| تنها ... |
|
اکنون مرا به قربانگاه ميبرند ــ با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است. بهشت ِ شما در آرزوي ِ به برکشيدن ِ من، در تب ِ دوزخيي ِ انتظاري
خوفانگيز ِتان ارمغان برم که از تَف ِ آن، دوزخيان ِ مسکين، چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پيوندي با شما داشته از قهر و مهربانيي ِتان من از دوري و از نزديکي در وحشتام. غرور ِ من در ابديت ِ رنج ِ من است نيش ِ نيزهئي بر پارهي ِ جگرم، از بوسهي ِ لبان ِ شما مستيبخشتر بود و خاري در مردم ِ ديدهگانام، از نگاه ِ خريداريي ِتان صفابخشتر از مردان ِ شما آدمکشان را من از خداوندي که درهاي ِ بهشتاش را بر شما خواهد گشود، به گوش کنيد اي شمايان که در منظر نشستهايد
۱۳۳۵ |


احمد شاملو