بر سنگ‌فرش

 

ياران ناشناخته ام

چون اختران سوخته

چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد

كه گفتي

ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.

***

آنگاه، من، كه بودم

جغد سكوت لانه تاريك درد خويش،

چنگ زهم گسيخته زه را

يك سو نهادم

فانوس بر گرفته به معبر در آمدم

گشتم ميان كوچه مردم

اين بانگ بالبم شررافشان:

 

(( - آهاي !

از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!

خون را به سنگفرش ببينيد! ...

اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش 

كاينگونه مي تپد دل خورشيد

در قطره هاي آن ...))

***

 بادي شتابناك گذر كرد

بر خفتگان خاك،

افكند آشيانه متروك زاغ را

از شاخه برهنه انجير پير باغ ...

 

(( - خورشيد زنده است !

در اين شب سيا [كه سياهي روسيا

تا قندرون كينه بخايد

از پاي تا به سر همه جانش شده دهن،]

آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشيد را

من

روشن تر،

 پر خشم تر،

پر ضربه تر شنيده ام از پيش...

 

از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!

 

از پشت شيشه ها

به خيابان نظر كنيد !

 

از پشت شيشه ها به خيابان

نظر كنيد ! ... ))

 

از پشت شيشه ها ...

***

نو برگ هاي خورشيد

بر پيچك كنار در باغ كهنه رست .

فانوس هاي شوخ ستاره

آويخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...

***

من بازگشتم از راه،

جانم همه اميد

قلبم همه تپش .

 

چنگ ز هم گسيخته زه را

ره بستم

پاي دريچه،

 بنشستم

و زنغمه ئي

كه خوانده اي پر شور

جام لبان سرد شهيدان كوچه را

با نوشخند فتح

 شكستم :

 

(( - آهاي !

اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش

كاينگونه مي تپد دل خورشيد

در قطره هاي آن ...

 

از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد

 

خون را به سنگفرش ببينيد !

 

خون را به سنگفرش

بينيد !

 

خون را

به سنگفرش ...))

یک دهه گذشت

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من - باری- همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزد گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد...

 

یک دهه از سکوت سرشار از ناگفته‌های شاعر سترگ ما، بامداد شعر معاصر ایران، می‌گذرد؛ و ما هنوز هم‌چنان همه در انتظارِ چیدن سپیده‌دم آزادی و عشق و انسان از لابه‌لای عاشقانه‌ها، شبانه‌ها، سرودها، غزل‌های ناتمام، هجرانی‌ها و دیگر نجواهای او روزان و شبان را یکی پس از دیگری در نبودِ او تجربتی مکرر داریم.


شاعری که عشق مضمون اصلی آثار اوست، سراینده‌ی ستایش‌گرِ عشق به انسان، آزادی و عدالت اجتماعی. شاعری که هماره ستیز بی‌امان با آزادی‌کُشی،‌ اختناق و سرکوب جوهره‌ی کلام اوست، و سالیان خود همه به پاسداری از حرمتِ قلم و بیان سپری کرد.






حتی عنوان آثار و اشعار شاملو از دغدغه‌های بی‌دریغ او- عشق، آزادی، انسان، بهروزی مردم و ارزش‌های انسانی- حکایت دارد: آهن‌ها و احساس (۲۹-۱۳۲۶) که در لهیب آتش برافروخته‌ی فرمانداری نظامی وقت ضبط و سوزانده شد؛ مرثیه‌های خاک (۱۳۳۰) که بارها به تیغ سانسور گرفتار آمد و، شرحه‌شرحه از دلِ خاک، جوانه‌های آن در سبک‌ِ نوِ هوای تازه (۳۵-۱۳۲۶)، باغ آینه (۳۹-۱۳۳۶) و لحظه‌ها و همیشه (۴۰-۱۳۳۹) سر برمی‌آوَرَد و او را در مقام شاعری بزرگ برای همیشه در پهنه‌ی سخن‌سُفته‌گی و سخن‌سنجی جاودانه می‌سازد.
آن‌گاه عشق و انسان و آزادی بار دیگر در پیکر آیدا در آینه (۴۳-۱۳۴۱)، آیدا،‌ درخت و خنجر و خاطره (۴۸-۱۳۴۵)، ققنوس در باران (۴۵-۱۳۴۴)، مرثیه‌های خاک (۴۸-۱۳۴۵)، شکفتن در مه (۴۹-۱۳۴۸)، ابراهیم در آتش (۵۲-۱۳۴۹)، دشنه در دیس (۵۶-۱۳۵۰)، ترانه‌های کوچک غربت (۵۹-۱۳۵۶)، مدایح بی‌صله (تا ۱۳۶۹)، در آستانه (۷۶-۱۳۶۴)، و حدیث بی‌قراریِ ماهان (۷۸-۱۳۵۱جلوه می‌کند و به اوج کمال و شکوفایی می‌رسد.


اما شاملو، در کنار این همه، از طریق پلِ ارتباطیِ زبان به مرزها و عرصه‌های ادبی و زبانیِ فرهنگ‌های دیگر نیز ره می‌پوید و بر مخاطبان و علاقه‌مندان راه می‌نماید: غزلِ غزل‌های سلیمان را بازسرایی می‌کند، هایکوهای ژاپنی را به ارمغان می‌آورد، از زبان لنگستون هیوز اعماق سیاه آفریقا را درمی‌نوردد و دردها و رنج‌های تاریخی آن را با صدایی رسا فریاد می‌زند. ترانه‌های میهن تلخ را از زبان یانیس ریتسوس و دیگر گرفتارآمدگانِ حکومت سرهنگان یونان بیان می‌دارد؛ و از زبان گارسیا لورکا در ترانه‌های شرقی افشای چهره‌ی قداره‌بندان و پاگون‌به‌دوش‌ها و مرتجعان را بازمی‌سراید. در تمامی این آثار گویی تمهیدی اندیشه‌ورزانه در کار است تا این شرایط را با اوضاع زادبومِ خویش هم‌خوان بیابد و به بازسرایی آن‌ها بنشیند، ناگفته‌ها را از دل سکوت طولانیِ مارگوت بیکل بیرون بکشد و به چیدن سپیده‌دمان عشق و آزادی برخیزد.


شاملو شعر را برای مردم می‌سرود، مردمی که ستم‌باره‌گان و زورمداران هماره در درازنای تاریخ تسمه از گرده‌ی آنان کشیده‌اند و ردّی طولانی و عمیق از زخم‌های شلاق بر گونه‌ها و پشت آنان نهاده‌اند؛ پس به افشای ستم و سیاهی دست برآورْد. شاعری که هرگزش هراس از مردن به اقلیم او راه نبود مگر «مردن در سرزمینی که مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون باشد»؛ شاعری که فقر را به‌درستی نقطه‌ی پایان هر گونه شرف و عزت می‌دانست: "دریغا که فقر چه به‌آسانی احتضارِ فضیلت است"، اما هرگز "نواله‌ی ناگزیر را گردن خم نکرد."
"نان را در سال بی‌باران"، چون یارانه، "جُل‌پاره‌یی به رنگِ بی‌حرمتِ دل‌زدگی و به طعمِ دشنامی دُشخوار و آغشته به بوی تقلب" می‌دید؛ هم‌ از این‌رو ترجیح می‌داد چنین نام و "نانی را هرگز نبوید و نپوید و نچشد، و گرسنه به بالین سرنهادن را گواراتر از فرو دادن آن" می‌دانست. ستم و خودکامه‌گی را نیز احتضار و مرگِ آزادی و انسانیت می‌خوانْد؛ و این همه را مایه‌ی نکبت و حقارت و وهنِ انسان! زیرا انسان نزد او چنان جایگاهی داشت که به‌صراحت سرود:

در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست !

پس گریه‌ی سلاخانِ دل‌سپرده به قناری‌های کوچک و به مسلخِ بردن‌شان،‌ و کبابِ قناری بر آتشِ سوسن و یاس در معرکه‌ی دست‌افشانی و پای‌کوبی و گردن‌فرازیِ پس از پیروزی را دگرگونه سرودی ساخت زیبِ اِفشای سیمای کریه و صدای انکرِ ستم‌کاران و سیاه‌اندیشان. گرچه با خشم و درد حتی "کریه" و "انکر" را صفاتی ابتر می‌دانست زیرا به‌تنهایی گویای خون‌تشنگیِ آنان نیست، گویی برای توصیف دقیقِ آنان باید همه‌ی واژه‌های پلشت را به خدمت گرفت!


در تعریض به نابکاران تاریخ که خود را دوست‌دار و مهرورز و غم‌خوارِ مردم معرفی می‌کنند، "دوست داشتن" را "بسوده‌ترین کلام" می‌دانست و معیار سنجش انسان‌ها را "آن‌چه دوست می‌دارند:

"رذل
آزارِ ناتوان را
دوست می‌دارد
لئیم
پشیز را و
بزدل
قدرت و پیروزی را

پس بیهُده نیست که "دهانِ ‌بسته" را حکایتِ وحشتِ فریبکار از لو رفتن، و "دستِ بسته" را بازداشتنِ آدمی از اعجازش می‌دید، اما خون‌ِ‌ ریخته را حرمتی به مزبله‌افکنده و مابه‌ازای سیرخواریِ شکم‌باره‌گان و رجاله‌گانِ قدرت‌مدار.
. . . و از نگاه او، در هجوم درد و اندوه، شادی‌ِ لبخند تنها بهره‌ی کسانی بود که بزرگ‌ترین جا را به خود اختصاص نمی‌دهند و جای کافی برای دیگران دارند، و کلام و کلمه‌ی عفو بر زبان‌شان جاری است.


برای گرامی‌داشتِ یاد احمد شاملو، شاعر بزرگ آزادی، در دهمین سالگرد درگذشت او، روز ۲ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۴ بعدازظهر آرامگاه‌ او را گلباران می‌کنیم.

 

 

کانون نویسندگان ایران
۳۰ تیرماه ۱۳۸۹

 

نگاهی بر بلندای شعری کوتاه از احمد شاملو

محمدعلی شاکری یکتا

نگاهی بر بلندای شعری کوتاه از احمد شاملو

 

در مجموعه‌ی کم حجم “شکفتن در مه”، قطعاتی از سروده‌های شاملو را می‌خوانیم که از ماندگارترین شعرهای معاصر به شمار می‌آیند. شاید بهترین توصیفی که از این شعرها می‌توان داد این است که بگوییم “شکفتن در مه” چند قطعه از حافظانه‌ترین کارهای شاعر بزرگ معاصر را فراروی ما می‌گشاید.

اگر قصیده‌ی نخست کتاب را از آن حذف کنیم، هارمونی یکنواختی که در هفت قطعه‌ی اصلی کتاب حس می‌شود، چون شعری بلند، احساس و اندیشه‌ی پیچیده‌ای را در خود نهفته است.

در میان این سروده‌ها “فصل دیگر” فضایی مه آلود دارد. انگار از کوچه باغی خیال انگیز می‌گذری. تمام بستر شعر، بیان حضور در حوزه‌ی تداعی معانی است. مکاشفه‌ای است از درون. ویژگی برجسته‌ی تخیل است که ضربه‌ی اصلی را در نخستین جملات براحساس خواننده وارد می‌کند:

بی آن که دیده بیند

                      در باغ

احساس می‌توان کرد…

مهم نیست باغ چه فصلی را می‌گذراند. کلیت  زندگی در حجمی از خاک و گیاه ما را در خود می‌پیچاند. این کلیت در “برگ” متجلی می‌شود. یعنی نمادی از زنجیره‌های حیات، تبلور “کلروفیل”، با رگبرگ‌هایی که سبزی جان را از آوند پیوسته به ریشه‌ها می‌گیرد:

…در طرح پیچ پیچ مخالف‌سرای باد

یأس موقرانه‌ی برگی که

                                  بی‌شتاب

 بر خاک می‌نشیند.

پارادوکسی که در این کلمات تعجب ما را برمی‌انگیزد، حضور موسیقی باد است. باد “مخالف سرا” که یادآور ترکیب کلاسیک “باد موافق “است، اما سرشتی پاییزی دارد. قاعده و قانون “باد” حرکت است و به طبع، برگ نمی‌تواند موقرانه بر خاک فرو افتد. ما این را در بطن شعر حس می‌کنیم. پارادوکس از همین جا آغاز می‌شود. برگ در موسیقی باد- که ساز مخالف می‌زند- در نمی‌پیچد؛ آرام بر خاک می‌نشیند. طبق قانون آیرودینامیک.

نگاه شاعر از پس پنجره‌ای که فاصله‌ی او را با درون برگ؛ در تأمل و مداقه‌ای شاعرانه برمی‌دارد، آشوبی دیگر را هشدار می‌دهد. رابطه‌ی معنایی و درونی “طرح پیچ پیچ مخالف‌سرای باد” با “آشوب شبنم”:

بر شیشه‌های پنجره

                         آشوب شبنم است.

ره بر نگاه نیست

تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

پیداست، این مکاشفه باید ژرف‌تر از دیدن و وادیدن یک چشم انداز خزانی باشد. خطایی در کار نیست. ادراک فرازبانی شاعر است که می‌خواهد حافظانه بسراید:

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموش ‌ام و او در فغان و در غوغاست

این شیدایی درونی در بطن شعر “فصل دیگر”، زمانی به سوگ‌سروده بدل می‌شود که “آفتاب و آتش” آن گرمای درون را در “رویای اخگری” ناچیز نمی‌نماید. در بند دوم، یکسره روح ناآرام از دغدغه‌ی حرکت به خاک سرد و سکون پرابهام  آن معطوف می‌شود. شاعر نیازی نمی‌بیند خود را در گولواره‌هایی بپیچد که جای تردید و یقین را عوض می‌کند. هرچه هست، قطعیت یک واقعیت است. همان که در کلمات نخست شعر، ما را به تأمل در متن زندگی ترغیب می‌کند:

با آفتاب وآتش

                  دیگر

گرمی و نور نیست

تا هیمه خاک سرد بکاوی

                               در 

                                    رویای اخگری

“هیمه خاک سرد” همان خاکستر است. بازمانده ای از مرگ مطلق گیاه.

اما این حافظانه‌ی شاملو، تا اینجا از واژگانی سرشار است: آفتاب/ آتش /گرمی / نور/.. برخلاف حافظ که “آتش ” را تفسیر موبدانه‌ی حیات می‌داند، شاملو خود را مأیوس از این گرما، حتی به “رویای اخگری ” نیز دل‌خوش نمی‌کند. اینکه  دریابیم حق در پس چه آفاقی فروخفته است، باید به دیده‌ای دیگر نگریست:

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

آتش نهفته در حافظ، عشقی است که پیکره‌ی تنومند شعر او را رقم می‌زند، اما آیا شاعر امروز می‌تواند خود را پشت واقعیت پنهان کند؟ عصاره‌ی شعر دو شاعر، نمایانگر زمانه‌ای است که اگرچه در آفاقی متفاوت گذشته‌اند، اما سرشتی یگانه را رقم می‌زنند:

این فصل دیگری‌ست

                         که سرمایش

                                         از درون

درک صریح زیبایی را

                           پیچیده می‌کند.

حافظ می گوید:

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر زهواست

“درک صریح زیبایی” به مفهوم پیچیدگی ذهن است. “دماغ پر زهوا”یی است که سرخوشی روح را در ادراک شاعرانه از سرمایی زاییده‌ی ” فصلی دیگر” زنده‌تر وسرشارتر می‌کند:

یادش به خیر پاییز

                        با آن

توفان رنگ و رنگ

                        که برپا

در دیده می‌کند!