چشمان ِ پدرم
 
  اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
 
  با تصور ِ آفتاب
 
  تصوير نکرده بود.
مي‌گفت «عاری» و
 
  خود نمي‌دانست.

فرزندان گفتند «نع!»
ديری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنيامد ــ

قلاده‌هاشان
 
  بي‌گفتار
 
  ترانه‌يي آغاز کرد

و تاريخ
توالي فاجعه شد.
۱۳۴۹