باران
تارهای بي‌کوک و
کمان ِ باد ِ ول‌انگار
باران را
گو بي‌آهنگ ببار!

غبارآلوده، از جهان
تصويری باژگونه در آب‌گينه‌ی بي‌قرار
باران را
گو بي‌مقصود ببار!

لبخند ِ بي‌صدای صد هزار حباب
در فرار
باران را
گو به‌ريشخند ببار!


چون تارها کشيده و کمان‌کش ِ باد آزموده‌تر شود
و نجوای بي‌کوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
 
  تا با همه گلويش
 
  سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازی‌گوشانه ببار!

۲۶ دی ِ ۱۳۵۵
رم