شعر و لعنت ابدی
نویسنده: محسن عمادی
کمين، که به تهديد چشم میدراند و
باد که گِرد بر گِردش سيمهای خاردار میتند،
زندانهايی که از پرندگان پرمیشوند.
و آنجوان
آن عکس روزنامه که بیشک اوست با دوستش
و قطعيتی که آدمی را ميخکوب میکند!
و پوستری که بالاسرشان اعتراض میکند به “حرکتِ غيرقانونیِ گروههایِ فشار”
درختی فراسوی سکوت، کلارا خانس
خرداد هفتاد و هشت آغاز آشنایی من است با شاعری به اسم ولادیمیر هولان. کلارا خانس، اوفلیای «شبی با افلیا»ی هولان، به ایران آمده و من به هتل محل اقامتش میروم تا پیامی از شاملو را به او برسانم و زمینهی دیداری را فراهم کنم. این دیدار در شعر «درختی فراسوی سکوت» از ساحت واقعیت تاریخی به ساحت واقعیت شاعرانه قدم مینهد. پیش از کوی دانشگاه است که نام ولادیمیر هولان را میشنوم. آن روزها قطعیتی در من میزیست که آدمی را میخکوب میکرد. در کوی دانشگاه اولین بار با گازاشک آور روبرو شدم. اولین بار صورتم را پوشاندم. اولین بار دستگیر شدم. اولین بار آزاد شدم. اگر جنبش سبز در خیابانهای امروز کشورمان با شعار «نترسید! نترسید! ما همه با هم هستیم.» رو در روی یک تنهایی تاریخی میایستد، در کوی دانشگاه ما عمیقا تنها بودیم. روز دوشنبه که دانشگاه تهران در دود و آتش زیر چکمهی وحشت تسخیر میشد هیچکس این تنهایی را چنان لمس نکرد که ما به لحظهی گریز. این لحظهی گریز شکلی آخرالزمانی به خود میگرفت، ابدی میشد و واژهی «امید» که دو سال پیش ما را از توقیف یک مجله به افتتاح مجلهای دیگر میکشاند، از خونمان رخت بر میبست. سال بعد احمد شاملو درگذشت و من شاعر خود را دیگر در ایران نیافتم. مسیری که کوی دانشگاه را به جنبش سبز میپیوندد برای من سپردن همان راهی است که از نام ولادیمیر هولان در خانهی احمد شاملو آغاز میشود و به انتشار «شبی با هملت» در آستانهی روزدانشجو و سالروز تولد احمد شاملو میرسد.
ماریا زامبرانو فیلسوف اسپانیولی، گزارش شگرف خود را از نبرد افلاطون با شعر، درآغاز جنگ جهانی دوم منتشر میکند. پیش از آن زامبرانو سوار بر کشتی از اسپانیای فرانکو گریختهاست و راهی آمریکای لاتین شدهاست. درست در سالی که گارسیا لورکا در قتلهای زنجیرهای فاشیستهای اسپانیا شهید میشود. زامبرانو تصویر خود از شاعر را با گزارش حلاج از شیطان آغاز میکند. این تصویر در چاپ رسمی «شعر و فلسفه» به دست ناشر حذف میشود و سالها بعد به مجموعهی آثار زامبرانو افزوده میشود. شاعر به مثابهی عاشقترین و مومنترین شاهدی که در لمس بیواسطه با اشیا زندگی میکند، همیشه ملعون است و راهی به بهشت افلاطونی مذاهب ندارد. زامبرانو در فرازی از متن شعر و فلسفه مینویسد: « شعر علاقهای به قدرت و خواست ندارد، آنها در افق شعر قرار نمیگیرند. وجدان شعر به معنی خواست قدرت نیست و تفاوت اساسی همینجاست. وقتی شعر از اخلاق سخن میگوید باید از شهادت حرف بزند، از ایثار. شعر از شهادت معرفت رنج میبرد، از آگاهی و وضوح میمیرد. رنج میبرد چرا که مدام در تعمق است و در خودآگاهیاش نشانهای از قدرت نیست. تنها میتوان ضرورت اجتنابناپذیر کلمهای را در آن دید که باید شنیدهشود… شعر، آن چیزی را تسخیر نمیکند که پیشاپیش عدد و وزن و اندازه دارد. مثل فلسفه نیست که قوانین حساب خدا را در خلق جهان کشف کند، قوانین آفرینش را، ولی شعر عدد و وزن و اندازهای را مییابد متناظر با چیزی که هنوز شکلی ندارد. رنج و ایثار شاعری در این است. در یک کلام، شعر آفرینش است و در نتیجه الهام است، دعوت است، عزم قدسی است. عدالتی است سرشار از مهر، فرصتی که به هرآنچیزی عطا میشود که هستی نیافتهاست تا سرانجام “باشد” : پیوستگی آفرینش. شعر نمیتواند از قالب سیستمی چون متافیزیک بیرون بیاید. متافیزیک، فرزند پریشانی و محنت است… در شعر، اضطراب اما هست. همان اضطرابی که همراه آفرینش است. اضطرابی که از ایستادن روبروی چیزی دست میدهد که هنوز شکلی ندارد، چرا که خودمان باید به آن شکلی بدهیم. در اضطراب شاعران، خطر معنی ندارد. تهدید حاضر نیست. تنها هراس هست، هراس مقدس، در تعهد به آنچه ما را به فراتر از خودمان بر میکشد، پرتابمان میکند، وادارمان میکند که بیش از انسان باشیم. کولانی پدیدار شناس مینویسد: مفهوم ترس را نمیتوان از خطر، تهدید، نیاز به حفظ یا کمک به چیزی جدا کرد. در واقع وقتی شاعر از اضطراب آفرینش رنج میکشد، نمیتوان به سادگی نتیجه گرفت که خود شاعربه واسطهی شاعری حفظ میشود. بلکه این کلمه است که به واسطهی شاعر حفظ میشود و اگر شاعر هم روزی ماندگار شد، برای آن است که کسی زندگی خویش را خواهد یافت که آن را پیشاپیش از دست دادهاست و از هرچه مانده در زمان دست کشیدهاست.» اینجاست که هولان، در شبی با هملت میگوید «هر چه شعر بزرگتر باشد، شاعر بزرگتراست و نه برعکس».
حلاج خود نمونهی کاملی از این شاعر ملعون است. تصویر قدرتمندی که زامبرانو از شاعر بهدست میدهد، شاعری که پس از مالارمه خود را به صراحت عریان میکند، شباهت غریبی به تعبیر شاملو از ضحاک دارد. سه سال پیش در مجموعه یادداشتهایی که بر عرفان ایرانی مینوشتم در این تصویر سکونت کردهبودم: «کوه، تبعیدگاه پرومته بود. کوه، تبعیدگاه ابدی ضحاک بود، اژدهای سه سری که در نبرد با فریدون که خود اژدهای سهسری دیگر بود، مغلوبه شد. در چرخش اساطیر در بستر تاریخ، فریدون ایرانی لباس انسانی بر تن پوشید و ضحاک با نسب بابلیاش، اژدها باقیماند.
وقتی در اواخر دههی نود احمد شاملو در یک سخنرانی اسطورهی ضحاک را که قرنها در فکر و ذهن ایرانی چون دژخیمی بدنهاد جلوه میکرد درهم شکست، تخممرغهای گندیده و گوجههای لهیده به سلاحهای بالقوهای بدل شدند که قرار بود شاعر خشمگین را در فرودگاه هدف قرار دهند.
برای قرنها ضحاک، دست راست و وزیر کشور اهریمن .و ابلیس محسوب میشد. شاملو از او مبارزی مردمی ساخت. مردی که در اعصار اساطیری دست به اصلاحات سوسیالیستی میزند، شاهزادگان و اشراف عیاش را به خاک مینشاند و زمین و ثروت را به یکسانی میان همه تقسیم میکند. تمام منابع استنادی شاملو ، خیالاش و چند سطری از ابوریحان بیرونی بود. انسانی که در دایرهی ساختارهای اساطیری ایرانی محصور نشدهباشد و از عرصه و تماشایی دیگر به سرنوشت این سوسیالیست نابهنگام اندیشه کند، بیشک چشمهایش پر از اشک میشود وقتی صدای شاملو اوج میگیرد، وقتی خشمش بال میفرزاد.
در متنی کهن متعلق به قریب هشت قرن پیش، ضحاک به چهرهی ملکی ظالم چهره مینماید. پیوسته مغز آدمی به خورد ماران رسته بر دوشش میدهد. خداوند فریدون را بر او مسلط میکند و فریدون ضحاک را به کوهی میبندد در اصفهان و ضحاک کوه را به سحر میکشد و با خود میبرد. فریدون ضحاک را دنبال میکند و او را در دماوند به دام میاندازد و در چاهی محبوس میکند. آن چاه را به ارمائیل میسپرد و دستور میدهد تا هر روز دماغ دو انسان را خوراک ضحاک کنند. روزگاران میگذرد و ارمائیل نگهبان پشیمان میشود، از آن پس هر روز دماغ دو گوسفند به او میدهد و اسیران را آزاد میکند و کسی را میجوید تا غذا را در معدهی ضحاک به طلسم نگه دارد و او را مدام سیر.
پس از سیسال خلقی از اسرا آزاد میشوند و فریدون به ارمائیل خلعت و تاج میبخشد.
در همین کتاب منقول است که مامون خلیفهی عباسی کس فرستاد به کوه دماوند تا کیفیت احوال ضحاک را برایش بازگویند. مامور به دماوند بر میشود، مرغانی را میبیند بزرگ، سپید بر سر قلهی کوه، در میان برف کرمها میبیند هریک به قدر درختی میرفتند و شکافته میشدند و آب روان میشد و مرغان پوشتهای کرمها میربودند. در غایت دماوند پیری رخ مینماید و دری آهنین را نشان میدهد به آن مسمارها زده و بر هر میخ نوشتهاند که چه مایه خرج این میخها میشود و میگویند که ضحاک دیو در اینجا محبوس است. این در گشوده نمیشود که اگر او آزاد گردد همگان از وی به رنج میآيند.
این دیدار با زندان ضحاک قرنها پس از اعصار اساطیری فریدون در دورهی اسلامی رخ می نماید. ضحاک در اعصار اسلامی هم به چهرهی دیو رخ میکند. غالب و مغلوب هر دو او را دیو میدانند.
در همین کتاب گفته میشود که بابل معروف نقطهی پرگار جهان کهن را ضحاک خونخوار بنا کرد و نیز دمشق را. چه طرفه مردی است این ضحاک. در عصر او سرخس را مردم بنا کردند، از ترس ماران رسته بر دوش او میگریختند و در بیابان پنهان میشدند تا جایی که خبر رسید ضحاک کشته شد و مردم در همان نقطهی خبر شهری بنا کردند آن را سرخس نام نهادند یعنی شهر خسیسان. چه طرفه مردیاست این ضحاک.
معروف است که پس از حبس ضحاک دیوان مازندران بر فریدون شوریدند. مبارزهی کهن دیوان مازندران با صاحبان فرهایزدی در اساطیر زرتشتی قصههای خواندنی بسیار دارد.
سالها پیش که قصههای ضحاک ماردوش را دنبال میکردم، از خود میپرسیدم که چرا مامون، پیجوی حال ضحاک است و نیز اگر مبارزهی فریدون به خاطر مردمیاست که طعمهی مارهای ضحاکاند، چرا خود نیز اسرایش را طعمهی مارهای ضحاک میکند و چرا سرخس را راوی آن کتاب کهن شهر خسیسان نامیدهاست؟ بنای دمشق و بابل به دست هر اژدهایی بوده باشد، نمیتوان بر کتفاش بوسه نزد.
روایت گماشتهی مامون از تبعیدگاه ضحاک، دماوند را در زمانی اساطیری به تصویر میکشد. کرمهایی به اندازهی درختان، که شکافته میشوند و آب از آنها روان میگردد و مرغان سپید، پوست آنها را میربایند. در زبان مازندرانی، کرم را «اجی» یا «اجیک» میگویند که معرب «اژی» است. و «اژی» همان بخش نخست نام ضحاک است : «اژی دهاک». «اژی» یعنی مار و اژدها . پس گماشتهی مامون دماوند را سرزمین اژدها دیدهاست. در داستانهای هزار و یکشب نیز، کوه قاف ییلاق ملکهی ماران و سرزمین اژدها ست. متون کهن ایرانی، البرز و قاف را جبال اساطیری خود میدانند، کوه قاف بیش از آنکه تعین مکانی داشته باشد، به معنی کوه محض است، الگوی غایی کوهها در زمان اساطیری… تبعیدگاه ضحاک، سرزمین اژدها، کوه قاف است. جایی در ناکجاآباد. عقل سرخ سهروردی، پیری با موهای سرخ، خود را از اهالی کوه قاف میداند. و سیمرغ، پرندهی اساطیری نیز در غایت قاف زندگی میکند. پوستاندازی مارها، برای قرنها نشان روشن جاودانگی مار محسوب میشد. مرغان سپید، پوست مارها را میربایند. … در یکی از قصههای هزار و یکشب، ملک صخر(پادشاه صخرهها) برای شخصیت داستان، داستان آفرینش ساکنان دوزخ را بازگو میکند: نخستین آفریدهی خداوند در جهنم، خلیت و ملیت بودند یعنی خالی و پر. نخستینبار که آنها با هم همآغوش میشوند، فرزندانشان، مار و عقرب و اژدها هستند. در هماغوشی دوم ، هفت پسر و هفت دختر میزایند که همه خدای را فرمان میبرند و اجداد اجنه به حساب میآیند از آن میان فقط یکتن نافرمانی میکند خدای را در سجده به آدم و کرم میشود، آن کرم همان ابلیس است.
در همان داستان، قصهی خلق دوزخ روایت میشود و خداوند به ماری میگوید امانتی را به تو میسپرم و امر میکند که مار دهان بگشاید و خدای، دوزخ را در شکم او جای میدهد که تا هنگام رستخیز در شکم نگاه بدارد. در روایات سامی، ابلیس به هیئت ماری در بهشت بر آدم و حوا رخ مینماید و اینهمه نشان می دهند که مار و کرم يا اژدها رابطهی روشنی با جهان دیگر دارند. با این وصف روشن است که این رابطه میان قاف و البرز نیز با جهان دیگر در اعماق ذهن ایرانی خانه داشتهاست.
ضحاک بر دروازهی جهان زیرین، در قاف حبس شدهاست. این اژدها برای صاحبان دین بهی چنان موحش بودهاست که باید بر این دروازه، در غاری چنان مخوف با انبوهی از میخها و قفلها، او را محبوس کنند. گویی ضحاک، همان اژدهایی است که توان آن را دارد که از جهان زیرین برگردد. نکتهی شگفت آن است که در افسانههای زرتشتی چنین نیز خواهدشد. در حوالی پایان جهان، ضحاک بر میگردد….
بازخوانی ابن عربی از قصهی خضر و موسی، ایجاد شکافی روشن در قاعدهی متابعت است. در این بیان، خدای را بندگانی است که حتی انبیا انکارشان میکنند. سلوک و رفتارشان بر قاعدهی متابعت نیست. به این قاعده وقعی نمیگذارند. فراتر از متابعت میایستند. ابن عربی، حلاج را از این بندگان میداند. اما به تقلید از سقراط، و در حمایت از نظام قواعد شهری، قتل حلاج را تایید میکند. ابن عربی، آشکارا بیان میکند که قصد درافتادن با نظامهای سیاسی را ندارد و به حکمیت صفین تن میدهد… حلاج اما جز این میزیست و هراسی نداشت که در میانهی تابستان با اژدها شراب بنوشد. این عربی، از عواقب شراب نوشی با اژدها سخت بیمناک بود…در هزار و یک شب، ابلیس اژدهایی است زادهی دوزخ، و دوزخ خود در شکم اژدهای دیگری نهان است. همین اژدهای مخوف، در پیش احمدغزالی، عین القضات و حلاج، موحدترین موجود هستی است. مبتلا به خوی عاشقی است. و حلاج، در مستی همپیالگی با اژدها به سوی چوبهی دار میرود.
این جسارت، پس از مغول نظیری نیافت تا در اعصار مدرن، احمد شاملو ضحاک را از دماوند احضار کرد تا در مبارزهای دیگر از نفس اژدها مدد بجوید.
بی شک الگویی که عرفای کهن و شاملو از آن بهره میجستند، ریشه در فرهنگ عامیانهی مردم داشت. مردم عامی ندانسته پیش از همهی فلاسفه و اهل کتابت این مبارزه را در زندگی روزمرهشان آغاز کرده بودند. منطقی که طی آن ابلیس تبرئه میشود و ضحاک با صورتی پر از خنده پشت میز سخنرانی احضار میشود، منطق کودکانهی شعر و خیال است…
حلاج خود نیز پس از مرگ به قلمرو اژدها قدم نهاد تا چون خضر و ابلیس بر سینهی قاف زندگی از سر گیرد. میگویند، پس از مرگ حلاج، دجله، خشمگین شد و دور نبود تا بساط شهریان برچیند. چاره در آن بود که خاکستر حلاج را در آب بریزند تا آرام گیرد. خوش دارم که خیال کنم، خشم دجله، خشم همپیالهی حلاج، اژدهای میانهی تابستان است. خواه، خدایی عاشق باشد این اژدها، خواه ابلیسی دلباخته که این هر دو در شطح مستانهی حلاج، هم اویند.»
اگر احمد شاملو، شاعر ما، روح ضحاک را احظار میکند، ضحاکی که در مرز غیب و شهادت، در آستانهی جهان زیرین ایستادهاست، ولادیمیر هولان تصویر اورفئوس را درست در بازگشت از جهان زیرین بازمیآفریند. اورفئوس هولان همان ضحاک، حلاج و شیطان ماست دردل پیوندی که زامبرانو میان شیطان حلاج و نبرد افلاطون با اورفئوس خلق میکند.
نبرد افلاطون با شاعران را قرنها بعد، قرآن ادامه میدهد. به بیانی افلاطون از آنرو با شعر به نبرد برخاست که میخواست فلسفه را به گفتار مسلط زمانهاش بدل کند و از اینرو با قدرتمندترین گفتار روزگارش، شعر، درافتاد. قرآن نیز به شیوهای مشابه با شعر میجنگد. سورهی شاعران با قیاسی میان «سحر و جادو» و «معجزه» آغاز میشود و در ساختاری منسجم به تقابل میان کلام خدا و شعر میرسد. تلاش قرآن بر آن است که شعر را از مقولهی ساحری بداند و خود را از مقولهی اعجاز. اما قرآن همانطور که راهی برای ساحران فرعون میگشاید، برای شاعران نیز دریچهای را باز میگذارد. با این حال مولانا که به گمان من در مسیر گفتاری که از حلاج به عینالقضات میرسد سخت محافظهکار است، خود را شاعر نمیداند و شاعری را در قبیلهی خود ننگ میشمارد. تصویر حلاج شاعر تنها در نزد حافظ است که قوام میگیرد. حافظ همان شاعری است که قلمرو از دست رفتهی شاعران را در جدال میان قدرت و زندگی بازپس میگیرد در انتهای کتاب ضمیمهای آوردهام که جهانبینی حافظ را از خلال شعرهایش بیان میکند، این متن را احمد شاملو نوشتهاست و گمان نمیکنم پیش از این منتشر شدهباشد. اگر روزی تلاش اورفئوس بر آن بود که مرده را به زندگی برگرداند، مذاهب کوشیدند که این عمل را از آن خود کنند. تلاش اورفئوس همچون عمل شاعران، مشقتبار است اما معجزهی پیامبران طرفهالعینی است. اورفئوس هولان، مرده را به زندگی برمیگرداند، یعنی معجزه ممکن میشود. اعجازی که روزی مذاهب از شاعران سرقت کردند دوباره به شاعر برمیگردد. از این رو «شبی با هملت» همانقدر به قلمرو عمل کفر تعلق دارد که شطح شوریدهی حلاج. در سطحی دیگر این شعر، روح هملت را احضار میکند و به او امکان سخن میدهد. کاری که از نخستین شاعران، شمنها بر میآمد.
یاسپرس مینویسد: آنجا که فلسفه از تفکر باز میماند به اسطوره گوش میدهد و من اضافه میکنم که هرجا اسطوره از عمل باز میماند به شعر نگاه میکند و این همان اتفاقیاست که در شبی با هملت میافتد. شعر در ماقبل تاریخ اسطورهها نفس میکشد و اسطوره، خود ماقبل تاریخ فلسفه است. عبارتی که در اینجا به اختصار بیان میکنم را به تفصیل در مقدمهی ترجمهی کتاب شعر و فلسفهی ماریا زامبرانو بسط خواهم داد.
دوست و شاگرد ماریا زامبرانو، کلارا خانس که یار و همدل ولادیمیر هولان نیز بود، چند سال پیش یادداشتی را به مناسبت تولد احمد شاملو برای من فرستاد. این یادداشت را اینجا نقل میکنم تا روایت این گفتار را به چگونگی ورود شعر به عرصهی سیاست پیوند دهم. کلارا خانس مینویسد: «یاد احمد شاملو به هر بهانهای که باشد، همیشه فرصتیاست برای تعمق در همهی جوانب شعر. این روزها که آشوب و بینظمی در همهی جهان بالاگرفتهاست، شعر او بیش از همیشه آن پرتو نور است که ما را در ظلمات راهمیبرد. به يادمان میآورد که کلام شاعرانه نقشی در جامعه دارد که باید به بار بنشیند، بهخصوص آنگاه که کلام حقیقی در آزمندی فریبنده و تهی خفه شده است. گاندی گفت: شعر مقاومت منفی بی پایانی است. با این سخن، او شعر را یک بار و برای همیشه در متن زندگی اجتماعی جایداد و برخلاف افلاطون (در کتاب جمهور) درها را به روی شاعر باز کرد و با خوشرویی به شاعر امکانهای شرکت در زمینهی سیاسی را نشان داد.
این عبارت گاندی اتفاقی نیست که بر پایهی شهودی است که جوهرهی حقیقی شعر است. شهودی که فراتر از منطق، به درستی راه میيابد. اگر شعر میتواند به اسلحهای برای نبرد بدل شود نخست به خاطر حقیقت آن است. حقیقتی که حقایق دیگر را در بر میگيرد،کسی که آن را به غایت می رساند یا از آن خود میکند را وادار میکند تا خود به قلعهای برای دفاع از حقیقت بدل گردد که رشوهپذیر نیست. از اين رو، گاندی افزود که شعر «فرم پایان ناپذیری است از امتناع، چراکه در جامعه و جهان، همگان خواستهاند که اشیا و دروغ را به زور بر ما تحمیل کنند… شعر در برابر جبر تاریخ قد علم میکند، علیه استثمار مغزها توسط ایدئولوژیها، علیه جمود مذهبی، و علیه تمامی تعصبها… » این صلابت که مشخصهی شعر است پلهی نخستين و محکم مبارزه است.
شعر ساده است، دست ودلباز است، گشاده و ژرف است. قلعهی بازیاست برای همه آنان که حاضرند راه سختگیرترین وفاداریها را دنبال کنند. جریانی مخفی است از زلال آبهای نيالودهی نخستین. آنکه در شعر زندگی میکند در حریمی از خلوص شکستناپذیر میزيد. جایی که همه چیز شفافیتی است با استعدادی برای شناسایی و از این رو برای برادری. آبهای شعر بیرونی نیستند، چنيناست که تکثر آنها را گلآلود نمیکند. آبهای شعر در درون شاعر جاریاند و آنچه بازمیتابانند از باطن اشيا سخن میگوید و آنها را به آغاز میپیوندد.
تمامی شاعران میدانند که حکايت جز این نيست: ظهور لحظهی نخستین و عمل. و نيز میدانند که این واژه کاری متعالی میکند، حتی میتوانم بگویم کاری خدايی که در دفع شیاطین از اخلاق، به کار میآيد. در برابر نقض عدالت میایستد با خشونت پيکار میکند، جانپناهی است برای اومانیسم و محملیاست برای صلح و آشتی و غمخوارگی و با تقدیس دوبارهی هستی در برابر جدایی از مقدسات می ایستد. عالم شعر از منطق و از هنرمندان عاری است: فضایی است که بیانی چون تعریف نوالیس در آن مجاز است: شعر حقیقت مطلق است.
جایی که آن واژهی مقدس درخشان از کائنات موسیقی بیرون میآید: همه چیز هارمونی است. – واژهی يونانی mousike را به هارمونی و تناسب نيز، بر میتوان گرداند– سالها پیش، نوشتم : حيات آدمی به درج نقطهای در تاریخ محدود نمیشود، در آن بردگی که ماتریالیزم از آن سخن میگويد، محصور نيست، هنوز ابعاد ديگری نيز ماندهاند، کثرت سطوح زمانها و فضاها، شناخته و ناشناخته و رابطهی میان آنها که سخت بنیادین است.
در این دنیای ناشناختهها، هدف شعر و شاید تنها هدفی که میتواند به انجامش برساند، بخشیدن ارزشی دیگر از حقیقت به جهان است و مکانیابی حقیقت است در آن، منشوری در پیوند با زندگی و اینجاست که اهمیت عملی این هنر نمایان میشود. احمد شاملو با شعر و شخصیتش که همیشه در قلبهای ما زنده است، یادآور مسولیت ما و تعهد ماست، تعهد و وظیفهی ما برای خوب ديدن و پایمردی برای تعالی هرچیز. کلمات او نیایش روزانهی ماست و ياس و نومیدی را از ما دور میکند. چراکه هنر، خود، مقصد است و باید هرچه او را از امید دور میکند، به دور بريزد. پس باید خود را فرا خوانیم و شعرهای دیگری بخوانیم اشعاری چون «ماهیها»، «آیعشق» یا «ترانهی بزرگترین آرزو» را، نه تنها برای بهتر دیدن حقیقت، که حتی چون شاهدی بر اومانیسمزدایی اين ايام، چراکه هر ويرانه، نشانی از غیاب انسانی است که حضور انسان آبادانی است. و میخواهیم و باید آباد کنیم، حتی اگر درپیرامونمان فقط ویرانی ببینیم. اگر چندتن در آبادانی استوار و پایدار باشیم دیگران نیز سرانجام به ما میپیوندند. و بنای ما، در غایت کلام، بناکردن خود است همچون تمامی انسانها، همچون تمامی آحاد بشر.
گاندی، در دنبالهی کلام گفت «شاعر نیازی به آزادی ندارد، چون آزاد است.» در آزادی، هارمونی مینشیند، در هارمونی، عشق و در عشق، تمامی امکانها. آزادی خود را با هارمونی میشناسد و با حقیقت. شعر، پشت و پناه محکمیاست برای عشق و تمامی امکانها، امکانهایی که بر یگانگی بنا میشوند و در نهایت به هم میرسند. اینک، شعر تجربهای دشوار است. همچون تمامی مقاومتهای منفی، نیاز به وفاداری خدشه ناپذیری دارد. ایثاری به غایت دشوار و دور. شاملو چنين راهی را برگزید که راه پریستاری از آتش مقدس است و در آن راه استوار ماند و از چیزی فروگذار نکرد . اودیسهئوس الیتیس نوشته بود : هيچکس مجبور نیست که به شعر توجه کند ولی، اگر به شعر علاقهمند شد ناچار است بياموزد که با اين موقعیت تازه چگونه خو کند: با قدم برداشتن بر هوا و بر آب. » شاملو بر آسمان و بر آب و بر آتش گام بر میداشت و چنين است که نیروی او، هنوز، مقصود هر روزهی ما را چون ذکری مقدس حمل میکند، کلمات او را تکرار می کنیم «هزارچشمهی خورشید میجوشد از یقین. » و هزاران چشمه میجوشند . هزاران چشمه. هزاران چشمه.»
ورود شعر به عرصهی سیاست همان اتفاقیاست که امروز در خیابانهای تهران شاهد آنیم. با تعاریف افلاطونی سیاست، جنبش سبز، در تاریخ تجربهی سیاسی زندگی نمیکند. چرا که نیما، شاعر ما از آن سیاست بیزار است و مینویسد: «بالاخره من از سطح این ورطه، که سیاست نام دارد، و از سطح افکار خودم نیز پرواز کرده بیشتر میل دارم یک مربی روحانی باشم تا یک مرد مکار و متزلزلالفکر.» احمد شاملو در پاسخ خبرنگاری که از او میپرسد «شعر و سیاست کجا به هم میرسند» میگوید«متقابلا بر سر نعش همدیگر.» اما، سیاست در عبارات شاملو و نیما به تعابیر افلاطونی آن برمیگردد که خصم بیآشتی شعر است. اما جنبش سبز، مقاومت منفی بیپایانیاست به مثابهی شعر، نه تکرار مشروطه است، نه تقلید از انقلاب پنجاه و هفت. جنبش سبز، جنبش زندگیاست در بطن تعاریف کهنهی سیاست. هستی شعر است. شعر، به دنبال لمس بیواسطهی اشیاست. جهان را عریان میکند از گرد و خاک نام و تاریخ. جنبش سبز، واژهی شهید را به اصل خود برمیگرداند. قهرمان از جایگاه ناملموس و محو خود، به خیابانهای تهران پا میگذارد و همه میشود. دیگر نه روز قدس مال حاکمیت است، نه سیزده آبان، نه شانزدهآذر و نه هیچ مناسبت دیگری در تقویم تاریخی ایران. دیگر هیچ مراسم مذهبی به حاکمیت تعلق ندارد. جنبش سبز زبان زندگی روزمره و حیات اجتماعی را در اختیار گرفته و کلمات را به اصل خود برمیگرداند. با تسخیر زمان تاریخی، روایت شهر را مال خود میکند و روایت تازهی شهر، اساطیری را که دیگر در عرصهی عمل جز ویرانی از آنها برنمیآید را اخته میکند. اسطورههایی که تا دیروز انسان را به قید خود در آوردهبودند، امروز در دست مردم یا چهره دگر میکنند یا اخته میشوند. شعر جنبش را ما همه مینویسیم. ما همه اثبات امکان نوشتن شعریم در خیابانهای شهر، در کج و کوج ساختمان سیاسی و ویرانههای تاریخ ایرانزمین، تاریخی که ویرانههایش نشان از غیاب انسان است. همان انسانی که حافظ آن را به مرکز هستی برمیگرداند. انسانی که به دست جمود و تعصب جباران، انکار شدهاست و حالا درکار بازپس گرفتن جسمیت و زندگی خود از دست مجردات و ایدههای مردهاست. میلوش در مقدمهی کتاب چیزهای روشن مینویسد:« آنچه بر ما واقع شده، محرومیتی عظیم است. چنان که گوئی از حیاتی تـرین اندامهایمان محروم شده ایم. تئولوژی، علوم و فلسفه می کوشند از ما حفاظت کنند و کاری از پیش نمی برند. “در جهانی که حتی خدا هم راه خود را گم کرده است”، آنها فقط تائیدی بر این رنج و تالم اند. محرومیتی چنان عظیم که نه تنها محیط زیستمان که تخیل انسانی را هم آلوده می کند.
دنیا از مرزهای روشن محروم شده است: از فراز و فرود، از خوب و بد و در برابر نیستی از پای در آمده است. همه رنگهایش را از کف داده است و خاکستری نه فقط اشیاء ، که زمین و فضا را، حتی جریان زمان را پوشانده است: دقایق را و روزها و سالها را.
مجردات نمی توانند به ما کمک کنند، تنها تلخی روزگارمان را برجسته تر می کنند. شعر اما، نقشی دیگرگونه دارد، ساده و طبیعی به ما می گوید که همه فرضیات نادرستند. شعر با فردیت روبروست، نه با عمومیت. به زمین نگاه می کند، به اشیاء خیره می شود، به رنگ و حسشان، و نمی تواند زندگی را تقلیل دهد. زندگی را با همه رنجهایش، تهدیدها و وحشتش، طرب و نشاطش. شعر نمی تواند جهان را به آهنگ یکنواخت خستگی، ملال و شکایت بکاهد. او همیشه کنار بودن ایستاده است در برابر پوچی.»
تامورا ریوایچی، شاعر ژاپنی، در شعری مینویسد:«ویرانیهای جهان از روزی آغاز شد که طبیعت تقلید از هنر را وانهاد.» اگر ارسطو، هنر را تقلید طبیعت میداند، شاعر بر خلاف این فیلسوف بر آن است که تعبیر ارسطو از هنر جز ویرانی به بار نخواهد آورد. تعبیر ارسطو، انسان را قلم میگیرد. شبی با هملت هولان درست از همین تقابل آغاز میشود: «در راه طبیعت تا هستی» و ویرانیهایی را نشان میدهد که در این فاصله آوار شدهاند و دیوارهایی را که مهربان نیستند.
اگر قرار است شعر از طبیعت، تقلید نکند و به تعبیری ارسطویی نباشد، باید بتواند طبیعت را بیافریند. شعر در این تعبیر، محاکات واقعیت نیست. اگر جهان محال است، شعر باید آن امکان باشد نه بازنمایی صرف محال. با این بیان، شعرهایی که بازنمایی صرف ویرانههای ما هستند، فرزندان پریشانی و محنتاند و در حریم متافیزیک زندگی میکنند، این شعرهای ارسطویی، پسران اختهی محالاند.
در موقعیت تاریخی امروزمان بر این باورم که گفتار شعر در خیابانهای ایران که به دست شاعران ناشناسی نوشته میشود که مردماند، از گفتار شعر در کلام شاعران رسمی زندهتر است. هژمونی حاکم بر شعر امروز ما همچون تعابیر کهنهی سیاستمان چیز تازهای در چنته ندارد که به خیابان بیاورد. با این اوصاف، «شبی با هملت» را شعر جنبش سبز میدانم که سالها پیش در دیکتاتوری کمونیستی چک نوشتهشده است. زندگی هولان نوعی راهپیمایی سکوت بود در جباریت و سرمای اروپای شرقی، پیش از فروپاشی دیوار برلین. کروتچویل مینویسد که برای ما، نسل نوظهور ادبیات چک، امید یعنی تماشای کامپا از دوردست پراگ و نظارهی نور خانهی هولان که روشن میشود و خاموش میشود. برای همهی ما ایرانیها، این چراغ هر روز در خیابانهای کشورمان روشن میشود، خاموش میشود و همه یقین داریم که فردا کسی هست که دستش به کلید برسد و چراغ از نو روشن شود.
شعر جنبش سبز، واقعیت موحش زندگی هرروزهی ما را دیگرگون میکند. به اختصار مینویسم که «شبی با هملت» چهگونه این دگرگونی را ممکن میکند.
شاعر، هملت را بیرون میکشد از دل تراژدی و به او بخت آن میدهد که از خود سخن بگوید. عمل شاعر، از یکسو ساختار تراژدی را به چالش میکشد، از دیگرسو هملت، دیگر فقط در مالکیت متنی نیست که پیشاپیش به آن تعلق داشت. به باور من، یکی از دلایل اصلی عقیم ماندن پروژهی مدرنیته در ایران، حذف دیالوگی تاریخی با کلاسیکهای ماست، مادام که با ریشههای زبان خود سخن نمیگوییم، عقیمایم. شاملو از معدود شاعرانی بود که این خطر را به جان خرید. تراژدی بر یک ساخت اخلاقی استوار است. شاعری که تراژدی را به چالش میکشد، ساخت اخلاقی حاکم بر تراژدی را هم به چالش میکشد. دقیقا همانکاری که هولان با هملت میکند. هملت هولان در یک پیوستار تاریخی از آغاز تراژدیهای یونان باستان تا شخصیت شعر «شبی با هملت» زندگی میکند. اتفاقی که در خیابانهای ایران رخ میدهد نیز یک ساخت اخلاقی را به چالش میکشد که خالق تراژدی تاریخی ماست. جنبش سبز، شخصیتهای این تراژدی را از بطن تراژدی بیرون میکشد و به آنها بخت آن میدهد که از خود سخن بگویند. به باور من در این بعد، هنر میتواند به این احضار و سخن، ابعاد دیگری ببخشد و این برگردهی شاعران نوظهور ماست.
هولان، اعجاز اورفئوس را ممکن میکند. اورفئوس و اوریدس بر زمین قدم میگذارند. در این بیان اسطورهای که عقیم ماندهبود به دست شعر دیگرگون میشود. اساطیر عقیم ما نیز در جنبش سبز باید دیگر شوند. شعر، عمل است. هر اسطورهای که عمل شعر را ناممکن میکند باید به ظرافت، دیگر شود. این ظرافت را امروزه در خیابانهای ایران میبینیم. انتظار آن لحظهی موعود را میکشم که صدای پای این ظرافت را در شعر امروزمان بشنوم.
در تحلیل متن سوانح غزالی و اسطورهی عشق در گفتار صوفیانهی فارسی به این باور رسیدم که عشق در متون صوفیانهی فارسی وجود ندارد. آنچه نام عشق بر خود نهادهاست، همان تهیای مخوفیاست که نام دیگرش عدم است و نام ریاضیاتیاش صفر. در مقالهای عشق صوفیانه را ابزار زیباییشناسی سیاست حاکم میخوانم و اضمحلال فردیت و خودکشی سوژه را مخاطرهای میدانم که عشق صوفیانه برای زبان ما و زندگی ما با خود آوردهاست. ولادیمیر هولان، از پرسش عشق موثر سخن میگوید. ساختار سیاسی حاکم در ایران، از استعارات صوفیانهی عشق استفادههای بسیار کردهاست، کافیاست واژهی «موثر» ترکیب اضافی همهی این استعارات باشد و آنوقت پرسشی شکل میگیرد که در بستر شعر شبی با هملت میتوان به خوانش آن پرداخت. کدام اسطوره مرده را زنده میکند و کدام زنده را به جهان زیرین میفرستد. چطور، من، ذوب نمیشود، فرد، محو نمیشود؟
شبی با هملت بر کودکان تاکید بسیار دارد. چرا که کودکان، اولینها را زندگی میکنند، اعجاب و بهت را. نگاهی که تعجب نمیکند، نگاهی که حیرت نمیکند، نگاه مردهاست. اما کودکان از «چرا» لبریزند. از این روست که به گمان من، هرکه تعبیر کهنهی جدیت را به خیابانهای ایران پیشکش میکند، کودکی را از خیابانها میرباید. خیابان باید از اعجاب و بهت سرشار باشد، از اولینها. اولین عشق و اولین بوسه. اولین رقص و نخستین قدمهای مفهوم زخمخوردهای که به زندگی بازگشتهاست و فقط ریشهها را میبیند: مفهوم آزادی. مفهومی که هربار باید از نو تعریف شود که اگر در پوستهی پیشینش بماند میمیرد. آزادی سرخوشانه، بوسههای رندانه و رقص سرمستانه است که خیابان را از ملال و کسالت تاریخیاش بیرون میکشد.
شعر در تعبیر زامبرانو با عدالتی سرشار از مهر مقارن است. «شبی با هملت» از آن دستهای فروتن، دستهای کوچک پریان، دستهایی از پر که وسوسهی بال در آنها میزیست اما به تمام چیزهای زمینی وفادار بودند، سخن میگوید: از دستهای مادر. مبارزهی منفی بدون خشونت، مبارزهی مادرانهاست در تغییر جهان. غمخوارگی برای چیزهای کوچک. برای امکان یک بوسه در خیابان، نه برای مبارزه با امپریالیسم به نام روبسپیر.
شعر پیش روی شماست. ترجمهی این شعر به واسطهی ترجمههای اسپانیولی متن و ترجمههای انگلیسی متن صورت گرفتهاست. چهار ترجمهی متفاوت انگلیسی از این متن در دست داشتم و دو ترجمهی اسپانیولی که تمامی آنها با هم تفاوتهای عمیقی داشتند. در نهایت ناچار شدم متن را به یاری دوستان با اصل شعر مطابقت دهم. این شعر به زبانهای بسیار ترجمهشده است. از آن تئاتر و اپرا ساختهاند و منتقدان بسیار آن را از شاهکارهای شعر قرن بیستم در اندازههای سرزمین هرز الیوت و مراثی ریلکه به شمار میآورند. هولان، شاعر سرزمینیاست که سرزمین کافکا بودهاست، سیفرت و نزوال از آن سرزمین برخاستهاند. هرابال همیشه به هولان و عمقش غبطه میخورد، سیفرت او را بهترین شاعر چک میخواند و من همان عمقی را در او مییابم که ادامهی ژرفای کافکاست.
این شعر را نمیتوان به سادگی خواند و گذشت. باید در آن زندگی کرد، به سطوحش دست کشید و با پرسشهایش خطر کرد. شما را به این مخاطره دعوت میکنم.
پاییز ۸۸، فنلاند

احمد شاملو