نقد کتاب یک هفته با شاملو
مطلب فوق از این وبلاگ گرفته شده است
نقد کتاب یک هفته با شاملو
به نظر من احتمال یافتن کسی که کتاب مذکور را خوانده باشد و نداند که این کتاب به درد نمیخورد، وجود ندارد. قضیه اینطور نیست که من، کتاب «یکهفته» را دقیق مطالعه کردهام و در آن چیزهایی را کشف کردهام. هرکس که این کتاب را ورق زده است، از محتوای عبث آن سردرآورده و برایش سؤالهای زیادی ایجاد شده است. ایمیلهایی که در چندروز گذشته دریافت کردهام این واقعیت را گواهی میکند. اما سکوت کاسبکارانه «بزرگان» شعر و هنر و اعتبار شاملو فکر آنها را ترور کرده است. و من بسیار خرسند هستم که میتوانم از طریق وبلاگ با آنها حرف بزنم. هدف دیگر این نوشته معرفی کتاب به کسانی است که آن را نمیشناسند، و «اختصار» این مقصود را فراهم نمیآورد. بخصوص که برای این کار بایستی که درهمریختگیهای این کتاب را نظم داد. تنها چیزی که مطالب کتاب «یکهفته» را به هم مرتبط میسازد، منگنهای است که صفحات آن را بین دو جلد مقوایی به هم چسبانده است. فضای حاکم فضای «از هر دری سخنی» است. یکی از راههایی که خواننده میتواند از آن طریق بدون صرف وقت ارزش این کتاب را دریابد، این است که هرکجا اسم شاملو، آیدا یا دولتآبادی میآید، این اسامی را با نامهای فرضی مثل «حسن، مهری و علیآبادی» تعویض کند. با این تغییر کوچک ناگهان شاهد استریپتیز کتاب یکهفته میشود. و جالب اینکه این تغییر نام کار خیلی راحتی است. زیرا این حرفها میتواند از دهان هرکسی بیرون آمده باشد. و حرفهایی که میتواند از دهان هرکسی بیرون آمده باشد، همیشه حرفهایی پیشپاافتاده است. حال آنکه اگر به عنوان مثال، همین کار را با کتاب «گفتگوهایی با کافکا»، نوشته گوستاو یانوخ انجام دهیم، و اسم یانوخ و کافکا را عوض کنیم، ذرهای از جذابیت و گیرایی گفتگوها و خاطرات نمیکاهد (شاید در آینده یکی دو پاراگراف از آن را برای علاقهمندان ترجمه کنم).
ـ «دولتآبادی که به دلیل ناراحتی معده ناچار است هرچند دقیقه چیزی بخورد هوس شیرینی کرد. دیدم تا چیزی برایش بیاورند طول خواهد کشید. شیرینی خودم را با او قسمت کردم و Sachertorteبرایش "زاخرتورته" سفارش دادم که معروفترین شیرینی وین است» (ص٦١).
ـ اخوان و میهمانان به سمت یک قنادی به نام «آیدا» در حرکت هستند: « همینکه آیدا چشمش به تابلو سردر کافه ... افتاد گفت: "آیدا؟" و یوتا (دوست دختر اخوان) با چهره همیشه خندانش گفت: ولی این فقط یک کافه قنادی است، هرچهقدر هم که پاک باشد به شفافیت آن "آینه" نیست که تو را منعکس کرده!» (ص٥٣). این جمله به آلمانی هیچ معنایی ندارد و نمیتواند از خانم یوتا باشد. یک آینهای هست که آیدا را منعکس کرده. یک کافهای هست به نام «آیدا» که هرچهقدر هم که پاک باشد، به شفافیت آینده مذکور نیست!
ـ «آیدا دستمال کاغذی کافهقنادی را که مارکش نام او را داشت به یادگار برداشت» (ص٦٠).
ـ جایی اخوان ساختمان دانشگاه وین را به مهمانان نشان میدهد و قدمت آن را ششصد سال ذکر میکند. شاملو به طنز میگوید به خاطر سپردن قدمت این ساختمان از سوی اخوان نبوغ زیادی نمیخواهد و ادامه میدهد: «ضحاک بیچاره همهاش نهصدسال سلطنت کرد ... سیصد سال که ازش کم کنی سند و سال این دانشگاه یادت میماند» (ص٤١). پیدا کنید ارتباط را!
طول این فهرست را میتوان به چندین صفحه رساند، که البته به کار دیگری جز تفنن نمیآید. و قصد ما اینجا فقط تفنن نیست!
منظور این که مشکل اساسی کسی که میخواهد کتاب یکهفته اخوان لنگرودی را بررسی کند این است که با هزارویک مطلب بیارتباط روبرو میشود که دستهبندی آنها ناممکن است. و به همین دلیل، من نه مطالب، بلکه اشخاص کتاب یکهفته را اساس این نوشته قرار دادم. تا اینجا تأمل ما بیشتر متوجه ذهنیت اخوان (نازنینپسر) بود. در ادامه یک دوری در وین میزنیم، بعد به خانم آیدا و سپس به احمد شاملو میرسیم.
به قول آن «عزیز» انگار سخن دراز شد و از مقصود بازماندیم.
وین یکی از زیباترین شهرهای اروپاست. برای رسیدن به این «شناخت» میتوان به سادگی از کارتپستالهای قشنگی که موجود است استفاده جست. اما وجه مشترک وین واقعی با وین کارتپستالی زیاد نیست. منظور وینی است که در آن آدمها با خلق و خو و فرهنگ ویژه خود، با خوشیها و رنجهایشان زندگی میکنند. برای آشنایی با وین اولی، بروشورهای راهنمای توریستی کافی است، زیرا به مشتریان اجازه میدهد به رایگان یک نظر به معبود خویش بیاندازند و البته شناخت حاصل از این عمل نظیر شناختی است که از همه «یکنظر»های حلال به دست میآید. مطالعه این بروشورها به علاوه یک گشتوگذار کوتاه با درشکههایی که ویژه همین کار است، فرد سیاح را در موقعیتی قرار میدهد که پس از مراجعت به دیار خود در کنار یک لیوان آبجو با دوستان و آشنایان درباره وین حرف بزند. آشنایی با وین دومی اما، فرصت، علاقه، کنجکاوی و کمی هم جرأت میخواهد. در صورت ایجاد این نوع آشنایی، این قول مشهور فارسیزبانان که «سفر مدرسه است» (یا به آلمانی: «سفر میآموزد») مصداق مییابد. در این صورت، فرد به فرهنگی بیگانه قدم میگذارد که مردمانش از الگوهای رفتاری و فکری دیگری استفاده و متابعت میکنند. میبیند رفتارهایی که همیشه به نظر او کاملا اشتباه، غیرمنطقی، ناهنجار و یا «غیراخلاقی» میآمدهاند، و او همیشه میپنداشته است که با سرزدن این رفتارها از خود او آسمان به زمین میآید، در محیط اجتماعی جدید جزو رفتارهای هنجار و عادی به شمار میرود و ظاهرا زندگی مردمان را هم دچار اختلال نمیکند. و برعکس، الگوی رفتاری او که هیچگاه در «خوبی و درستی» آن تردیدی نداشته، و «حقیقتهایی» که به آنها ایمان داشته است، در محیط جدید «ناهنجار» است، و با این وجود این بار هم آسمان به زمین نمیآید. از آنجایی که درک مناسبات فرهنگی جامعهی بیگانه ساختارهای هویتی فرد و ثبات آن را را به خطر میاندازد، حضور در «کلاسدرس» سفر، گذشته از علاقه و کنجکاوی، جرأت نیز میطلبد. البته هنرمندان و روشنفکران هميشه با آغوش باز به پیشواز چیزهای «نو» میشتابند و از زلزله در ساختارهای هویتی خود لذتی وافر میبرند. اما ذهنیت آدمهای معمولی همیشه محافظهکار است. این ذهنیت از کنجکاوی میپرهیزد، از خواندن کتابهای پرمایه میهراسد، زیرا نمیخواهد در ساختمان تصورات باطل و پوشالی خود اختلال ایجاد کند. از آشنایی واقعی با یک فرهنگ دیگر سرباز میزند، زیرا این عمل، بلقوه امکان تبدیل حقیقتهای مقدس او به دروغهای پیشپا افتاده را در خود دارد. به ناچار از «مدرسهسفر» که کتابهایش از پوست و گوشت، زنده و حاضرند، روی میگرداند و به ساختمان اپرای با شکوه و کلیسای عظیم و مجسمه فلان دل خوش میکند. در این مورد خاص بهتر است بگوییم، نقش دلخوش را بازی میکند، چه حالت او درست مانند حالت شخصی است که در گرمای تابستان، کتوشلوار برتن، در کنار استخری با آب خنک و صاف ایستاده است و عرقریزان در باره زلالی و خنکای آب و لذت آبتنی حرف میزنند.
خانم یوتا، دوست دختر اخوان (که او از وی با عنوان «دوستهمدل این سالهای غربت» ص١٢، یاد میکند)، در باره او سخنی میگوید که چون بر اساس شناخت پانزدهساله او از اخوان است، میتوانیم آن را بپذیریم. او به مهدی اخوان گفته است: «بیستسال است تو اتریش زندگی میکنی اما یک نصفه روزش را هم در اتریش نبودهای. ریههایت اینجاست اما هوایی که توش میفرستی از آنجا (از ایران) میآید» (ص١٣٢)، و اخوان این گفته را تأیید میکند: «واقعیت همین است» (همانجا).
مسیر درشکههای وین که توریستها را به گردش میبرند، مسیرهای مشخصی است که از برابر آثار و ابنیه تاریخی میگذرد. درشکهچیها همگی جهت اخذ پروانه درشکهرانی در باره دانستنیهای این آثار و ابنیه آموزش دیدهاند و در صورت تمایل مسافران، اینجا و آنجا توضیحات لازم را ارایه میدهند. اما شاملو، آیدا و دولتآبادی به کمک درشکهچیها وابسته نیستند، زیرا آنها اخوان را دارند.
اخوان و مهمانان او دوبار در وین گشتهاند. یک بار با اتومبیل اخوان و یکبار با درشکه، و جالب اینکه در ذهن من، از آنجایی که صحبتهای اخوان به صحبتهای درشکهچیها میماند، این دو سیاحت در یکدیگر ادغام شده است.
«اینها ساختمانهای دوره فرانتسژوزف است که در ١٨٩٢ بنا گذاشته شد ... پایه این بنا را هم که حالا کتابخانه ملی است در ١٦٢٨ گذاشتند ... این هم موزه تاریخ طبیعی ... این پارلمان اتریش است ... این ساختمان بزرگ قدیمی و زیبا که درست با وقار تاریخ ... وسط شهر نشسته ... تئاتر شهر است»(ص٤١). وقتی جایی صحبت از نشستن ساختمانی با «وقار تاریخ» است، اخوان باید همان نزدیکیها باشد. مشخص اینکه، این توصیف از درشکهچیها نیست.
«و این هم بلاخره ساختمان قدیمی دانشگاه وین با قدمت ششصدساله» (همانجا). ...
از اخوانی که بیستسال در اتریش است اما یک نصفه روزش را هم در اتریش نبوده است، چه انتظاری میتوان داشت؟ به این ترتیب آیا میتوانیم با محمود دولتآبادی که رو به اخوان میگوید: «عجب وینشناس دستاولی هستی!» (همانجا)، همعقیده باشیم؟
«محمود (دولتآبادی) که هوا و فضا از شادی سرشارش کرده بود ... پرید بالا کنار درشکهچی نشست و قهقه مستانهاش خیابان را برداشت ... رسیدیم به میدان قهرمانان ... در وسط باغ دو مجسمه هست از دو اسب ... مجسمه یادبود طاعون که حدود چهارصد سال پیش اروپا را رویید ... در ایستگاه درشکهها پیاده شدیم. آیدا به نوازش اسبها ایستاد و من و دولتآبادی و شاملو که جلوتر رفته بودیم گروه رقص و موسیقی محلی اتریش را دیدیم که با لباسهای سنتی در خیابان پایکوبی میکردند. دولتآبادی را شور و نشاط جمعیت گرفت ...» (ص٥٣ـ٥٧). فضای پرزرق و برق آنچنان محمود دولتآبادی را کور کرده است. او که احتمالا چیزهایی درباره گروههای ضدخارجی و نژادپرست اتریش شنیده است (رو به شاملو) میگوید: «چهطور ممکن است در خیابانهای چنین بهشتی ناگهان با مشتی داشمشتی عربدهجوی چماق به دست روبرو بشوی که ... انهدام این یا آن نژاد را تبلیغ میکنند ...؟» (ص٥٣). انگار که وجود یا عدم وجود راسیستها به زرق و برق خیابانها مربوط است. جواب شاملو به او از این هم جالب تر است. «هیچ کس آنقدر دانشمند نیست که بتواند بداند احمق چهطور فکر میکند» (همانجا). (البته اغلب سخنان شاملو همینطور هستند. مثلا آنجا که اخوان میگوید با او در باره نقاشیهای «کلیمت» صحبت کرده است، هیچ نمیتوانم حدس بزنم آنها در این مورد چه حرفی زندهاند. حداکثر اینکه اخوان احتمالا یكی دوجمله از اطلاعات بروشوری خود را بیان كرده است و شاملو احتمالا گفته است، «قشنگ است»، «قشنگ نیست» یا «كلیمت مشكل مرا حل نمیكند». غیر این هیچ گفته دیگری برای من قابل تصور نیست).
باری، صحبتهای اخوان درباره وین بیشتر رنگ شخصیت خود او را دارد تا رنگ و روی وین را. انگار اتریشیها بعد از کار، وقتی به خانه برمیگردند، لباسهای محل خود را میپوشند و در خیابانها به رقص و پایکوبی مشغول میشوند. اخوان نمیگوید که این گروههای رقص و پایکوبی در واقع در استخدام شرکتهای بزرگ جلب سیاحان و یا مزدبگیران بخش جهانگردی وزارت راه و ترابری هستند که در ازای اجرت مشخصی مشغول به انجام وظیفهاند. به این میگویند نوعی برنامهریزی و سرمایهگذاری در صنعت توریسم که اگر شور و نشاط آن دولتآبادی یا هرکس دیگری را میگیرد، نمایانگر مؤثر بودن اینگونه تاکتیکهای تبلیغاتی است. اخوان نیز نه تنها هیچگونه تلاشی جهت بیرون آوردن مهمانان خود از سؤتفاهماتشان نمیکند، بلکه به بدفهمی دامن میزند و این رفتار باعث میشود دولتآبادی و شاملو حرفهایی بزنند که به آنها خواهیم رسید.
یکی از اطلاعاتی که میتوانست به برخی از سؤتفاهمها پایان دهد، ذکر این مطلب میبود که بزرگترین منبع درآمد ملی اتریش صنعت جهانگردی است. هرساله بین شصت تا هفتاد میلیون توریست به اتریش میآیند (جمعیت اتریش نزدیک هفت میلیون است). هنرمندان اصیل اتریشی برای پس زدن نقاب «خوشبختی توریستی» در شهری که جایی برای احساس بدبختی نیست و نداشتن لبخند بر لب نوعی «تحریک اجتماعی» است تلاش زیادی میکنند. و البته سناریوی تئاتری که توسط اینان خلق میشود، در تئاترهای باوقار اجرا نمیشود و تئاترهایی که معمولا در کوچهپسکوچههای وین قراردارند، سر راه درشکهها نیستند و آدرس آنها را اخوان نمیداند.
در مرکز شهر وین، بخصوص تابستانها، اکثریت مطلق گروههایی که در کافهها نشستهاند و یا مشغول گردش و قدم زدن در خیابانها هستند و یا پشت ویترین فروشگاههای لوکس به تماشا ایستادهاند، متشکل از توریستهای خارجی است. اینها که مانند همه توریستهای دیگر چندروز و یا چند هفته مرخصی گرفتهاند و متحمل مسافرت شدهاند، در پی فراغت هستند. آمدهاند خستگی یک سال گذشته را درآورده و برای سال آینده تجدید قوا کنند، و طبیعی است که میخورند، مینوشند و مانند بچهها شوخی میکنند و شیطنت میورزند و صدای شادی و خندهشان، مانند قهقهه مستانه دولتآبادی، به هواست.
«انبوه جماعت جهانگرد در خیابان و میدان باورنکردنی بود » (ص٥١). اما شاملو آنان را ظاهرا با شهروندان معمولی وین اشتباه میگیرد: «بامداد که پیاده شد و چشمش به این دریای خروشان شادی و سرزندگی با لباسهای رنگارنگ افتاد گفت ... شهری را که از تمیزی برق میزند چون مردمش زندگی تو خوکدونی را توهین به شئونان انسانبودنشان تلقی میکنند میبینی؟» (همانجا).
آه، دوباره صدای اخوان میآید! دریای خروشان شادی و سرزندگی لباسهای رنگارنگ به تن دارد.
باری، مهدی اخوان میتوانست خیلی محترمانه بگوید: خیر آقا. سالیانه پول زیادی صرف ناحیه یک میشود و ناحیههای دیگر وین به این تمیزی نیست. خارج از ناحیه یک اگر مواظب نباشید، حداقل روزی یک بار حتما پایتان را روی مدفوع سگ میگذارید (و این واقعیت است).
از سویی دیگر شاملو نیز میتوانست در طول این یک هفته از او بپرسد، چرا حالا که در این دریای خروشان شادی با لباسهای رنگارنگ به سر میبری، نصف روزش را اینجا نبودهای و از اکسیژن ایران استفاده میکنی؟
دولتآبادی نیز در نتیجهی سؤتفاهمی که میتوانست توسط سه جملهی اخوان رفع بشود به داوری عجیب و پوچی میپردازد: «مدام میگفت شهری به پاکی انسان و مردمی در خور شهرشان» (ص٥٢). گفتم پوچ، زیرا این جمله خوشطنین را به علت بیمعنایی حتی نمیتوان «احمقانه» نامید.
استراتژی تبلیغی شرکتهای جهانگردی در مورد مهمانان اخوان کاملا موفق است. شاملو کاملا مرعوب فضایی که او را احاطه کرده است میگردد و بحثی را میآغازد و نتیجهگیریهایی از آن میکند که در جایی دیگر به آن پرداخته خواهد شد. فعلا مسئله اینجاست که اخوان همان تصویری را در ذهن مهمانان خود و خوانندگان کتاب «یکهقته» برمیانگیزد که دولت اتریش و شرکتهای قدرتمند جلبسیاحان با صرف هزینهای زیاد مایل به ایجاد آن در اقصی نقاط جهان هستند.
در نوشتهای كه پیشترها در باره كتاب یكهفته تهیه كرده بودم، وقتی دربرابر تصویر توریستی سطحی و دروغینی كه اخوان از وین تحویل خواننده میدهد، قرارگرفتم، مصمم شدم كه درباره روی دیگر این سكه چیزی بنویسم. بخصوص اینکه در آن دوران که تب مهاجرت هم داغ بود، این تصور در ایران حاکم بود که همه مردم در سراسر جهان به خوشی و پایکوبی مشغول هستند و ما در ایران دایما غم میخوریم.
حالا كه به این بخش از نوشتههای قدیمی رجوع میكنم، از سادهانگاری خود تعجب میكنم. به خیال خام خود و به تلاش مذبوحانهای كه برای ارایه تصویری از زندگی، و بخصوص از تنهایی انسانها در این شهر ـ به قول شاملو ـ «مامانی تمیز» كرده بودم خندهام میگیرد. در کنار آمار و ارقامی درباره مصرف الکل، نرخ خودکشی، فردیت و خودخواهی، رنج و خوشبختی و ذکر مثالهایی از پدیدههای مختلف، نظیر پیرهزنهایی که در خانه خود میمیرند و جسد آنها را پس از گذشت سالها پیدا میشود، تجاوز پدران به کودکان خردسال خود، فروپاشی ساختارهای خانواده و معضلات روابط بینانسانی و ... سعی کرده بودم، به روش آدمهای «متعهد» به خوانندههای کتاب «یکهفته» بگویم، اینطورها هم نیست، و زندگی انسان همهجا در میان رنج و خوشی میگذرد!
چند صفحهای هم در باره «تنهایی» رایج در اروپا، بخصوص در وین سیاه کرده بودم، تا بلکه شمهای از آن را را به خواننده واگذار کنم. حالا میبینم که شرح این «تنهایی» برای کسانی که مناسبات این جوامع را نمیشناسد دشوار است. تقریبا نشدنی است. با درج اولین جملهای كه در باره تنهایی نوشته میشود، انگار که سدی میشكند و سیل بزرگی از آنچه دانستن آن برای فهم عمق تنهایی انسان غربی لازم است، فردی را كه تصمیم به شرح آن گرفته است، با خود میبرد. تنهایی از دردهای بیدرمان جوامع غربی، به ویژه اروپای مرکزی و شمالی است. تنهایی در همین وین «ما»، در پس برج و باروی زیبا و افسانهای و درودیوارهای طلایی، بنهان در البسه رنگارنگ «شیکوپیک» و اتومبیلهای لوکس بیداد میکند. نکته دیگری که به قول نویسنده آزادمنش و بزرگوار اتریشی، «توماس برنهارد» فقید این درد را دوبرابر میکند، همین شکاف عمیق بین حالت غمانگیز درونی و «زرق و برق» بیرونی است. چه، تحمل درد در یک شهر معمولی و در جامعهای که درد را به عنوان بخش جداناپذیر زندگی میپذیرد، بسیار آسانتر است تا در شهری که شهرت جهانی آن و شکوه چشمگیر و افسانهای آن، و برنامههای جشن و پایکوبی توریستیاش و امواج خنده و شادمانی همگانیاش، اجازه ابراز نگونبختی و درد را نمیدهد، و اینکه آدم در عین دردمندی مجبور باشد لبخند بزند، بخودیخود مرگآور است، فقط میتواند مرگآور باشد. «خنده که نه در مقام خویش است»، به قول نظامی، «در خورد هزار گریه بیش است».
ایرانیها همینكه صحبت از تنهایی در غرب میشود، معمولا آهی میكشند و از اینجور جملهها تحویل آدم میدهند: «آه ... بله آقا! ... ما اینجا تنهاییم، آنها آنجا تنهایند، همه همهجا تنهایند ... اصولا انسان تنهاست ... تنها میآید و تنها میرود»!
خاطرم هست در مصاحبهای با همایون ارشادی (بازیگر اصلی فیلم «طعم گیلاس») مصاحبهکننده از او پرسیده بود: «شما آدم تنهایی هستید؟». جواب همایون ارشادی این ذهنیت را به خوبی نمایش میدهد. گفته بود: «بله ... آن موقع كه فیلم را میساختیم مدتی بود که از زن و بچهام دور بودم».
حالا چطور میشود به این آدم تنهای عیالوار آن نوع تنهایی را که سرمای کشنده آن از سرمای قطب سردتر است معرفی کرد؟ نه نه، واگذاری بیکسی و تنهایی مطلق رایج در وین کار من نیست.
كاش علاقهمندان به این موضوع میتوانستند كارهای كارگردانهای اتریشی مثل «اولریش زایدل» را ببینند. یا مترجمی از نویسندههای اتریشی چیزی ترجمه میكرد. از هنرمندانی كه ملاحظه هیچچیز و هیچكس را نمیكنند. و چه خوب خود و جامعه خود را میشناسند و چه خوب و صمیمانه آن را برای كسی كه بخواهد بفهمد به تصویر میكشند. اما مترجمان ما همه «متعهد» هستند (به چی با به كی كسی نمیداند) و توقع یك چنین كاری از آنها توقع بیجاست.
كسی كه در حین تماشای فیلم «عشقحیوانی» زایدل در سرمای تنهایی بلرزد، انگار هزار كتاب در باره تنهایی انسان امروز این جامعه خوانده است. برای كسی كه به جای حذف چیزهایی كه نمیپسندد از ذهن، از خود میپرسد چرا این چیزها را نمیپسندم، برای کسانی که ظواهر آنها را گول نمیزند و از خراش افتادن به رنگ واقعیات فریبدهنده نمیهراسند، فیلم زایدل به اندازه هزار كتاب اطلاعات درباره اتریش دارد.
یکی از نکاتی که در کتاب «یکهفته» برای من شخصا خیلی جالب است، این مسئله است که شاملو به جای اعتماد به گندهگوییهای اخوان و ظواهر آنچه که میبیند، هیچ سؤالی از وینشناس دستاول نمیکند و هیچ کنجکاوی بخصوصی در مورد این جامعه ندارد. او میتوانست به اخوان بگوید: فرزند نازنین، دوست دارم كمی از دل مردم این سرزمین سردربیاورم، لطفا از این مغازه سر كوچه ویدئویی از یك فیلم اتریشی خوب بگیر امشب با هم نگاه كنیم و زحمت ترجمه هم به گردن تو». یا میتوانست از نریمان حجتی بپرسید: نویسندهها و روشنفكران وینی را كجا میشود ملاقات كرد؟. در كلوپ جمهوریخواهان، خانه ادبیات، آلتهاشمیده (مجمع هنری) و سایر مجامع هنری فرهنگی وین به روی همه علاقهمندان باز است و حضور در جلسات و دورهمآییهای آنها متضمن هیچ هزینهای نیست. دلیل اینکه چرا چنین چیزی به خاطر اخوان نمیگذرد، واضح است: محل این دورهمآییها و محافل سر راه درشکهها قرار ندارد و آدرسش را تنها کسانی میدانند که اکسیژن همین شهر را تنفس میکنند. اما چرا ذهن شاملو اصلا به این سمت نمیرود؟ در تمام كتاب محض رضای خدا هیچجا نمیبینیم كه شاملو سؤالی كرده باشد. شاید چون شاملو بر این گمان است كه زیروبم هرآنچه را كه در غرب میگذرد میداند و كسی كه میداند نمیتواند سؤالی داشته باشد؟ شاید هم نزد خود میاندیشیده است که آشنایی با هنرمندان وین «مشکل» او را حل نمیکند؟
احمد شاملو