چيزهايي هست كه نمي توان به زبان آورد ، چرا كه واژه اي براي بيان آن ها وجود ندارد. اگر هم وجود داشته باشد ،

كسي معناي آن را درك نمي كند. اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درك مي كني... اما هرگز اين

دست هاي تيره اي را كه قلب مرا در تنهايي گاه مي سوزاند و گاه منجمد مي كند, درك نخواهي كرد.

شاعر دستگير مي شود , بازجويي ها دو روز ادامه مي يابند و سرانجام نوزدهم ماه آگوست است كه خون اسپانيا سرخ تر از هميشه در شريان جاري مي شود... شاعر تيرباران شد. اسپانيا خون گريست جهان براي هميشه لوركا را از دست داد. ( احمد شاملو )

 

مرثيه براي ايگناسيو سانچز مخياس

فدريكو گارسيا لوركا

ترجمة احمد شاملو

 

 

زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.

درست ساعت پنج عصر بود.

پسري پارچه اي سفيد را آورد

در ساعت پنج عصر

سبدي آهک، از پيش آماده

در ساعت پنج عصر

باقي همه مرگ بود و تنها مرگ

در ساعت پنج عصر

باد با خود برد تکه هاي پنبه را هر سوي

در ساعت پنج عصر

و زنگار، بذر نيکل و بذر بلور افشاند

در ساعت پنج عصر.

اينک ستيز يوز و کبوتر

در ساعت پنج عصر.

راني با شاخي مصيب تبار

در ساعت پنج عصر.

ناقو سهاي دود و زرنيخ

در ساعت پنج عصر.

کرناي سوگ و نوحه را آغاز کردند

در ساعت پنج عصر.

در هر کنار کوچه، دست ههاي خاموشي

در ساعت پنج عصر.

و گاو نر، تنها دل برپاي مانده

در ساعت پنج عصر.

چون برف خوي کرد و عرق بر تن نشستش

در ساعت پنج عصر.

چون يُد فروپوشيد يکسر سطح ميدان را

در ساعت پنج عصر.

مرگ در زخم هاي گرم بيضه کرد

در ساعت پنج عصر

ب يهيچ بيش و کم در ساعت پنج عصر.

تابوت چرخداري ست در حکم بسترش

در ساعت پنج عصر.

ن يها و استخوان ها در گوشش م ينوازند

در ساعت پنج عصر.

تازه گاو نر به سويش نعره برم يداشت

در ساعت پنج عصر.

که اتاق از احتضار مرگ چون رنگين کماني بود

در ساعت پنج عصر.

قانقرايا ميرسيد از دور

در ساعت پنج عصر.

بوق زنبق در کشاله ي سبز ران

در ساعت پنج عصر.

زخمها ميسوخت چون خورشيد

در ساعت پنج عصر.

و در هم خرد کرد انبوهي مردم دريچه ها و درها را

در ساعت پنج عصر.

در ساعت پنج عصر.

آي، چه موحش پنج عصري بود!

 

ساعت پنج بود بر تمامي ساعتها!

ساعت پنج بود در تاريکي شامگاه!