شعر  و لعنت ابدی

نویسنده: محسن عمادی 


 کمين، که به تهديد چشم می‌دراند و
باد که گِرد بر گِردش سيم‌های خاردار می‌تند،
زندان‌هايی که از پرندگان پرمی‌شوند.
و آن‌جوان
آن عکس روزنامه که بی‌شک اوست با دوستش
و قطعيتی که آدمی را ميخ‌کوب می‌کند!
و پوستری که بالاسرشان اعتراض می‌کند به “حرکتِ غيرقانونیِ گروه‌هایِ فشار”
 
درختی فراسوی سکوت، کلارا خانس
 
 
خرداد هفتاد و هشت آغاز آشنایی من است با شاعری به اسم ولادیمیر هولان. کلارا خانس، اوفلیای «شبی با افلیا»ی هولان، به ایران آمده و من به هتل محل اقامتش می‌روم تا پیامی از شاملو را به او برسانم و زمینه‌ی دیداری را فراهم کنم. این دیدار در شعر «درختی فراسوی سکوت» از ساحت واقعیت تاریخی به ساحت واقعیت شاعرانه قدم می‌نهد. پیش از کوی دانشگاه است که نام ولادیمیر هولان را می‌شنوم. آن روزها قطعیتی در من می‌زیست که آدمی را میخ‌کوب می‌کرد. در کوی دانشگاه اولین بار با گازاشک آور روبرو شدم. اولین بار صورتم را پوشاندم. اولین بار دستگیر شدم. اولین بار آزاد شدم. اگر جنبش سبز در خیابان‌های امروز کشورمان با شعار «نترسید! نترسید! ما همه با هم هستیم.» رو در روی یک تنهایی تاریخی می‌ایستد، در کوی دانشگاه ما عمیقا تنها بودیم. روز دوشنبه که دانشگاه تهران در دود و آتش زیر چکمه‌ی وحشت تسخیر می‌شد هیچکس این تنهایی را چنان لمس نکرد که ما به لحظه‌ی گریز. این لحظه‌ی گریز شکلی آخرالزمانی به خود می‌گرفت، ابدی می‌شد و واژه‌ی «امید» که دو سال پیش ما را از توقیف یک مجله به افتتاح مجله‌ای دیگر می‌کشاند، از خونمان رخت بر می‌بست. سال بعد احمد شاملو درگذشت و من شاعر خود را دیگر در ایران نیافتم. مسیری که کوی دانشگاه را به جنبش سبز می‌پیوندد برای من سپردن همان راهی است که از نام ولادیمیر هولان در خانه‌ی احمد شاملو آغاز می‌شود و به انتشار «شبی با هملت» در آستانه‌ی روزدانشجو و سالروز تولد احمد شاملو می‌رسد.
ماریا زامبرانو فیلسوف اسپانیولی، گزارش شگرف خود را از نبرد افلاطون با شعر، درآغاز جنگ جهانی دوم منتشر می‌کند. پیش از آن زامبرانو سوار بر کشتی از اسپانیای فرانکو گریخته‌است و راهی آمریکای لاتین شده‌است. درست در سالی که گارسیا لورکا در قتل‌های زنجیره‌ای فاشیست‌های اسپانیا شهید می‌شود. زامبرانو تصویر خود از شاعر را با گزارش حلاج از شیطان آغاز می‌کند. این تصویر در چاپ رسمی «شعر و فلسفه» به دست ناشر حذف می‌شود و سال‌ها بعد به مجموعه‌ی آثار زامبرانو افزوده می‌شود. شاعر به مثابه‌ی عاشق‌ترین و مومن‌ترین شاهدی که در لمس بی‌واسطه با اشیا زندگی می‌کند، همیشه ملعون است و راهی به بهشت افلاطونی مذاهب ندارد. زامبرانو در فرازی از متن شعر و فلسفه می‌نویسد: « شعر علاقه‌ای به قدرت و خواست ندارد، آن‌ها در افق شعر قرار نمی‌گیرند. وجدان شعر به معنی خواست قدرت نیست و تفاوت اساسی همین‌جاست. وقتی شعر از اخلاق سخن می‌گوید باید از شهادت حرف بزند، از ایثار. شعر از شهادت معرفت رنج می‌برد، از آگاهی و وضوح می‌میرد. رنج می‌برد چرا که مدام در تعمق است و در خودآگاهی‌اش نشانه‌ای از قدرت نیست. تنها می‌توان ضرورت اجتناب‌ناپذیر کلمه‌ای را در آن دید که باید شنیده‌شود… شعر، آن‌ چیزی را تسخیر نمی‌کند که پیشاپیش عدد و وزن و اندازه دارد. مثل فلسفه نیست که قوانین حساب خدا را در خلق جهان کشف کند، قوانین آفرینش را، ولی شعر عدد و وزن و اندازه‌ای را می‌یابد متناظر با چیزی که هنوز شکلی ندارد. رنج و ایثار شاعری در این است. در یک کلام، شعر آفرینش است و در نتیجه الهام است، دعوت است، عزم قدسی است. عدالتی است سرشار از مهر، فرصتی که به هرآن‌چیزی عطا می‌شود که هستی نیافته‌است تا سرانجام “باشد” : پیوستگی آفرینش. شعر نمی‌تواند از قالب سیستمی چون متافیزیک بیرون بیاید. متافیزیک، فرزند پریشانی و محنت است… در شعر، اضطراب اما هست. همان اضطرابی که همراه آفرینش است. اضطرابی که از ایستادن روبروی چیزی دست می‌دهد که هنوز شکلی ندارد، چرا که خودمان باید به آن شکلی بدهیم. در اضطراب شاعران، خطر معنی ندارد. تهدید حاضر نیست. تنها هراس هست، هراس مقدس، در تعهد به آن‌چه ما را به فراتر از خودمان بر می‌کشد، پرتابمان می‌کند، وادارمان می‌کند که بیش از انسان باشیم. کولانی پدیدار شناس می‌نویسد: مفهوم ترس را نمی‌توان از خطر، تهدید، نیاز به حفظ یا کمک به چیزی جدا کرد. در واقع وقتی  شاعر از اضطراب آفرینش  رنج می‌کشد، نمی‌توان به سادگی نتیجه گرفت که خود شاعربه واسطه‌ی شاعری حفظ می‌شود. بلکه این کلمه است که به واسطه‌ی شاعر حفظ می‌شود و اگر شاعر هم روزی ماندگار شد، برای آن است که کسی زندگی خویش را خواهد یافت که آن را پیشاپیش از دست داده‌است و از هرچه مانده در زمان دست کشیده‌است.» این‌جاست که هولان، در شبی با هملت می‌گوید «هر چه شعر بزرگتر باشد، شاعر بزرگتر‌است و نه برعکس».
حلاج خود نمونه‌ی کاملی از این شاعر ملعون است.  تصویر قدرتمندی که زامبرانو از شاعر به‌دست می‌دهد، شاعری که پس از مالارمه خود را به صراحت عریان می‌کند، شباهت غریبی به تعبیر شاملو از ضحاک دارد. سه سال پیش در مجموعه یادداشت‌هایی که بر عرفان ایرانی می‌نوشتم در این تصویر سکونت کرده‌بودم: «کوه، تبعیدگاه پرومته بود. کوه، تبعیدگاه ابدی ضحاک بود، اژدهای سه سری که در نبرد با فریدون که خود اژدهای سه‌سری دیگر بود، مغلوبه شد. در چرخش اساطیر در بستر تاریخ، فریدون ایرانی لباس انسانی بر تن پوشید و ضحاک با نسب بابلی‌اش، اژدها باقی‌ماند.
وقتی در اواخر دهه‌ی نود احمد شاملو در یک سخنرانی اسطوره‌ی ضحاک را که قرن‌ها در فکر و ذهن ایرانی چون دژخیمی بدنهاد جلوه می‌کرد درهم شکست، تخم‌مرغ‌های گندیده و گوجه‌های لهیده به سلاح‌های بالقوه‌ای بدل شدند که قرار بود شاعر خشمگین را در فرودگاه هدف قرار دهند.
برای قرن‌ها ضحاک، دست راست و وزیر کشور اهریمن .و ابلیس محسوب می‌شد. شاملو از او مبارزی مردمی ساخت. مردی که در اعصار اساطیری دست به اصلاحات سوسیالیستی می‌زند، شاهزادگان و اشراف عیاش را به خاک می‌نشاند و زمین و ثروت را به یکسانی میان همه تقسیم می‌کند. تمام منابع استنادی شاملو ، خیال‌اش و چند سطری از ابوریحان بیرونی‌ بود. انسانی که در دایره‌ی ساختارهای اساطیری ایرانی محصور نشده‌باشد و از عرصه و تماشایی دیگر به سرنوشت این سوسیالیست نابهنگام اندیشه کند، بی‌شک چشم‌هایش پر از اشک می‌شود وقتی صدای شاملو اوج می‌گیرد، وقتی خشمش بال می‌فرزاد.
در متنی کهن متعلق به قریب هشت قرن پیش، ضحاک به چهره‌ی ملکی ظالم چهره می‌نماید. پیوسته مغز آدمی به خورد ماران رسته بر دوشش می‌دهد. خداوند فریدون را بر او مسلط می‌کند و فریدون ضحاک را به کوهی می‌بندد در اصفهان و ضحاک کوه را به سحر می‌کشد و با خود می‌برد. فریدون ضحاک را دنبال می‌کند و او را در دماوند به دام می‌اندازد و در چاهی محبوس می‌کند. آن چاه را به ارمائیل می‌سپرد و دستور می‌دهد تا هر روز دماغ دو انسان را خوراک ضحاک کنند. روزگاران می‌گذرد و ارمائیل نگهبان پشیمان می‌شود، از آن پس هر روز دماغ دو گوسفند به او می‌دهد و اسیران را آزاد می‌کند و کسی را می‌جوید تا غذا را در معده‌ی ضحاک به طلسم نگه دارد و او را مدام سیر.
پس از سی‌سال خلقی از اسرا آزاد می‌شوند و فریدون به ارمائیل خلعت و تاج می‌بخشد.
در همین کتاب منقول است که مامون خلیفه‌ی عباسی کس فرستاد به کوه دماوند تا کیفیت احوال ضحاک را برایش بازگویند. مامور به دماوند بر می‌شود، مرغانی را می‌بیند بزرگ، سپید بر سر قله‌ی کوه، در میان برف کرم‌ها می‌بیند هریک به قدر درختی می‌رفتند و شکافته میشدند و آب روان می‌شد و مرغان پوشت‌های کرم‌ها می‌ربودند. در غایت دماوند پیری رخ می‌نماید و دری آهنین را نشان می‌دهد به آن مسمارها زده و بر هر میخ نوشته‌اند که چه مایه خرج این میخ‌ها می‌شود و می‌گویند که ضحاک دیو در این‌جا محبوس است. این در گشوده ‌نمی‌شود که اگر او آزاد گردد همگان از وی به رنج می‌آيند.
این دیدار با زندان ضحاک قرن‌ها پس از اعصار اساطیری فریدون در دوره‌ی اسلامی رخ می نماید. ضحاک در اعصار اسلامی هم به چهره‌‌ی دیو رخ می‌کند. غالب و مغلوب هر دو او را دیو می‌دانند.
در همین کتاب گفته می‌شود که بابل معروف نقطه‌ی پرگار جهان کهن را ضحاک خونخوار بنا کرد و نیز دمشق را. چه طرفه مردی ‌است این ضحاک. در عصر او سرخس را مردم بنا کردند، از ترس ماران رسته بر دوش او می‌گریختند و در بیابان پنهان می‌شدند تا جایی که خبر رسید ضحاک کشته شد و مردم در همان نقطه‌ی خبر شهری بنا کردند آن را سرخس نام نهادند یعنی شهر خسیسان. چه طرفه مردی‌است این ضحاک.
معروف است که پس از حبس ضحاک دیوان مازندران بر فریدون شوریدند. مبارزه‌ی کهن دیوان مازندران با صاحبان فره‌ایزدی در اساطیر زرتشتی قصه‌های خواندنی بسیار دارد.
سال‌ها پیش که قصه‌های ضحاک ماردوش را دنبال می‌کردم، از خود می‌پرسیدم که چرا مامون، پی‌جوی حال ضحاک است و نیز اگر مبارزه‌ی فریدون به خاطر مردمی‌است که طعمه‌ی مارهای ضحاک‌اند، چرا خود نیز اسرایش را طعمه‌ی مارهای ضحاک می‌کند و چرا سرخس را راوی آن کتاب کهن شهر خسیسان نامیده‌است؟ بنای دمشق و بابل به دست هر اژدهایی بوده باشد، نمی‌توان بر کتف‌اش بوسه نزد.
روایت گماشته‌ی مامون از تبعیدگاه ضحاک، دماوند را در زمانی اساطیری به تصویر می‌کشد. کرم‌هایی به اندازه‌ی درختان، که شکافته می‌شوند و آب از آن‌ها روان می‌گردد و مرغان سپید، پوست آن‌ها را می‌ربایند. در زبان مازندرانی، کرم را «اجی» یا «اجیک» می‌گویند که معرب «اژی» است. و «اژی» همان بخش نخست نام ضحاک است : «اژی دهاک». «اژی» یعنی مار و اژدها . پس گماشته‌ی مامون دماوند را سرزمین اژدها دیده‌است. در داستان‌های هزار و یک‌شب نیز، کوه قاف ییلاق ملکه‌ی ماران و سرزمین اژدها ست. متون کهن ایرانی، البرز و قاف را جبال اساطیری خود می‌دانند،‌ کوه قاف بیش از آن‌که تعین مکانی داشته باشد، به معنی کوه محض است، الگوی غایی کوه‌‌ها در زمان اساطیری… تبعیدگاه ضحاک، سرزمین اژدها، کوه قاف است. جایی در ناکجاآباد. عقل سرخ سهروردی، پیری با موهای سرخ، خود را از اهالی کوه قاف می‌داند. و سیمرغ، پرنده‌ی اساطیری نیز در غایت قاف زندگی‌ می‌کند. پوست‌اندازی مارها، برای قرن‌ها نشان روشن جاودانگی مار محسوب می‌شد. مرغان سپید، پوست مارها را می‌ربایند. … در یکی از قصه‌های هزار و یک‌شب، ملک صخر(پادشاه صخره‌‌ها) برای شخصیت داستان، داستان آفرینش ساکنان دوزخ را بازگو می‌کند: نخستین آفریده‌ی خداوند در جهنم، خلیت و ملیت بودند یعنی خالی و پر. نخستین‌بار که آن‌ها با هم هم‌آغوش می‌شوند، فرزندان‌شان، مار و عقرب و اژدها هستند. در هماغوشی دوم ، هفت پسر و هفت دختر می‌زایند که همه خدای را فرمان می‌برند و اجداد اجنه به حساب می‌آیند از آن میان فقط یک‌تن نافرمانی می‌کند خدای را در سجده به آدم و کرم می‌شود، آن کرم همان ابلیس است.
در همان داستان، قصه‌ی خلق دوزخ روایت می‌شود و خداوند به ماری می‌گوید امانتی را به تو می‌سپرم و امر می‌کند که مار دهان بگشاید و خدای، دوزخ را در شکم او جای می‌دهد که تا هنگام رستخیز در شکم نگاه بدارد. در روایات سامی، ابلیس به هیئت ماری در بهشت بر آدم و حوا رخ می‌نماید و این‌همه نشان می دهند که مار و کرم يا اژدها رابطه‌ی روشنی با جهان دیگر دارند. با این وصف روشن است که این رابطه میان قاف و البرز نیز با جهان دیگر در اعماق ذهن ایرانی خانه داشته‌است.
ضحاک بر دروازه‌ی جهان زیرین، در قاف حبس شده‌است. این اژدها برای صاحبان دین بهی چنان موحش بوده‌است که باید بر این دروازه، در غاری چنان مخوف با انبوهی از میخ‌ها و قفل‌ها، او را محبوس کنند. گویی ضحاک، همان اژدهایی است که توان آن را دارد که از جهان زیرین برگردد. نکته‌ی شگفت آن است که در افسانه‌های زرتشتی چنین نیز خواهد‌شد. در حوالی پایان جهان، ضحاک بر می‌گردد….
بازخوانی ابن عربی از قصه‌ی خضر و موسی، ایجاد شکافی روشن در قاعده‌ی متابعت است. در این بیان، خدای را بندگانی است که حتی انبیا انکارشان می‌کنند. سلوک و رفتارشان بر قاعده‌ی متابعت نیست. به این قاعده وقعی نمی‌گذارند. فراتر از متابعت می‌ایستند. ابن عربی، حلاج را از این بندگان می‌داند. اما به تقلید از سقراط، و در حمایت از نظام قواعد شهری، قتل حلاج را تایید می‌کند. ابن عربی، آشکارا بیان می‌کند که قصد درافتادن با نظام‌های سیاسی را ندارد و به حکمیت صفین تن می‌دهد… حلاج اما جز این می‌زیست و هراسی نداشت  که در میانه‌ی تابستان با اژدها شراب بنوشد. این عربی، از عواقب شراب نوشی با اژدها سخت بیمناک بود…در هزار و یک شب، ابلیس اژدهایی است زاده‌ی دوزخ، و دوزخ خود در شکم اژدهای دیگری نهان است. همین اژدهای مخوف، در پیش احمدغزالی، عین القضات و حلاج، موحدترین موجود هستی است. مبتلا به خوی عاشقی است. و حلاج، در مستی همپیالگی با اژدها به سوی چوبه‌ی دار می‌رود.
این جسارت، پس از مغول نظیری نیافت تا در اعصار مدرن، احمد شاملو ضحاک را از دماوند احضار کرد تا در مبارزه‌ای دیگر از نفس اژدها مدد بجوید.
بی شک الگویی که عرفای کهن و شاملو از آن بهره می‌جستند، ریشه در فرهنگ عامیانه‌ی مردم داشت. مردم عامی ندانسته پیش از همه‌ی فلاسفه و اهل کتابت این مبارزه را در زندگی روزمره‌شان آغاز کرده بودند. منطقی که طی آن ابلیس تبرئه می‌شود و ضحاک با صورتی پر از خنده پشت میز سخنرانی احضار می‌شود، منطق کودکانه‌ی شعر و خیال است…
حلاج خود نیز پس از مرگ به قلمرو اژدها قدم نهاد تا چون خضر و ابلیس بر سینه‌ی قاف زندگی از سر گیرد. می‌گویند، پس از مرگ حلاج، دجله، خشمگین شد و دور نبود تا بساط شهریان برچیند. چاره در آن بود که خاکستر حلاج را در آب بریزند تا آرام گیرد. خوش دارم که خیال کنم، خشم دجله، خشم هم‌پیاله‌ی حلاج، اژدهای میانه‌ی تابستان است. خواه، خدایی عاشق باشد این اژدها، خواه ابلیسی دلباخته که این هر دو در شطح مستانه‌ی حلاج، هم اویند.»
اگر احمد شاملو، شاعر ما، روح ضحاک را احظار می‌کند، ضحاکی که در مرز غیب و شهادت، در آستانه‌ی جهان زیرین ایستاده‌است، ولادیمیر هولان تصویر اورفئوس را درست در بازگشت از جهان زیرین بازمی‌آفریند. اورفئوس هولان همان ضحاک، حلاج و شیطان ماست دردل پیوندی که زامبرانو میان شیطان حلاج و نبرد افلاطون با اورفئوس خلق می‌کند.
نبرد افلاطون با شاعران را قرن‌ها بعد، قرآن ادامه می‌دهد. به بیانی افلاطون از آن‌رو با شعر به نبرد برخاست که می‌خواست فلسفه را به گفتار مسلط زمانه‌اش بدل کند و از این‌رو با قدرتمندترین گفتار روزگارش، شعر، درافتاد. قرآن نیز به شیوه‌ای مشابه با شعر می‌جنگد. سوره‌ی شاعران با قیاسی میان «سحر و جادو» و «معجزه» آغاز می‌شود و در ساختاری منسجم به تقابل میان کلام خدا و شعر می‌رسد. تلاش قرآن بر آن است که شعر را از مقوله‌ی ساحری بداند و خود را از مقوله‌ی اعجاز. اما قرآن همان‌طور که راهی برای ساحران فرعون می‌گشاید، برای شاعران نیز دریچه‌ای را باز می‌گذارد. با این حال مولانا که به گمان من در مسیر گفتاری که از حلاج به عین‌القضات می‌رسد سخت محافظه‌کار است، خود را شاعر نمی‌داند و شاعری را در قبیله‌ی خود ننگ می‌شمارد. تصویر حلاج شاعر تنها در نزد حافظ است که قوام می‌گیرد. حافظ همان شاعری است که قلمرو از دست رفته‌ی شاعران را در جدال میان قدرت و زندگی بازپس می‌گیرد در انتهای کتاب ضمیمه‌ای آورده‌ام که جهان‌بینی حافظ را از خلال شعرهایش بیان می‌کند، این متن را احمد شاملو نوشته‌است و گمان نمی‌کنم پیش از این منتشر شده‌باشد. اگر روزی تلاش اورفئوس بر آن بود که مرده را به زندگی برگرداند، مذاهب کوشیدند که این عمل را از آن خود کنند. تلاش اورفئوس همچون عمل شاعران، مشقت‌بار است اما معجزه‌ی پیامبران طرفه‌العینی است. اورفئوس هولان، مرده را به زندگی برمی‌گرداند، یعنی معجزه ممکن می‌شود. اعجازی که روزی مذاهب از شاعران سرقت کردند دوباره به شاعر برمی‌گردد. از این رو «شبی با هملت» همان‌قدر به قلمرو عمل کفر تعلق دارد که شطح شوریده‌ی حلاج. در سطحی دیگر این شعر، روح هملت را احضار می‌کند و به او امکان سخن می‌دهد. کاری که از نخستین شاعران، شمن‌ها بر می‌آمد.
یاسپرس می‌نویسد: آن‌جا که فلسفه از تفکر باز می‌ماند به اسطوره گوش می‌دهد و من اضافه می‌کنم که هرجا اسطوره از عمل باز می‌ماند به شعر نگاه می‌کند و این همان‌ اتفاقی‌است که در شبی با هملت می‌افتد. شعر در ماقبل تاریخ اسطوره‌ها نفس می‌کشد و اسطوره، خود ماقبل تاریخ فلسفه است. عبارتی که در اینجا به اختصار بیان می‌کنم را به تفصیل در مقدمه‌ی ترجمه‌ی کتاب شعر و فلسفه‌ی ماریا زامبرانو بسط خواهم داد.
دوست و شاگرد ماریا زامبرانو، کلارا خانس که یار و همدل ولادیمیر هولان نیز بود، چند سال پیش یادداشتی را به مناسبت تولد احمد شاملو برای من فرستاد. این یادداشت را این‌جا نقل می‌کنم تا روایت این گفتار را به چگونگی ورود شعر به عرصه‌ی سیاست پیوند دهم. کلارا خانس می‌نویسد: «یاد احمد شاملو به هر بهانه‌ای که باشد، همیشه فرصتی‌است برای تعمق در همه‌ی جوانب شعر. این روزها که آشوب و بی‌نظمی در همه‌ی جهان بالاگرفته‌است، شعر او بیش از همیشه آن پرتو نور است که ما را در ظلمات راه‌می‌برد. به يادمان می‌آورد که کلام شاعرانه نقشی در جامعه دارد که باید به بار بنشیند، به‌خصوص آن‌گاه که کلام حقیقی  در  آزمندی فریبنده و تهی خفه شده است. گاندی گفت: شعر مقاومت منفی بی پایانی است. با این سخن، او شعر را یک بار و برای همیشه در متن زندگی اجتماعی جای‌داد و برخلاف افلاطون (در کتاب جمهور) درها را به روی شاعر باز کرد و با خوش‌رویی به شاعر امکان‌های شرکت در زمینه‌ی سیاسی را نشان داد.
این عبارت گاندی اتفاقی نیست که بر پایه‌ی شهودی است که جوهره‌ی حقیقی شعر است. شهودی که فراتر از منطق، به درستی راه می‌يابد. اگر شعر می‌تواند به اسلحه‌ای برای نبرد بدل شود نخست به خاطر حقیقت آن است. حقیقتی که حقایق دیگر را در بر می‌گيرد،کسی که آن را به غایت می رساند یا از آن خود می‌کند را وادار می‌کند تا خود به قلعه‌ای برای دفاع از حقیقت بدل گردد که رشوه‌پذیر نیست. از اين رو، گاندی افزود که شعر «فرم پایان ناپذیری است از امتناع، چراکه در جامعه و جهان، همگان خواسته‌اند که اشیا و دروغ  را به زور بر ما تحمیل کنند… شعر در برابر جبر تاریخ قد علم می‌کند، علیه استثمار مغزها توسط ایدئولوژی‌ها، علیه جمود مذهبی، و علیه تمامی تعصب‌ها… »  این صلابت که مشخصه‌ی‌‌ شعر است پله‌ی نخستين و محکم مبارزه‌ است.
شعر ساده است، دست ودلباز است، گشاده و ژرف است. قلعه‌ی بازی‌است برای همه‌ آنان که حاضرند راه سخت‌گیرترین وفاداری‌ها را دنبال کنند. جریانی مخفی است از زلال آب‌های نيالوده‌ی نخستین. آن‌که در شعر زندگی می‌کند در حریمی از خلوص شکست‌ناپذیر می‌زيد. جایی که همه چیز شفافیتی است با استعدادی برای شناسایی و از این رو برای برادری. آب‌های شعر بیرونی نیستند، چنين‌است که تکثر آن‌ها را گل‌آلود نمی‌کند. آب‌های شعر در درون شاعر جاری‌اند و آن‌چه بازمی‌تابانند از باطن اشيا سخن می‌گوید و آن‌ها را به آغاز می‌پیوندد.
تمامی شاعران می‌دانند که حکايت جز این نيست: ظهور لحظه‌ی نخستین و عمل. و نيز می‌دانند که این واژه کاری متعالی می‌کند، حتی می‌توانم بگویم کاری خدايی که در دفع شیاطین از اخلاق، به کار می‌آيد. در برابر نقض عدالت می‌ایستد با خشونت پيکار می‌کند، جان‌پناهی است برای اومانیسم و محملی‌است برای صلح و آشتی و غم‌خوارگی و با تقدیس دوباره‌ی هستی در برابر جدایی از مقدسات می ایستد. عالم شعر از منطق و از هنرمندان عاری است: فضایی است که بیانی چون تعریف نوالیس در آن مجاز است: شعر حقیقت مطلق است.
جایی که آن واژه‌ی مقدس درخشان از کائنات موسیقی بیرون می‌آید: همه چیز هارمونی است. – واژه‌ی يونانی mousike را به هارمونی و تناسب نيز، بر می‌توان گرداند– سال‌ها پیش، نوشتم : حيات آدمی به درج نقطه‌ای در تاریخ محدود نمی‌شود، در آن بردگی که ماتریالیزم از آن سخن می‌گويد، محصور نيست، هنوز ابعاد ديگری نيز مانده‌اند، کثرت سطوح زمان‌ها و فضاها، شناخته و ناشناخته و رابطه‌ی میان آن‌ها که سخت بنیادین است.
در این دنیای ناشناخته‌ها، هدف شعر و شاید تنها هدفی که می‌تواند به انجامش برساند، بخشیدن ارزشی دیگر از حقیقت به جهان است و مکان‌یابی حقیقت است در آن،  منشوری در پیوند با زندگی و اینجاست که اهمیت عملی این هنر نمایان می‌شود. احمد شاملو با شعر و شخصیتش که همیشه در قلب‌های ما زنده است، یادآور مسولیت ما و ‌ تعهد ماست، تعهد و وظیفه‌ی ما برای خوب ديدن و پای‌مردی برای تعالی هرچیز. کلمات او نیایش روزانه‌ی ماست و ياس و نومیدی را از ما دور می‌کند. چراکه هنر، خود، مقصد است و باید هرچه او را از امید دور می‌کند، به دور بريزد. پس باید خود را فرا خوانیم و شعرهای دیگری بخوانیم اشعاری چون «ماهی‌ها»، «آی‌عشق» یا «ترانه‌ی بزرگترین آرزو» را، نه تنها برای بهتر دیدن حقیقت، که حتی چون شاهدی بر اومانیسم‌زدایی اين ايام، چراکه هر ويرانه‌، نشانی از غیاب انسانی است که حضور انسان آبادانی است. و می‌خواهیم و باید آباد کنیم، حتی اگر درپیرامونمان فقط ویرانی ببینیم. اگر چندتن در آبادانی استوار و پایدار باشیم دیگران نیز سرانجام به ما می‌پیوندند. و بنای ما، در غایت کلام، بناکردن خود است هم‌چون تمامی انسان‌ها، هم‌چون تمامی آحاد بشر.
گاندی، در دنباله‌ی کلام گفت «شاعر نیازی به آزادی ندارد، چون آزاد است.» در آزادی، هارمونی می‌نشیند، در هارمونی، عشق و در عشق، تمامی امکان‌ها. آزادی خود را با هارمونی می‌شناسد و با حقیقت. شعر، پشت و پناه محکمی‌است برای عشق و تمامی امکان‌ها، امکان‌هایی که بر یگانگی بنا می‌شوند و در نهایت به هم می‌رسند. اینک، شعر تجربه‌ای دشوار است. هم‌چون تمامی مقاومت‌های منفی، نیاز به وفاداری خدشه ناپذیری دارد. ایثاری به غایت دشوار و دور. شاملو چنين راهی را برگزید که راه پریستاری از آتش مقدس است و در آن راه استوار ماند و از چیزی فروگذار نکرد . اودیسه‌ئوس الیتیس نوشته بود : هيچ‌کس مجبور نیست که به شعر توجه کند ولی، اگر به شعر علاقه‌مند شد ناچار است بياموزد که با اين موقعیت تازه چگونه خو کند: با قدم برداشتن بر هوا و بر آب. » شاملو بر آسمان و بر آب و بر آتش گام بر می‌داشت و چنين است که نیروی او، هنوز، مقصود هر روزه‌ی ما را چون ذکری مقدس حمل می‌کند، کلمات او را تکرار می کنیم «هزارچشمه‌ی خورشید می‌جوشد از یقین. » و هزاران چشمه می‌جوشند . هزاران چشمه. هزاران چشمه.»  
ورود شعر به عرصه‌ی سیاست همان اتفاقی‌است که امروز در خیابان‌های تهران شاهد آنیم. با تعاریف افلاطونی سیاست، جنبش سبز، در تاریخ تجربه‌ی سیاسی  زندگی نمی‌کند. چرا که نیما، شاعر ما از آن سیاست بیزار است و می‌نویسد: «بالاخره من از سطح این ورطه، که سیاست نام دارد، و از سطح افکار خودم نیز پرواز کرده بیشتر میل دارم یک مربی روحانی باشم تا یک مرد مکار و متزلزل‌الفکر.» احمد شاملو در پاسخ خبرنگاری که از او می‌پرسد «شعر و سیاست کجا به هم می‌رسند» می‌گوید«متقابلا بر سر نعش همدیگر.» اما، سیاست در عبارات شاملو و نیما به تعابیر افلاطونی آن برمی‌گردد که خصم بی‌آشتی شعر است. اما جنبش سبز، مقاومت منفی بی‌پایانی‌است به مثابه‌ی شعر، نه تکرار مشروطه است، نه  تقلید از انقلاب پنجاه و هفت. جنبش سبز، جنبش زندگی‌است در بطن تعاریف کهنه‌ی سیاست. هستی شعر است. شعر، به دنبال لمس بی‌واسطه‌ی اشیاست. جهان را عریان می‌کند از گرد و خاک نام و تاریخ. جنبش سبز، واژه‌ی شهید را به اصل خود برمی‌گرداند. قهرمان از جایگاه ناملموس و محو خود، به خیابان‌های تهران پا می‌گذارد و همه می‌شود. دیگر نه روز قدس مال حاکمیت است، نه سیزده آبان، نه شانزده‌آذر و نه هیچ مناسبت دیگری در تقویم تاریخی ایران. دیگر هیچ مراسم مذهبی به حاکمیت تعلق ندارد. جنبش سبز زبان زندگی روزمره و حیات اجتماعی را در اختیار گرفته‌ و کلمات را  به اصل خود برمی‌گرداند. با تسخیر زمان تاریخی، روایت شهر را مال خود می‌کند و روایت تازه‌ی شهر، اساطیری را که دیگر در عرصه‌ی عمل جز ویرانی از آن‌ها برنمی‌آید را اخته می‌کند. اسطوره‌هایی که تا دیروز انسان را به قید خود در آورده‌بودند، ‌امروز در دست مردم یا چهره دگر می‌کنند یا اخته می‌شوند. شعر جنبش را ما همه می‌نویسیم. ما همه اثبات امکان نوشتن شعریم در خیابان‌های شهر،‌ در کج و کوج ساختمان سیاسی و ویرانه‌های تاریخ ایران‌زمین، تاریخی که ویرانه‌هایش نشان از غیاب انسان است. همان انسانی که حافظ آن را به مرکز هستی برمی‌گرداند. انسانی که به دست جمود و تعصب جباران، انکار شده‌است و حالا درکار بازپس گرفتن جسمیت و زندگی خود از دست مجردات و ایده‌های مرده‌است. میلوش در مقدمه‌ی کتاب چیزهای روشن می‌نویسد:« آنچه بر ما واقع شده، محرومیتی عظیم است. چنان که گوئی از حیاتی تـرین اندامهایمان محروم شده ایم. تئولوژی، علوم و فلسفه می کوشند از ما حفاظت کنند و کاری از پیش نمی برند. “در جهانی که حتی خدا هم راه خود را گم کرده است”، آنها فقط تائیدی بر این رنج و تالم اند. محرومیتی چنان عظیم که نه تنها محیط زیستمان که تخیل انسانی را هم آلوده می کند.
دنیا از مرزهای روشن محروم شده است: از فراز و فرود، از خوب و بد و در برابر نیستی از پای در آمده است. همه رنگهایش را از کف داده است و خاکستری نه فقط اشیاء ، که زمین و فضا را، حتی جریان زمان را پوشانده است: دقایق را و روزها و سالها را.
مجردات نمی توانند به ما کمک کنند، تنها تلخی روزگارمان را برجسته تر می کنند. شعر اما، نقشی دیگرگونه دارد، ساده و طبیعی به ما می گوید که همه فرضیات نادرستند. شعر با فردیت روبروست، نه با عمومیت. به زمین نگاه می کند، به اشیاء خیره می شود، به رنگ و حسشان، و نمی تواند زندگی را تقلیل دهد. زندگی را با همه رنجهایش، تهدیدها و وحشتش، طرب و نشاطش. شعر نمی تواند جهان را به آهنگ یکنواخت خستگی، ملال و شکایت بکاهد. او همیشه کنار بودن ایستاده است در برابر پوچی.»
تامورا ریوایچی، شاعر ژاپنی، در شعری می‌نویسد:«ویرانی‌های جهان از روزی آغاز شد که طبیعت تقلید از هنر را وانهاد.» اگر ارسطو، هنر را تقلید طبیعت می‌داند، شاعر بر خلاف این فیلسوف بر آن است که تعبیر ارسطو از هنر جز ویرانی به بار نخواهد آورد. تعبیر ارسطو، انسان را قلم می‌گیرد. شبی با هملت هولان درست از همین تقابل آغاز می‌شود: «در راه طبیعت تا هستی» و ویرانی‌هایی را نشان می‌دهد که در این فاصله آوار شده‌اند و دیوارهایی را که مهربان نیستند.
اگر قرار است شعر از طبیعت، تقلید نکند و به تعبیری ارسطویی نباشد، باید بتواند طبیعت را بیافریند. شعر در این تعبیر، محاکات واقعیت نیست. اگر جهان محال ‌است، شعر باید آن امکان باشد نه بازنمایی صرف محال. با این بیان، شعرهایی که بازنمایی صرف ویرانه‌‌های ما هستند، فرزندان پریشانی و محنت‌اند و در حریم متافیزیک زندگی می‌کنند، این شعرهای ارسطویی، پسران اخته‌ی محال‌اند.
در موقعیت تاریخی امروزمان بر این باورم که گفتار شعر در خیابان‌های ایران که به دست شاعران ناشناسی نوشته می‌شود که مردم‌اند، از گفتار شعر در کلام شاعران رسمی زنده‌تر است. هژمونی حاکم بر شعر امروز ما هم‌چون تعابیر کهنه‌ی سیاست‌مان چیز تازه‌ای در چنته ندارد که به خیابان‌ بیاورد. با این اوصاف، «شبی با هملت» را شعر جنبش سبز می‌دانم که سال‌ها پیش در دیکتاتوری کمونیستی چک نوشته‌شده است. زندگی هولان نوعی راهپیمایی سکوت بود در جباریت و سرمای اروپای شرقی، پیش از فروپاشی دیوار برلین. کروتچویل می‌نویسد که برای ما، نسل نوظهور ادبیات چک، امید یعنی تماشای کامپا از دوردست پراگ و نظاره‌ی نور خانه‌ی هولان که روشن می‌شود و خاموش می‌شود. برای همه‌ی ما ایرانی‌ها، این چراغ هر روز در خیابان‌های کشورمان روشن می‌شود، خاموش می‌شود و همه یقین داریم که فردا کسی هست که دستش به کلید برسد و چراغ از نو روشن شود.
شعر جنبش سبز، واقعیت موحش زندگی هرروزه‌ی ما را دیگرگون می‌کند. به اختصار می‌نویسم که «شبی با هملت» چه‌گونه این دگرگونی را ممکن می‌کند.
شاعر، هملت را بیرون می‌کشد از دل تراژدی و به او بخت آن می‌دهد که از خود سخن بگوید. عمل شاعر، از یک‌سو ساختار تراژدی را به چالش می‌کشد، از دیگرسو هملت، دیگر فقط در مالکیت متنی نیست که پیشاپیش به آن تعلق داشت. به باور من، یکی از دلایل اصلی عقیم ماندن پروژه‌ی مدرنیته در ایران، حذف دیالوگی تاریخی با کلاسیک‌های ماست، مادام که با ریشه‌های زبان خود سخن نمی‌گوییم، عقیم‌ایم. شاملو از معدود شاعرانی بود که این خطر را به جان خرید. تراژدی بر یک ساخت اخلاقی استوار است. شاعری که تراژدی را به چالش می‌کشد، ساخت اخلاقی حاکم بر تراژدی را هم به چالش می‌کشد. دقیقا همان‌کاری که هولان با هملت می‌کند. هملت هولان در یک پیوستار تاریخی از آغاز تراژدی‌های یونان باستان تا شخصیت شعر «شبی با هملت» زندگی می‌کند. اتفاقی که در خیابان‌های ایران رخ می‌دهد نیز یک ساخت اخلاقی را به چالش می‌کشد که خالق تراژدی تاریخی ماست. جنبش سبز، شخصیت‌های این تراژدی را از بطن تراژدی بیرون می‌کشد و به آن‌ها بخت آن می‌دهد که از خود سخن بگویند. به باور من در این بعد، هنر می‌تواند به این احضار و سخن، ابعاد دیگری ببخشد و این برگرده‌ی شاعران نوظهور ماست.
هولان، اعجاز اورفئوس را ممکن می‌کند. اورفئوس و اوریدس بر زمین قدم می‌گذارند. در این بیان اسطوره‌ای که عقیم مانده‌بود به دست شعر دیگرگون می‌شود. اساطیر عقیم ما نیز در جنبش سبز باید دیگر شوند. شعر، عمل است. هر اسطوره‌ای که عمل شعر را ناممکن می‌کند باید به ظرافت، دیگر شود. این ظرافت را امروزه در خیابان‌های ایران می‌بینیم. انتظار آن لحظه‌ی موعود را می‌کشم که صدای پای این ظرافت را در شعر امروزمان بشنوم.
در تحلیل متن سوانح غزالی و اسطوره‌ی عشق در گفتار صوفیانه‌ی فارسی به این باور رسیدم که عشق در متون صوفیانه‌ی فارسی وجود ندارد. آن‌چه نام عشق بر خود نهاده‌است،‌ همان تهیای مخوفی‌است که نام دیگرش عدم است و نام ریاضیاتی‌اش صفر. در مقاله‌ای عشق صوفیانه را ابزار زیبایی‌شناسی سیاست حاکم می‌خوانم و اضمحلال فردیت و خودکشی سوژه را مخاطره‌ای می‌دانم که عشق صوفیانه برای زبان ما و زندگی ما با خود آورده‌است.  ولادیمیر هولان، از پرسش عشق موثر سخن می‌گوید. ساختار سیاسی حاکم در ایران، از استعارات صوفیانه‌ی عشق استفاده‌های بسیار کرده‌است، کافی‌است واژه‌ی «موثر» ترکیب اضافی همه‌ی این استعارات باشد و آن‌وقت پرسشی شکل می‌گیرد که در بستر شعر شبی با هملت می‌توان به خوانش آن پرداخت. کدام اسطوره مرده را زنده می‌کند و کدام زنده را به جهان زیرین می‌فرستد. چطور، من، ذوب نمی‌شود، فرد، محو نمی‌شود؟
شبی با هملت بر کودکان تاکید بسیار دارد. چرا که کودکان، اولین‌ها را زندگی می‌کنند، اعجاب و بهت را. نگاهی که تعجب نمی‌کند، نگاهی که حیرت نمی‌کند، نگاه مرده‌است. اما کودکان از «چرا» لبریزند. از این روست که به گمان من، هرکه تعبیر کهنه‌ی جدیت را به خیابان‌های ایران پیشکش می‌کند، کودکی را از خیابان‌ها می‌رباید. خیابان باید از اعجاب و بهت سرشار باشد، از اولین‌ها. اولین عشق‌ و اولین بوسه. اولین رقص و نخستین قدم‌های مفهوم زخم‌خورده‌ای که به زندگی بازگشته‌است و فقط ریشه‌ها را می‌بیند: مفهوم آزادی. مفهومی که هربار باید از نو تعریف شود که اگر در پوسته‌ی پیشینش بماند می‌میرد. آزادی سرخوشانه، بوسه‌های رندانه و رقص سرمستانه است که خیابان را از ملال و کسالت تاریخی‌اش بیرون می‌کشد.
شعر در تعبیر زامبرانو با عدالتی سرشار از مهر مقارن است. «شبی با هملت» از آن دست‌های فروتن، دست‌های کوچک پریان، دست‌هایی از پر که وسوسه‌ی بال در آن‌ها می‌زیست اما به تمام چیزهای زمینی وفادار بودند، سخن می‌گوید: از دست‌های مادر. مبارزه‌ی منفی بدون خشونت، مبارزه‌ی مادرانه‌است در تغییر جهان. غم‌خوارگی برای چیزهای کوچک. برای امکان یک بوسه در خیابان، نه برای مبارزه با امپریالیسم به نام روبسپیر.
شعر پیش روی شماست. ترجمه‌ی این شعر به واسطه‌ی ترجمه‌های اسپانیولی متن و ترجمه‌های انگلیسی متن صورت گرفته‌است. چهار ترجمه‌ی متفاوت انگلیسی از این متن در دست داشتم و دو ترجمه‌ی اسپانیولی که تمامی آن‌ها با هم تفاوت‌های عمیقی داشتند. در نهایت ناچار شدم متن را به یاری دوستان با اصل شعر مطابقت دهم. این شعر به زبان‌های بسیار ترجمه‌شده است. از آن تئاتر و اپرا ساخته‌اند و منتقدان بسیار آن را از شاهکارهای شعر قرن بیستم در اندازه‌ها‌ی سرزمین هرز الیوت و مراثی ریلکه به شمار می‌آورند. هولان، شاعر سرزمینی‌است که سرزمین کافکا بوده‌است، سیفرت و نزوال از آن سرزمین برخاسته‌اند. هرابال همیشه به هولان و عمقش غبطه می‌خورد، سیفرت او را بهترین شاعر چک می‌خواند و من همان عمقی را در او می‌یابم که ادامه‌ی ژرفای کافکاست.
این شعر را نمی‌توان به سادگی خواند و گذشت. باید در آن زندگی کرد، به سطوحش دست کشید و با پرسش‌هایش خطر کرد. شما را به این مخاطره دعوت می‌کنم.
   
پاییز ۸۸، فنلاند

روز شمار تولدش

بگذارید دراین کشتزار گریه کنم

  هستند -و چه بسیار- کسانی که کلمات یارای آن ندارد که بتوانی از عظمت، پای مردی و ترنم سبز بودن شان بگویی.

کلمات، چه عاجزند، وقتی بخواهی در وصف این «شیرآهن کوه مردان» واژه سازکنی...! که گاهی حسرت به دلت می ماند...

و گاهی نیز به این فکر می کنی که شاید با قطعه ای موسیقی یا قلم مویی که روی بوم نقاشی به حرکت درمی آوری بتوانی... اما عظمت روح تسخیرت می کند و...

 قطاری كه نیم شبان نعره كشان از ده ما می گذرد

آسمان مرا كوچك نمی كند

و جاده ای كه از گرده پل می گذرد

آرزوی مرا با خود

به افق های دیگر نمی برد

 در سال ۱۳۰۴ در کوچه پس کوچه های تهران، کودکی پا به آوردگاه جهان گذاشت که سالیان بعد، غول زیبای تعهد، از آن سر برون آورد و شاعری شد که هیچ گاه مردم اش را فراموش نکرد و همواره فریادهایش از درد مشترکی سخن می گفتند و از خاکی که باید سبز باشد و... نیست.

 قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن!

 «احمد شاملو» را می گویم که دمی از تلاش و کوشش و ادای مسئولیت انسانی اش نیاسود و همه عمرش را سرودی کرد تا مردم وطن اش در هاله ای از واقعیت، معنای حقیقی زندگی را باور کنند%

 

Untitled-2.jpg

داستاني از کتاب کوچه-احمد شاملو   

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می‌گیرد که « والله، بالله من زنده‌ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک بسپارید؟ اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده ومی‌گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌‌گوید. مُرده.مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست.


کتاب کوچه /ب2/ص1463 - احمد شاملو

کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن بست،

من چه بی‌شرم‌ام اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم ، بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن بست،

 

شاملوی بزرگ کاج خشک کوچکه بن بست را از خاک انتهای آن کوچه با دیوار های سر به زیر به مهر این سرزمین درآوردند ،و ریشه جانش را از قلب تاریخ ما بریدند و در گلدانی حقیر که با مشتی کود  مصنوعی و یا شاید تاپاله بوزینگان و خون مردگان پر شده و آب یاری کرده اند. تو خود میدانی نام آن گلدان چه بود  ، شاملوی عزیز حال دیگر این گلدان ، همین قالب قلابی و صوری ، لفظ ش  هم خطر ناک شده بود و برای عده ای اسباب زحمت ، شکستندش و به جایش کاسه ای از چدن ریختند ، به شکلی نو ظهور و من در آوردی چیزی شبیه همان کاسک نظامی ، و به قول ابوی مادر چکمه قزاقی...

 

باغبانک گماشته خودشان که قنداق تفنگ بر دوشش بود ، دیروز ناگهان آثاری از حیات و حرکت میبیند و با شور شوق و های و هوی فریاد بر میکشد که درخت ما دوباره جان گرفته است  ،راست هم میگفت گل درخت ما امروز باتون و قنداق بود .

 

نو بر باغ به بازار آمد....

 

با این محصول  باغ ، گر بدین‌سان زیست باید پاک ،  من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه ، یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی‌بقایِ خاک.....

 

الف.م.ه

غزل غزل های سلیمان ترجمه احمد شاملو از عهد عتیق

 غزل غزل‌ها یا نشیدالأنشاد (عبری:شِر هاشِریم به معنی «بزرگ‌ترین غزل‌ها») یکی از بخش‌های تنخ عبری و عهد عتیق در انجیل است. نویسندگی کتاب به سلیمان پسر داوود نسبت داده شده‌است. در این کتاب چندین اشاره به سلیمان و چند اشاره به داوود پادشاه آمده‌است. تاریخ نگارش غزل غزل‌ها را قرن دهم قبل از میلاد و در زمان سلطنت سلیمان دانسته‌اند.

شخینه یا شکینا همان است که در عربی به صورت سکینه در آمده و به معنای آرامش و اطمینان  است . گفته اند که شخینه یکی از فرشتگان یهوه یا خود یهوه است . برخی از محققان در دفاع از مضامین عاشقانه غزل غزل های سلیمان و در تعلیل این که چرا این اشعار عاشقانه جزو متون مقدس در تورات آمده است آن را مدح شخینه، جنبه مونث یهوه دانسته اند . در فرهنگ سمبل ها درباره شخینه می نویسد که در آئین های سری و عرفانی یهود جنبه مونث خداست و حکم اصطلاح یونگی آنیما را دارد . این روح به صورت زن جوان ، بیگانه ، معشوق منعکس می شود. شخینه ممکن است جنبه های منفی و خصیصه های ویرانگرانه داشته باشد مثل شیوا که گاهی در جنبه ویرانگرانه الوهیت ظاهر می شود .

نقل از کتاب داستان یک روح به قلم دکتر سیروس شمیسا.

 

غزل غزل های سلیمان ترجمه  احمد شاملو از عهد عتیق

 

سرود نخست

 
«- كاش مرا به بوسه‏هاى دهانش
ببوسد.
عشق ِ تو از هر نوشاك ِ مستى‏بخش
گواراتر است.
عطر ِ الاولين
نشاطى از بوى خوش ِ جان ِ توست
و نامت خود
حلاوتى دلنشين است
چنانوست كه با كره‏گان‏ات دوست مى‏دارند.»

«- مرا از پس ِ  چون عطرى كه بريزد.
خود از اين رخود مى‏كش تا بدويم،
كه تو را
بر اثر بوى خوش ِ جان‏ات
تا خانه به دنبال خواهم آمد.»

«- اينك پادشاه ِ من است
كه مرا به حجله‏ى پنهان خود اندر آورد!
سرا پا لرزان
اينك من‏ام
كه از اشتياق ِ او شكفته مى‏شوم!
آه! خوشا محبت ِ تو
كه مرا لذت‏اش از هر نوشابه‏ى مستى‏بخش
گواراتر است!
تو را با حقيقت ِ عشق دوست مى‏دارند.»

«- اى دختران اورشليم! شما را
به غزالان و ماده‏آهوان ِ دشت‏ها سوگند مى‏دهم:
دلارام ِ مرا كه سخت خوش آراميده بيدار مكنيد
و جز به ساعتى كه خود خواسته از خواب‏اش بر نه انگيزيد!»

«- آواز ِ دهان ِ محبوب ِ من است اين كه به گوش مى‏شنوم!
اينك اوست كه شتابان از شتاب ِ خويش
از كوه‏ها مى‏گذرد و از پشته‏ها بر مى‏جهد.

محبوب ِ جان ِ من آهو بچه‏يى نوسال است كه شير از پستان ِ ماده غزالان مى‏نوشد.
در پس ِ ديوار ِ ما ايستاده
از دريچه مى‏بيند، از پس ِ چفته‏ى تاك
و مرا مى‏خواند.»

«- برخيز – اى نازنين من! اى زيباى من! – و به سوى من بيا.
يكى ببين كه زمستان گريخته، فصل ِ باران‏ها در راه‏گذر به پايان رسيده است و زمان ِ سرود و ترانه فراز آمده.
يكى در خرمن گل ببين كه بر سراسر ِ خاك رُسته است.
بهار ِ نو باز آمده در سراسر ِ زمين ِ ما آواز ِ قمريكان است.
يكى در جوش ِ سرخ ِ ميوه‏ى نو ببين كه بر انجيربن نشسته،
يكى به خوشه‏هاى به گُل نشسته‏ى تاك ببين كه خوش عطرى مى‏پراكند.

برخيز اى نازنين ِ من! اى زيباى من! و به سوى من بيا.
برخيز اى كبوتر ِ من كه در شكاف ِ صخره‏ها لانه دارى، اى كبوتر ِ من كه در جاى‏هاء ِ بلند مى‏نشينى!
بيا كه مرا از ديدار ِ روى خود شادمان كنى و از شنيدن ِ آواز ِ خويش شكفته كنى
كه صداى تو هوش‏ربا است
و روى تو هوش‏ربا است
در برترين ِ مقامى از هوش‏ربايى.»

«- دلدار ِ من از آن ِ من است به‏تمامى و من از آن ِ اويم به‏تمامى.
همچون شبان ِ جوانى كه گله‏ى خود را در سوسن‏زاران به چرا مى‏برد
همچون‏روباهان‏جوان‏سال،كه‏تاكستان‏هاى‏پُرگُل‏را تاراج مى‏كنند
( روبهكان را از براى من بگيريد! شبان جوان را بگيريد! )
دلدارم رمه‏ى بوسه‏هايش را خوش در سوسن‏زاران ِ من به گردش مى‏برد، خوش در تاكستان من به گردش مى‏برد.»

«- بدان ساعت كه نسيم ِ مجمر گردان روز برخيزد،
بدان هنگام كه سايه‏ها دراز، و آن‏گاه بى‏رنگ شود
زود به سوى من‏آ، اى دلدار ِ بى‏همتاى من!
زود به سوى من‏آ، اى شيرخواره‏ى ماده غزالان!
از دل ِ كوهساران درهم و آبكندهاى بِتِر، زود به سوى دلدار ِ خويش آى!»
 

سرود دوم

«- من گل ِ سرخ ِ شارون نرگس ِ خندان و سوسن ِ دره‏ام.» «- چون سوسن ِ دره در ميان ِ خاربُنان، دلارام ِ من در صف ِ باكره‏گان هم از آن‏گونه است.» «- چون درخت ِ سيبى ميان ِ درختان ِ جنگلى، دلدار ِ من در صف ِ همگنان، هم از آن‏گونه است. دوست مى‏دارم به سايه‏اش بنشينم و ميوه‏اش در كام ِ من چه دل‏انگيز است! دلدار ِ من مرا به خانه‏ى سرمستى رهنمون شده و درفش ِ او بر سر ِ من محبت است. آه! اينك يكى منم از عشق نالان و درمانده… نيروهاى مرا به گرده‏هاى كشمش‏دار مايه دهيد و جان ِ مرا به سيب ِ عطر آگين تازه كنيد كه من بيمار ِ عشق‏ام. اينك نوجوان ِ جميلى كه من‏اش دوست مى‏دارم! دست ِ چپ‏اش زير ِ سر ِ من است و بازوى راست‏اش مرا تنگ در بر مى‏فشارد.» اى دختران اورشليم! من سيه چرده‏ام اما جميله مى‏خوانندم همچون خيمه‏هاى قيدار و شادروان سليمان. در من به شگفتى مبينيد كه سيه چرده‏ام، كه مرا آفتاب بريان كرده است، ازين دست كه مى‏بينيد. پسران ِ مادرم آرى به من بر آشفتند و مرا، در تف ِ آفتاب به نگه‏بانى ِ تاكستان‏هاى خويش گماشتند و بدين‏گونه، دريغا! از تاكستان ِ خويش مراقبت نتوانستم…» «- با من بگوى، اى كه جان ِ من‏ات دوست مى‏دارد! به هنگام ِ خواب ِ نيمروزى كجا بودى؟ با ماده غزالان صحرايى ِ خويش كجا آراميده بودى و تا به كِى آواره‏ى آغل‏هاى همراهان ِ تو بايدم بود؟» «- اى ميان ِ تمامى ِ باكره‏گان به زيبايى سر! راستى را ياراى دريافتن‏ات نيست، يا مگر خود سر ِ دانستن ندارى؟ يا مگر خود از اين مايه بى‏غش و ساده دلى؟- : رمه‏ى گوسپندان را پى بگير و بزغاله‏گان‏ات را به چراگاه‏ها بران كه از مسكن‏هاى شبانان دور نيست… تو خود اين همه را مى‏دانى – اى دلارام ِ من اى ماديان ِ سركش ِ من، ميان ِ ارابه‏هاى فرعون! – كه مرا دل‏فريبنده‏ئى، به واسطه‏ى دو رُخانت، با آرايه‏ها و پيرايه‏هاشان و به واسطه‏ى گلوگاه‏ات، با آويزه‏ها و سينه‏ريزهايش… هم امشب از براى تو خواهم آورد اين بازو بندكان را كه از زر ِ سرخ به دستان خود ساخته‏ام به راى تو، و اين زينت‏هاى قلمكار را كه از زر ِ سپيد است.» «- دلدار ِ شاه‏وار ِ من بر مُخّده‏ى خويش از ضيافت ِ عشق ِ ما سرمست مى‏شود و از محبوبه‏ى خويش عطر ِ محرم ِ صحرا را مى‏بويد. از براى من او طبله‏ى مُرى است كه ميان ِ دو پستانم مى‏آرامد. محبوب من مرا خوشه‏ى عطر افشان ِ سنبل است خرمنى از گل‏هاى حناست خوشه‏ئى از انگور ِ شيرين ِ بان است در تاكستان‏هائى كه از چشمه‏ساران جدى سيراب مى‏شود.» «- چه زيبائى تو! اى يار، چه زيبائى! و چشمانت دو كبوترند. چه نيكويى تو اى دلدار، و از حلاوت چه سرشارى! نگاه كن كه سرسبزى ِ چمن چه‏گونه به آراميدن‏مان مى‏خواند! آنك چمن: كه زفاف ِ ما را بستر خواهد شد؛ و درختان ِ سدر: سايبان و بامى كه پناه‏مان دهد، و اين سروها كه به چشم زيباست ستون‏هاى خانه‏ى ما خواهد شد.»

سرود سوم

«- شب همه شب تنها در فرش ِ خواب ِ خويش
بى‏خود از خويش هواى زيبارويى را به سر داشتم كه جانم از او سوزان است.
اما او را نيافتم.

پس خانه را وانهاده سرگشته‏ى سوق‏ها و گذرها در شهر پريشان شدم.
به هواى آن كه جانم از او سوزان است.
به هر جائى جُستم‏اش، به هر جائى پرسيدم‏اش
اما بازش نيافتم، بازش نيافتم.

چون در گروه ِ گزمگان درآمدم كه گشت ِ شبانه را گِرد ِ شهر مى‏گشتند با ايشان گفتم:
- اى مردان نيكدل! آيا آن را كه دلم از او بى‏خويش است نديده‏ايد؟»
ليكن ايشان راه خود گرفتند و مرا پاسخى نگفتند.
«بارى. هنوز از ايشان‏چندان بر نگذشته بودم كه آن‏را كه دلم از او بى‏خويش است باز يافتم
و او را گرفته رهانكردم، تا به خانه‏ى مادر ِ خود بردم‏اش،
به حجله‏ى پنهان ِ زنى كه مرا در سينه‏ى خويش حمل كرده است. -
و او مرا شد
و من او را شدم به‏تمامى.»

«- اى دختران اورشليم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشت‏ها سوگند مى‏دهم
دلارام ِ مرا كه سخت خوش آراميده است بيدار مكنيد
و جز به ساعتى كه خود خواسته از خواب‏اش بر نه انگيزيد!»

«- به غريو و هلهله‏ى عبور ِ اين موكب از حاشيه‏ى بيابان از خواب برآمده‏ام.
راستى را اين موكب از آن ِ كيست؟
مانا ستونى از دود است، از عطر مُر و بخور آكنده
چنان كه گوئى همه كالاى سوق ِ عطاران را يك جا بر آتش نهاده‏اند.
اينك تخت ِ روان ِ شاه سليمان است با شصت جنگاور ِ گزيده از تمامى ِ يلان ِ اسرائيل به گرد اندرش.
نگه‏بانانى نبرد آزموده با شمشيرهاى بلند
كه گام برمى‏دارند و سلاح‏ها بر گرده‏هاى زره‏بند ِ ايشان صدا مى‏كند.
و در برابر ِ دام‏هاى ظلمت، پا تا به سر غرقه در سلاح‏اند.

آرى، هودج زرينى است اين
كه به راى شاه سليمان طرح افكنده‏اند از براى او.

از چوب مضاعف سدر ِ لبنان است.
ستون‏هايش يكپارچه از سيم ِ فشرده است، كرسى‏اش از ارغوان.
ميان‏اش مُعَرق ِ لعل‏گون است و آسترش از شور ِ عشق به سرانگشت ِ دختران ِ اورشليم چشمه‏دوزى شده است.

هان، شتاب كنيد اى دختران ِ صهيون شتاب كنيد!
شتابان از خانه‏هاى خويش به در آئيد!
آه! به تحسين و تماشا آييد، نه شاه سليمان را و كبكبه‏اش را
بل آن را كه بسى نيكوتر از سليمان است: پادشاه ِ محبت را به تماشا آييد، آراسته به تاجى كه مادرش به روز ِ همايون ِ عروسى ِ ما بر سرِ او نهاد.

اى روز ِ زفاف، روز ِ شكوفائى ِ دل‏ها!…»

سرود چهارم

«- تو زيبائى اى عزيز ِ من
با چشم‏هايت اين دو كبوتر، از پس ِ برقع ِ كوچك ِ خويش چه زيبائى!
موهايت، چون فرو افتد رمه‏ى بزغاله‏گان را مانَد بر دامنه‏هاى جلعاد كه به زير آيند.
دندان‏هايت رمه‏ى بره‏گان ِ سپيد است كه جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آيند.
لبان‏ات مخملى است خيسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونه‏هايت از پس ِ روبند ِ نازك دو نيمه‏ى نارى را مانَد
و گلوگاهت زيبا و بركشيده از اين دست، با سينه ريزها و آويزها برج داود را مانَد كه غنيمت‏هاى يلان را از آن در آويخته باشند.
دو پستان ِ تو بر سينه‏ات آهو بچه‏گانى توأمانند كه بى رها كردن ِ مادر ِ خويش، بر گستره‏ى سوسن‏زارى مى‏چرند.
چون نسيم ِ شبانگاهى برآيد، سر ِ خود گرفته بخواهم رفت،
به ساعتى كه سايه‏ها دراز شده رنگ وا مى‏نهد
به دامنه‏هاى مُر و خاك‏پشته‏هاى كندر گذر خواهم كرد
و از براى تو پيشكش‏هاى عطرآگين را به جست و جو خواهم رفت.

تمامى ِ تو زيباست اى دلارام
تو را در سراپاى تو از نقص نشانى نيست.

با من از لبنان بيا اى نوعروس من با من از لبنان بيا
از بلندى‏هاى امانه در من ببين، از قله‏هاى شنير و فراز ِ حَرمون در من ببين اى جميله‏ى من از بلندى‏هائى كه كنام ِ شيران و دخمه‏ى پلنگان است در من ببين.

با من از لبنان بيا اى خواهرم اى همبستر ِ من!
اى كه هم به يكى نگاه از نگاه‏هاى چشمانت جان ِ مرا شيدا كرده اى!
اى كه هم به حلقه‏ئى از حلقه‏هاى گردن‏آويز ِ خويش بند بر دلِ من نهادى!

چه گواراست عشق ِ تو محبوب ِ من اى خواهرم!
محبت‏ات از شراب مستى بخش‏ترست.
محبت‏ات حيات‏بخش‏تر از تمامى ِ مرهم‏هاست.
لبانت اى نوعروس ِ من، سبوئى است كه از آن عسل ِ ناب مى‏تراود.
و زير زبانت خود عسلى ديگر است.
و عطر جامه‏هايت بوى خوش ِ بلسان ِ كوه لبنان است.
نوعروس ِ من، اى خواهر ِ من!
اى باغ ِ در بسته‏ى پريان اى سيبستان ِ قفل بر نهاده اى كاريز ِ سرپوشيده!
آن چشمه سارى تو كه هرگز بنخشكد.
تو بهشت ِ نخستينى كه عطرالاولين‏اش از بوى خوش ِ خويش سرمست است
و خوشه‏هاى ياس‏هاى ِ بنفش‏اش به سنبل‏الطيب پهلو مى‏زند.
ريحان‏اش عطر ِ كافور مى‏پراكند
و دارچين‏اش به زعفران مى‏خندد
و بوى خوش ِ بان‏اش عود ِ بويا را بى‏قدر مى‏كند
و مُرش به حجله‏ى كندر در مى‏آيد
و ناربن‏اش
جادوئى ميوه‏هاى خويش
به ناز مى‏جنبد
و جان
مفتون بوى‏هاء خوش
از خويش رها مى‏شود.

و تو آن چشمه‏سار جادوئى نيز
كه در قلمرو ِ قدرت‏هاى خداداده مى‏جوشد.
و تو آن تنداب ِ پُر خروشى نيز
كه از بلندى‏هاى لبنان كوه
جارى است.

و تو اى نسيم ِ مهربان شمالى! راز پوشانه برآى.
برخيز و بيا، با خواهر ِ دريائى ِ خويش
با هم از بَر ِ محبوب فراز آييد از جانب ِ بهشت ِ من وزان شويد
و عطر ِ خوش ِ مستس بخش را
به هواى پيرامون من اندر
بپراكنيد!»

«- كاش محبوب ِ من به بهشت ِ خويش درآيد!
كاش به تماشاى باغ ِ دل‏انگيز ِ خود بخرامد
و از باغ ِ دلداده‏ى با وفاى خويش
ميوه‏هائى را كه خاصه‏ى اوست، نوبر كند!»

«- من به باغ ِ خويش درآمده‏ام اى هم‏بالين ِ من!
باغ ِ جان‏فزاى خود را سياحت كرده نوبرهاى دست‏ناخورده‏ى خود را چشيده‏ام
كام خود را از شهد و عسل شيرين كرده از مستى ِ باده‏ى شهد آلودى كه از عطر ِ جان‏ات مى‏تراود سرمست برآمده‏ام.
و آن را باغى در بسته يافتم، باغى در به مُهر كه هديت ِ عشق است.

آه! بيا كه ديگر بار با هم از آبشخور ِ مستى بخش‏اش بنوشيم.
با يك‏ديگر بنوشيم اى هم‏بالين ِ من، و از مستى ِ عشق مست برآئيم.»

 

سرود پنجم

 

«- چرا دل ِ من، هنگامى كه به خواب اندرم پريشان و ناآرام بيدارى مى‏كشد؟

سرانجام آواز ِ دهان ِ خوبروئى را كه دوست مى‏دارم به گوش مى‏شنوم:
اوست اينك كه بر در مى‏كوبد!»

«- در باز كن دلارام ِ من، خواهر ِ من،
در باز كن كبوتر ِ من اى يگانه‏ى من!
در باز كن اى بى‏آهوى من!
در ژاله بار شبانگاهى به سوى تو آمده‏ام و زلفان ِ مرا باد برآشفته است.»
«- تا بر عاشق ِ خويش در بگشايم فرش ِ خواب را شتابان ترك مى‏گويم اگر چند همه عريان باشم.
از باز آلودن ِ پايكان پاكيزه‏ى خويش پروا ندارم
اما دلم از شوق مى‏تپد و تمامى ِ جانم در برم مى‏لرزد.
به دستان ِ نكرده كار ِ خويش
آلوده‏ى روغن مُر و حنا
كلون از در برمى‏گيرم و در بر دلدار مى‏گشايم.

اما محبوب ِ خود را بازنيافتم، باز نيافتم
جان‏ام از تن برفت و چنان چون مرده‏گان ِ موت از پاى در افتادم.

پس به جست و جوى دلدار ِ خويش شتافتم
و شحنه كه گشت ِ شبانه را به شهر اندر مى‏گشت مرا بديد.
و با من عتاب كرد و تندى آغاز نهاد
چرا كه پاى تا به سر عريان بودم و هيأتى بس غم‏انگيز داشتم.

خدا را اى دختران اورشليم!
شما را به جان‏تان و به جان ِ چشمان‏تان سوگند
چون محبوب ِ مرا ببينيد از جانب ِ من با او به سخن درآييد
و با او بگوئيد كه من از درد ِ عشق در آستانه‏ى مرگم!»

«- مگر دلدار ِ تو كيست
و بر دلداران ِ ديگرش چه فضيلت است اى خوبروى‏ترين باكره گان كه از اين دست سوگندمان مى‏دهى؟
بگوى تا بدانيم و آن‏گاه پيغام ِ عشق ِ تو بگذاريم.»
«- محبوب ِ من سپيدروى و سرخ‏گونه است
از ده هزار نوجوان بازش توان شناخت.
سرش از زر ِ ابريزى نيكوتر است
مويش به نرمى چون شاخسار ِ نو رُسته‏ى نخل است
و به سياهى پَر ِ غُراب را مانَد.
چشمانش دو جوجه قمرى را مانَد
كه در جامى پُر شير
شست‏وشو كنند
يا دو كبوتر ِ چاهى بر كناره‏ى كاريز
يا خود دو گوهر ِ سنگين بها
برنشانده به يكى قوطى ِ عاج.
رُخان‏اش چنان است كه از بوته‏ى‏ياسمن چيده باشند.
لبانش دو گلبرگ ِ ارغوان است كه از آن مُر ِ صافى همى‏تراود
و بَرَش دستكارى زرين است.
دستان‏اش را به چرخ ِ تراش برآورده‏اند
و ناخن‏هاى‏اش
ميناى تُرسيسى‏ست.
شكم‏اش از عاج ِ بى‏نقص است.
ران‏هايش دو ستون ِ رُخام است
استوار بر دو پايه‏ى زرين.
درون ِ دهان‏اش دكه‏ى شكر ريزان است
و او خود – اگرش ببينيد!- خدنگ، همچون يكى نهال ِ جوان ِ سدر است و
نيكو چون سراسر ِ خطه‏ى لبنان است
و سراپا چيزى دلكش است،
سازه‏ئى در نهايت ِ دلفريبى.

دلدار ِ من، از اين‏گونه است،
دلدار ِ من
اى تمامى ِ دختران ِ اورشليم!
چنين است.»

«- اكنون اى خواهر، فرمان ِ تو بر سر ِ ما و بر ديده‏گان ِ ماست.
تنها با ما بگوى
اى زيباتر از تمامى ِ زيبايان!
دلدار ِ تو از كدامين سوى رفته است.»

«- اما چه‏گونه پاسخ توانم گفت اى جميله‏گان؟
دلدار ِ من، همچون عطر ِ فرو ريخته پريده است
به هنگامى كه رمه‏ى بوسه‏هايش را در سوسن‏زاران ِ من همى‏چرانيد.

كنار ِ خرمن ِ سوسن‏اش بجوئيد!
در بر ِ ياسمن‏اش بجوئيد اى خواهران من!
همه آن‏چه با شما در ميان توانستمى نهاد همين است
در باب ِ نوجوانى كه شادى ِ جان ِ من است.»

 

سرود ششم

 

«- تو زيبايى اى دلارام، همچون اورشليم در ذروه‏ى شوكت ِ خويش و همچون ترسه به اسرائيل.
هيبت‏ات اى جنگجوى من، از سپاهى كه جنگ را صف آراسته افزون است.
اما تو را به جان ِ تو سوگند كه يك دم چشمان ِ ملامتگر ِ خويش از من بگردانى
چرا كه بر غلبه‏ى چشمانت معترفم.

موهايت، چون فرو افتد، رمه‏ى بزغاله‏گان را مانَد بر دامنه‏ى جلعاد، كه به زير آيد.
دندان‏هايت رمه‏ى بره‏گان ِ سپيد است كه جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آيند.
لبان‏ات مخملى‏ست خيسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونه‏هايت از پس ِ روبند ِ نازك دو نيمه‏ى نارى را مانَد
و گلوگاهت زيبا و بر كشيده از اين دست، با سينه ريزها و آويزهابرج داوود را ماند كه غنيمت‏هاى يلان را از آن در آويخته باشند.
و دو پستان ِ تو بر سينه‏ات آهوبچه‏گانى توأمان‏اند كه مادر ِ خود رها نمى‏كنند.

بگذار با تو بگويم كه مرا در حرم ِ خويش
شصت دختر از تخمه‏ى پادشاهان است همه با نشان و علامت
و هشتاد مُتعه، و باكره‏گانى بيرون از حد ِ شمار.
اما يگانه‏ى جان ِ من از زمره‏ى آنان نيست:

او كبوتر ِ من، يار ِ بى‏آهوى من است.
آميزه‏ى فضيلت‏ها، دردانه‏ى مادر ِ خويش، عزيز ِ جان ِ بانوئى‏ست كه به دنياش آورده.
چندان كه زنان ِ حرم بازش بينند غريو بردارند:

«- اى نيكبخت! شادكامى ِ جاودانه از آن ِ تو باد!»

و پادشا زاده‏گان و كنيزكان بى آن كه دمى از ستايش ِ او باز ايستند
فرياد برآرند:

«- هان! بنگريد، بنگريد،
چون چشم باز مى‏گشايد، سپيده‏دمان را مانَد.
بر زيبائى‏اش آفرين كنيد
كه نگاه‏اش دلفريبنده است
به زيبائى
ماه را ماند
به پاكيزه‏گى
چشمه‏ى خورشيد را.
بر اين باكره‏ى جنگاور به ستايش بنگريد
كه هيبت‏اش از سپاهى كه جنگ را صف آراسته بر مى‏گذرد
و همچون اختر ِ نرگال
هراس به دل مى‏نشاند.»

 

سرود هفتم

 

«- بامدادان گام‏زنان به باغ ِ خوش‏منظر ِ درختان ِ گردو درآمدم
و سرسبزى ِ دره را به تماشا ايستادم.
سر ِ آن داشتم كه جوش ِ جوانه را بر چفته‏ى تاك‏ها نظاره كنم
و برافروختن ِ لاله‏هاى گل‏نار را بر ناربُنان.
اما ندانستم كه روح ِ نا آرام ِ من چه‏گونه مرا به پيش راند
كه بى‏خبر، كنار ِ ارابه‏هاى چار اسب ِ اميناداب
به ميان ِ انبوه ملازمان ِ ركابم هدايت كرد.»

«- باز آ، باز آ، اى بانوى شولمى!
خدا را خرامان باز آ
خوش مى‏خرام تا به تماشاى تو بنشينيم!
چرخى بزن تا در همه سويت ببينيم
و به تحسين‏ات زبان بگشائيم!
شما را چه افتاده است اى ملازمان، شما را چه افتاده است؟
براى چه مى‏خواهيد در بانوى شولمى ببينيد؟
براى چه مى‏خواهيد خيره در بانوى شولمى بنگريد؟
مگر او رقاصه‏ى اردوگاه است
يا خود مگر از بازيگران ِ مه‏هه نائيم است؟

ترانه و آهنگ است بانوى شولمى:
سرشت ِ او همه رقص است و خرام است باكره‏ى شولم.
آه، ساق‏هاى تو در سندل‏هاى خويش چه زيبايند، اى شاهزاده بانوى من،
چه زيبايند ساق‏هاى تو در پوزارهايت اى دوشيزه كه از تبارى محتشمى!
تراش ِ ساق‏ها و گِردى ِ ران‏ها و انحناى كمرگاه ِ تو بس شگفت‏انگيز است!
گِرد ِ تهى‏گاهت طوق ِ زرى‏ست، دستكار ِ هنرورى استاد.
حقه‏ى نافت ساغرى‏ست لبريز از معجونى دل‏انگيز.
شكمت به بى‏نقصى برگچه‏ى انجيرى را مانَد به سپيدى ِ گلبرگ ِ سوسنى،
پستان‏هايت
شيرخواره‏گان ِ توأمان ماده غزالى‏ست
گلوگاهت به زيبائى برج عاجى.
چشمانت درياچه‏هاى دوگانه‏ى حشبون است كه دختران ِ نو بالغِ دروازه‏ى بيت رَبيم دوست مى‏دارند خود را در آئينه‏ى زلالى‏اش نظاره كنند.
بينى‏ات غره و راست همچون برج ِ لبنان است كه راست به نخوت در دمشق مى‏نگرد.
سرت زيبا چون ستيغ ِ كرمل است بر كناره‏ى دريا.
و موى سرخت بر شانه‏هاى تو همچون جبه‏ى شاهى‏ست
و پادشاهان را در حلقه‏هاى خويش به زنجير مى‏كشد.
نوك ِ پستان‏هايت دو حبه‏ى انگور است،
و بالاى تو نرم
شاخ ِ پُر انعطاف ِ نخل را مانَد.
و تمامى ِ تو خوشى و دلكشى‏ست اى دلارام.

تو سرچشمه‏ى لذت‏هائى در مستى ِ خواهش‏ها
و به سبب ِ انگوركان ِ آن دو پستان است
كه عطش را از ميوه‏ى تمامى ِ تاكستان‏ها خوش‏تر فرومى‏نشانى.
سيب‏بُن از شوق ِ نفست به شكوفه مى‏نشيند
و نسيم ِ دهانت مشام ِ جان را عطرآگين مى‏كند.»

«- از اين بيش درنگ مكن اى دلدار اى يگانه‏ى من!
بيا تا به باغ‏ها بيرون رويم
شب را در واحه‏ى نزديك به سر آريم
سپيده‏دمان برخيزيم
و جوش ِ جوانه رابر چفته‏ى تاك‏ها بنگريم.
بنگريم كه شكوفه بر تاك چگونه مى‏شكفد
و مردنگى‏هاى نارُبن چه‏گونه بر مى‏افروزد.
لبان ِ تو را آن‏جا از باده‏ى خويش تازه خواهم كرد
و تو را از داشته‏هاى نهان ِ خويش هديه‏ها خواهم داد
و مهر گياه
گرد بر گرد ِ ما
عطر ِ خوش خواهد افشاند
و ميوه‏هاى خوش ِ فصل ِ نو و ميوه‏هاى فصل ِ گذشته در دسترس ِ ما خواهد بود.

بارى اين همه از آن ِ تو تنهاست كه دلم به دلكشى‏هاى تو مفتون است
اى كه اشتياق ِ خود را بر جان ِ من افكنده‏اى!»

 

سرود هشتم

 

«- دريغا دريغا كه برادر ِ من نيستى از بطن ِ مادرم!
و روياروى ِ همه عالم شير از پستان‏هاى مادر ِ من نمكيده‏اى!
مى‏توانستم با تو به هر جاى در آيم
از يكديگر بوسه گيريم و به يك‏ديگر بوسه دهيم
بى آن كه زهرخند ِ حاسدان برانگيخته شود.
دست ِ تو را به دست گرفته تو را به خانه‏ى مادر ِ خود مى‏بردم
به حجره‏ئى كه در آن پا به جهان نهاده‏ام،
و مادرم لحظات ِ عشق ِ ما را مراقبت مى‏كرد.
به دلاسوده‏گى شراب ِ خاص ِ مرا مى‏چشيدى و عصاره‏ى نارهاى مرا مى‏مكيدى:
دست ِ چپم را زير ِ سر ِ تو مى‏نهادم و به بازوى راست
تو را تنگ در خود مى‏فشردم…»
«- اى دختران اورشليم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشت سوگند مى‏دهم
دلارام ِ مرا كه خوش آرميده است بيدار مكنيد
و جز به ساعتى كه از خود خواسته
از خواب‏اش بر نه‏انگيزيد!»

به جست‏وجوى تو مى‏آيم اى دلارام ِ من
زير درختى كه به يكديگر دل سپرديم
هم در آن جاى كه شور ِ عشق‏ات از خواب بر آمد.»

«- اى دلدار! مرا تنگ در خود بفشار،
مرا مُهر وار بر دل خود بگذار
و همچون ياره‏يى بر ساعد ِ خويش در بند
چرا كه فرزانه‏ئى گفته است:
«- عشق به زورمندى ِ مرگ است
و محنت‏اش همچون سرنوشت شكست نمى‏پذيرد.
همچون شائول
شعله‏ئى كاهش‏ناپذير است.
پيكان ِ آتشين ِ يهوه‏ى سرمدى‏ست اين.
لهيب ِ عشق را سيلاب‏ها و نهرها خاموش نمى‏تواند كرد.
اگر آدمى هر آن‏چه را كه در تعلق ِ دست‏هاى اوست ببخشد
و هر آن‏چه را كه در سراى اوست ايثار كند
به اميد ِ آن كه اندكى عشق به كف آرد،
تا خود به هيأت ِ عشق درنيايد اين همه جهدى بى‏ثمر خواهد بود.»
نيز پيشينيان گفته‏اند:
« شاه سليمان را در بَعلْ آمون تاكستانى بود
و آن را به اعتماد به ناتوران سپرده،
و ناتوران هر يكى
شاه سليمان را
به عوض
هزار سكه‏ى سيم مى‏پرداختند.»

ناتوران را و سكه‏هاى سيم را به شاه سليمان وا مى‏گذارم
و تاكستان ِ يگانه‏ى خود را، من
از براى دلدار ِ يگانه‏ى خويش نگه‏بانى مى‏كنم.

از آن سو پسران ِ مادرم با خود چنين مى‏گويند:
«- ما را خواهركى نو جوان هست
كه ديرى نيست تا به بلوغ رسيده شده
و پستان‏هايش تازه برآمده است.
يكى دغدغه‏ى خاطر ست و غم ِ جان!
بر ماست كه هوشيار ِ كارش باشيم.»

مرا نياز مباد! كه محبت ِ دلدار ِ من، مرا خود حفاظى استوار است.
محبت ِ دلدار ِ من مرا به باروئى مبدل كرده تسخيرناپذير.
از براى او، فواره‏ى شادى‏هايم من.»
«- تو سخت استوارى، آرى اى نگارين ِ من!
همچون حصارى با كنگره‏هاى سيمين
تزلزل ناپذيرى
و چونان دروازه‏ئى از چوب ِ سدر كه به سيم و زر اندوده باشند پاى در جائى.
از براى دلدار ِ خويش سرچشمه‏ى همه لذت‏هائى، فواره‏ى همه شادى‏هايى.
آه، در باغستانى كه شب به نشاط مى‏گذرد
آوازت را آهسته كن
تا همراهان ِ من بنشنوند!»

«- اكنون بگريز اى محبوب ِ من!
ليكن تيز بازآى!
از بلندى‏هاى عطرآگين به چالاكى ِ آهوان و غزالان ِ تند رفتار
شتابان به سوى من باز آى!»