سپيده‌دمان را ديدم
که بر گُرده‌ي ِ اسبي سرکش بر دروازه‌ي ِ افق به انتظار ايستاده بود
و آن‌گاه سپيده‌دمان را ديدم که نالان و نفس‌گرفته، از مردمي که
ديگر هواي ِ سخن گفتن به سر نداشتند دياري ناآشنا را راه مي‌پرسيد.
و در آن هنگام با خشمي پُرخروش به جانب ِ شهر ِ آشنا نگريست
و سرزمين ِ آنان را به پستي و تاريکي‌ي ِ جاودانه دشنام گفت.


پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند.
کبوتري از بُرج ِ کهنه به آسمان ِ ناپيدا پرکشيد
و مردي جنازه‌ي ِ کودکي مرده‌زاد را بر درگاه ِ تاريک نهاد.


ما ديگر به جانب ِ شهر ِ سرد بازنمي‌گرديم
و من همه‌ي ِ جهان را در پيراهن ِ گرم ِ تو خلاصه مي‌کنم.