همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی « امروز خسته هستی!» یا « چه عجب که امروز شادی!» و من به تو بگویم که : « دیگر کی می توانم ببینمت؟» و یا تو بگویی: « می خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی رسی» من بگویم: « دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگر هم بنشین!» و همین! ـ همین وهمین!تمام آن حرف ها شعرها وسرودهایی که در روح من زبانه می کشد تبدیل به همین حرف ها و دیدار های مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد: وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت وکسالت و اندوه بشوی. این موقع شب ( یا بهتر بگویم : سحر) از تصور این چنین فاجعه ای به خود لرزیدم. کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:آیدای من: این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است به این جهت است... بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چگونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدیبه من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زائیده زندگی در این زندانی است که مال ما نیست که خانه ما نیست که شایسته ما نیست.به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
احمد تو شهریور 1342

بر سرمای درون  

           
بر سرمای درون

همه
 
  لرزش ِ دست و دل‌ام
 
  از آن بود
که عشق
 
  پناهي گردد،

پروازی نه
گريزگاهي گردد.


آی عشق آی عشق
چهره‌ی آبي‌ات پيدا نيست.

ش

                 
يکي کودک بودن...
به ايسای شاعر




يکي کودک بودن
 
  آه!

يکي کودک بودن در لحظه‌ی غرش ِ آن توپ ِ آشتي
و گردش ِ مبهوت ِ سيب ِ سُرخ
بر آيينه.


يکي کودک بودن
در اين روز ِ دبستان ِ بسته
و خِش‌خش ِ نخستين برف ِ سنگين‌بار
بر آدمک ِ سرد ِ باغچه.




در اين روز ِ بي‌امتياز

تنها
 
  مگر
 
  يکي کودک بودن.

۲۶ فروردين ِ ۱۳۷۳

قناری گفت...  

      احمد شاملو

 

قناری گفت...

به هوشنگ گلشيری


قناری گفت: ــ کُره‌ی ما
کُره‌ی قفس‌ها با ميله‌های زرين و چينه‌دان ِ چيني.

ماهي‌ سُرخ ِ سفره‌ی هفت‌سين‌اش به محيطي تعبير کرد
که هر بهار
 
  متبلور مي‌شود.

کرکس گفت: ــ سياره‌ی من
سياره‌ی بي‌همتايي که در آن
مرگ
 
  مائده مي‌آفريند.

کوسه گفت: ــ زمين
سفره‌ی برکت‌خيز ِ اقيانوس‌ها.

انسان سخني نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستين‌اش از اشک تَر بود.
۱۳۷۳

مَهريه خانم مهندس مجموعه آثار" شاملو" ست

 كشور ايران
مَهريه خانم مهندس مجموعه آثار" شاملو" ست



" آتي بان" : در يك حركت فرهنگي و ادبي زيبا ، مهندس "مينا غيرتمند" يك دوره كامل آثار آقاي "احمد شاملو" شاعر معاصر ايراني را به عنوان مَهريه خود بر ماديات مرسوم زمان ترجيح داد.


احمد شاملو


اين خانم مهندس جوان كه به تازه گي زندگي مشترك خود را با مهندس و شاعرجوان «روزبه صف شكن اصفهاني» آغاز كرده است ، با راضي بودن از اين حركت مشترك خود و همسرش ،‌ آن را از بهترين راه هاي نقد مفهوم مادي مهريه عنوان كرد.

اين دوزوج جوان درمورد دلايل كار خود به خبرنگار "آتي بان" گفتند: يكي از دلايل كار ما روايتي بود كه هنگام خاك سپاري شاعر گرانقدر شاملو شنيديم . راوي در مراسم خاكسپاري چنين عنوان مي كرد:« روزي بر در منزل شاملو زوجي را ديدم كه مضطرب به دنبال دليلي براي ورود به خانه و ملاقات شاملو مي گشتند. من آنها را با خود به داخل خانه بردم . پس از مدتي گفت و گو ، دختر جوان با صدايي بغض آلود به شاملو گفت : تنها آمده ام كه شما را ببينم و بگويم كه مهريه من يك برگ از اشعار شماست . اشك در چشمان شاملو حلقه زد و روبه "آيدا" همسرش ، گفت: بارعمل اين كه زندگي تازه شان را با اشعار من شروع كرده اند كشيدني ست . اما آنها را چه كنم كه زندگي را و شايد در جوخه اعدام ، با اشعار من به پايان برده اند» .

اين سخن و اين كار يكي از دلايل اين انتخاب ما بود و ديگر دلايل مي توان هم زمان شدن ناخواسته روز عقد و ازدواج ساده ما كه بدون مراسم برگزار شد با سالروز درگذشت شاملو ( 2مرداد 1384) و علاقه زيادي كه به اين شاعر داريم عنوان كرد . آخرين دليل هم اين بودكه قصد ما نقد مفهوم مادي مهريه بود .

گفتني است از "روزبه صف شكن" به تازهاي مجموعه شعري با عنوان « گُلميخ هاي سُربين» منتشر شده ، كه آن را به " مينا " همسرش هديه كرده است .


* "آتي بان" براي اين زوج جوان آرزوي خوشبختي و شادي مي كند .

سايه رفت

         

سايه رفت

سرود براي ِ مرد ِ روشن که به سايه رفت
قناعت‌وار
 
  تکيده بود
باريک و بلند
چون پيامي دشوار
 
  که در لغتي
با چشماني
از سوآل و
 
  عسل
و رُخساری برتافته
از حقيقت و
 
  باد.

مردی با گردش ِ آب
مردی مختصر
 
  که خلاصه‌ی خود بود.

خرخاکي‌ها در جنازه‌ات به سوءظن مي‌نگرند.



پيش از آن که خشم ِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُرده‌ی گاو ِ توفان کشيده بود.

آزمون ِ ايمان‌های کهن را
بر قفل ِ معجرهای عتيق
 
  دندان فرسوده بود.

بر پرت‌افتاده‌ترين ِ راه‌ها
 
  پوزار کشيده بود
ره‌گذری نامنتظر
که هر بيشه و هر پُل آوازش را مي‌شناخت.



جاده‌ها با خاطره‌ی قدم‌های تو بيدار مي‌مانند
که روز را پيشباز مي‌رفتي،
هرچند
 
  سپيده
 
  تو را
از آن پيش‌تر دميد
که خروسان
 
  بانگ ِ سحر کنند.


مرغي در بال‌هايش شکفت
زني در پستان‌هايش
باغي در درخت‌اش.

ما در عتاب ِ تو مي‌شکوفيم
در شتاب‌ات
ما در کتاب ِ تو مي‌شکوفيم
در دفاع از لبخند ِ تو
 
  که يقين است و باور است.

دريا به جُرعه‌يي که تو از چاه خورده‌ای حسادت مي‌کند.

۱۳۴۹

سپيده‌دمان را ديدم
که بر گُرده‌ي ِ اسبي سرکش بر دروازه‌ي ِ افق به انتظار ايستاده بود
و آن‌گاه سپيده‌دمان را ديدم که نالان و نفس‌گرفته، از مردمي که
ديگر هواي ِ سخن گفتن به سر نداشتند دياري ناآشنا را راه مي‌پرسيد.
و در آن هنگام با خشمي پُرخروش به جانب ِ شهر ِ آشنا نگريست
و سرزمين ِ آنان را به پستي و تاريکي‌ي ِ جاودانه دشنام گفت.


پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند.
کبوتري از بُرج ِ کهنه به آسمان ِ ناپيدا پرکشيد
و مردي جنازه‌ي ِ کودکي مرده‌زاد را بر درگاه ِ تاريک نهاد.


ما ديگر به جانب ِ شهر ِ سرد بازنمي‌گرديم
و من همه‌ي ِ جهان را در پيراهن ِ گرم ِ تو خلاصه مي‌کنم.

      شادي‌ي ِ تو بي‌رحم است و بزرگ‌وار
      نفس‌ات در دست‌هاي ِ خالي‌ي ِ من ترانه و سبزي‌ست


      من
       برمي‌خيزم!


       چراغي در دست، چراغي در دل‌ام.
       زنگار ِ روح‌ام را صيقل مي‌زنم.
       آينه‌ئي برابر ِ آينه‌ات مي‌گذارم

        تا با تو

 

 

ابديتي بسازم.