تکه یی از روزنامه ی سفر میمنت اثر به ایالات متفرقه ی امریکا

این روزها سرگرم نوشتن سفرنامه یی هستم تو مایه‏های طنز. البته این یك سفرنامه شخصی نیست، بلكه از زبان یك پادشاه فرضی - احتمالاً از طایفه منحوس قَجَر روایت می‏شود تا برخورد دو جور تلقی و دوگونه فرهنگ یا برداشت ِاجتماعی برجسته‏تر جلوه كند. و این كه قالب طنز را برایش انتخاب كرده‏ام جهتش این است كه جنبه‏های انتقادی رویدادها را در این قالب بهتر می‏شود جا انداخت. قسمتی را كه ناظر به ‏آلودگی زبان است می‌خوانید:

یوم جمعه اول شوال،

عید فطر

دل‏مان را خوش كرده بودیم كه این روز را در سفر میمنت اثریم و دست‏امام جمعه دارالخلافه از دامن‏مان كوتاه است و نمی‏تواند از ما فطریه بدوشد، اما همان اول صبح میركوتاه گردن شكسته حال ما را گرفت.

این میركوتاه پسر داماد علی‏خان چابهاری است كه رختدارباشی ما بود و چند سال پیش در سفر كاشان یكهو شكمش باد كرد چشم‏هایش پُلُق زد رویش سیاه شد و مُرد.

بردند خاكش كنند، ملاها جمع شدند الم شنگه راه انداختند كه این بی‏دین معصیتكار بوده خدا رو سیاهش كرده نمی‏گذاریم در قبرستان مسلمان‏ها دفنش كنند. لجّاره‏ها هم وقت‏گیر آوردند كسبه را واداشتند دكان و بازار را ببندند. دسته‏های سینه‏زن و زنجیرزن و شاخسینی راه انداختند، از شهرها و دهات دور و برهم آمدند ریختند تو مسجد جمعه ملا را فرستادند رو منبر كه چه كنیم و چه نكنیم، گفت: “این ملعون الخَبیث اصلاً دفن كردن ندارد، جنازه نجسش را باید با گُه سگ آتش زد.” - داشتند دست به كار می‏شدند، كه كاشف عمل آمد علت مرگ آن بیچاره صرف ِخورش بادمجانی بوده كه عقرب از دودكش بالای اجاق در كماجدانش افتاده. خلاصه هیچی نمانده بود به فتوای ملاباشی جسد آن مرحوم مبرور را با سنده سگ فراوانی كه به همیاری مؤمنان از كوچه پسكوچه‏های كاشان و ساوه و نطنز و آن حوالی آورده وسط میدان شهر كوت كرده بودند هِندی مِندی كنند، خدا بشكند گردن حكیم‏باشی طلوزان را كه با نشان دادن عقرب پُخته فتنه را خواباند. سوزاندن جسد آدمیزاد ِپُر و پیمانی مثل داماد علیخان با سنده سگ البته كلی سیاحت داشت و اتفاقی نبود كه هر روز پا بدهد.

مصراع‏:

 

هر روز نمیرد گاو      تا كوفته شود ارزان

حالا اگر صاحب جنازه رختدار مخصوص بوده باشد هم‏گو باش. ما كه بخیل نیستیم: مرده‏اش كه دیگر به حال ما فائده‏ای نداشت، فقط تماشای آن مراسم پرشكوه ِهند و اسلامی از كیسه ما رفت.

الغرض. صحبت میركوتاه بود.

خبث ِطینت ِاین بد چابهاری به اندازه‏ئی است كه از همان دوران غلامبچگی توانست اول خُفیه‏نویس دربار همایون بشود. همه شرایط خفیه‏نویسی در او جمع است. پستان مادرش را گاز گرفته دست مهتر نسیم ِعیار را از پشت بسته است. پول كاغذی را تو كیف چرمی ته جیب آدم می‏شمرد. ولدالّزِنا حتا از تعداد زالوهائی كه نایب سلطنه و صدراعظم و امام جمعه به بواسیرشان می‏اندازند هم خبردارد. آدم ناباب حرام‏زاده‏ئی است. خود ما هم ته دل از او بی‏تَوهّم نیستیم اما دوام اساس سلطنت را همین گونه افراد ضمانت می‏كنند.

 

طراحی: اردشیر محصص

شنیده بودیم قحبه جمیله‏ئی را تور كرده به لهو و لعب مشغول است، معلوم شد در عوالم جاسوسی و خدمتگزاری ضعیفه را پخت و پز كرده پیش او انگریزی می‏آموزد. امروز محرمانه كاغذی در قوطی سیگار جواهرنشان ما قرار داده بود با این مطلب كه :"اولرِدی بیشتر نوكرهای دربار همایون كُنِكشِن ِسلطان روسپی خانه شده قرار داده‏اند با روی كار آمدن قندیدای او بیضه اسلام را دِسِه پیرد كنند.”

هر چه بیشتر خواندیم كمتر فهمیدیم بلكه اصلاً چیزی دستگیرمان نشد. دل‏پیچه همایونی را بهانه كرده روانه تویلت شدیم كه همان دارالخَلای خودمان باشد (بحمداللَّه این قدرها انگریزی می‏دانیم) ، و به میركوتاه اشاره فرمودیم كه دراین روز عید افتخار آفتاب‏كشی با او است . رفتیم پشت پرده دارالخلا خَف كردیم و همین كه میركوتاه با آفتابه رسید گریبانش را گرفته فی‏المجلس به استنطاق او پرداختیم كه : - پدرسوخته، چه مزخرفاتی تحریر كرده‏ای كه حالی ما نمی‏شود فقط كلمه قندیدا را فهمیدیم؟

در كمال بی‏شرمی گفت : - قربان، واللَّه باللَّه مطالب معروضه پِرژِن وُرد ندارد.

فرمودیم : - پرژن ورد دیگر چه صیغه‏ئی است؟

عرض كرد : - یعنی كلمه فارسی.

لگدی حواله‏اش كردیم كه: - حرام لقمه! حالا دیگر فارسی "كلمه فارسی" ندارد؟

محل نزول لگد شاهانه را مالید و نالید: - تصدق بفرمائید، منظور چاكر این بود كه آن كلمات در فارسی لغت ندارد.

محض امتحان سوآل فرمودیم: - آن كلمه اول چیست؟

عرض كرد:  Already

تو شكمش واسرنگ رفتیم كه:

: -خُب، یعنی چه؟

به التماس افتاد كه: - سهو كردم.

یعنی "جَخ"، یعنی" همین حالاش هم". نیت سوء نداشتم، انگریزیش راحت‏تر بود انگریزی عرض شد.

پرسیدیم : - آن بعدیش ... آن بعدیش چه ، نمك بحرام؟

اشكش سرازیر شد. عرض كرد:

 Connection. یعنی رابط ، در این جا یعنی جاسوس.

گلویش را چسبیدیم فرمودیم:

مادرت را برای عشرت عساكر همایونی روانه باغشاه می‏كنیم، تخم حیض !حالا دیگر در زبان خودمان كلمه جاسوس نداریم؟ تو همین دربار قضا اقتدار ِما چوب‏تو سرسگ‏بزنی جاسوس می‏ریند، پدرسوخته! جاسوس نداریم؟  صدراعظم ممالك محروسه جاسوس انگریز است. وزیر دربار جاسوس نَمسه. نایب سلطنه زن جلب جاسوس روس و گوش شیطان كر، به خواست خدا، خود ما این اواخر جاسس نمره اول نیكسُن دَماغ و قیسینجِر... جا/سوس/نه/دا/ریم؟

با صدای خفه از ته حلقوم عرض كرد: - قبله عالم!دارید جان‏نثار را خفه می‏فرمائید...

مختصری شُل فرمودیم نفسش پس نرود. سوآل شد: - آن آخری، آن «دسته‏پیر» را از كجایت درآوردی؟

عرض كرد: - «دسته‏پیر» خیر قربان، disappcared: دی آی اس ای دَبل پی ئی آر ئی دی. یعنی ناپدید.

دیگر خون‏مان به جوش آمده بود. در كمال غضب فرمودیم: - مادر بخطا! حالا می‏دهیم بیضه‏هایت را دی آی دَبل پی فلان بهمان كنند تا فارسی كاملاً یادت بیاید.

القصه مرد كه حال ما را گرفت نگذاشت عید فطر ِبه این بی سرخری را با خوبی و خوشی به شب برسانیم. از اخته كردنش در این شرایط پُلتیكی چشم پوشیدیم در عوض دستور فرمودیم میرزا طویل او را ببرد بنشاند وادار كند جلو هر كدام از آن كلمات منحوسه هزار بار معنی فارسیش را به خط نستعلیق ِشكسته مشق كند.

دیدیم میرزا دهنش را پشت دستش قایم كرده می‏خندد.

پرسیدیم: - چیست؟

عرض كرد: - قربان خاك پای جواهر آسایت شوم، بر هر كه بنگری به همین درد مبتلاست. مُلاّ ابراهیم یزدخواستی كه این اطراف پیش‏نماز بود صلوات را «سِی له ِویت» می‏گفت و نصفش را به انگریزی صادرمی‏كرد: «سِله عَلا ماحامِداَند آل هیزفَمیلی.»

مبلغی خنده فرمودیم حال‏مان بهتر شد. به میرزا طویل گفتیم : - به آن پدرسوخته بگو پانصد بار بنویسد. هزار بار زیاد است از شغل شریفش باز می‏ماند.