مقدمه بر شعر آمريکاي سياهان
مقدمه بر شعر آمريکاي سياهان
ماريو روسپولي که تحقيات جالبي در شعر سياهان آمريکا کرده است ميگويد:«سياههاي خوب، آنهايي هستند که آواز ميخوانند!»و راست است. سياهان هميشه در کار ِخواندناند، خواه صدا به سر افکنده خواه زير لب; خواه براي فروخوردن ِخشم خواه براي دفع اجنه و شياطين خواه براي خودداري از به قتل رساندن و خواه براي پيشگيري از به قتل رسيدن... و معمولاً هميشه براي انصراف از «مشاهده»!به اين ترتيب ترانههاي سياهان جگرخراشترين و يقيترين اسنادي است که ميتوان براي مطالعه در روان سياهان ِآمريکا ارائه داد، و هم بر اساس اين عقيده است که ماريو روسپولي مجموعهي جالبي از بهترين ترانههاي سياهان آمريکايي را گرد آورده. اين ترانهها طي سالهاي دراز گردش و تعمق و مطالعه در ايالات جنوبي ِممالک متحدهي آمريکا ــ جورجيا، لوئيزيانا، فلوريدا و نيواورلئان ــ گردآوري شده است.
□
سالهاي ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۳ در تاريخ موسيقي سالهايي استثنايي است.و مهد ِاين سالها که نوزاد ِجاز در آن پا گرفته ايالات چهارگانهي بالا بوده است.بلوز که ميبايست به شتاب ِتمام در يد ِقدرت ِسازهاي سياهان قرار بگيرد و شيوهي مشهور ِهات را به وجود آورد از بديههگويي متولد شد و پس از آن شيوهي هاتجاز را در اوج خود به جهان موسيقي هديه کرد.سياه که از آفريقاي خويش برکنده شد و درد غربت را با خود بهآمريکا آورد همهي رنج و اندوه و تمامي ِدلهره و اضطرابش را در بلوز بيان ميکند: کار اجباري، حسادت، چوبهي دار، عشق، ماشينهاي پليس، گردابها و طغيانهاي آب، کينهها، آخرين لبخندها... همه چيز و همه چيز را در بلوز به زبان ميآورد. چنان است که گويي سياه براي درد دل کردن و بازگفتن ِغم ِخويش جز ساز خود چيزي در دست ندارد:
امروز قصهيي دلگير، قصهيي سخت دلگير دارم.امروز قصهيي دلگير، قصهيي سخت دلگير دارم.به ميخانه ميروم; آنجا که ويسکي مثل آب جاريست.دلتنگيهايم به باران ميماند: ميبارد و ميبارد و ميبارد.احساس ميکنم آغوش سردي مرا ميفشارد و لبهاي يخبستهيي بر لبهايم ميافتد. آغوش سردي مرا ميفشارد و لبهاي يخبستهيي بر لبهايم ميافتد.
و اين بلوز ديگر، موسوم به «قطار ِباري»:آخ! از شنيدن ِسوت ِاين قطار ِباري دلخورم.آره، از شنيدن ِسوت ِاين قطار ِباري دلخورم.هربار که آن را ميشنوم به هوس ميافتم که من هم بساطم را بردارم و از اينجا بزنم به چاک.به ترمزبان گفتم: «ميگذاري من هم تو اتاقکت سوار بشوم؟»و ترمزبان گفت:«دختر جان! خودت هم ميداني که اين قطار مال من نيست!»
□
بلوز که شايد روزگاري ترانههاي آزادي ِعميق ِنژادي پادرزنجير را منعکس ميکرده اکنون در دل ِهوسهاي شبانه به صورت ِسکسکهيگريهيي درآمده است.امروز مفهوم ِديگر ِبلوز اعتراف است ليکن اعتراف تلخي که در آنسايههايي از مذهب نيز به چشم ميخورد. خدا با بُتري ِ«جين» در آن به صورت دوستي بسيار پاکدل که ميبخشد و عفو ميکند، به صورتدوست سادهيي که ميتوان از رنجهاي محيط به کنار او پناه برد رخمينمايد:
هلهلويا، هلهلويا، هلهلويا! تويي که رودخانهها را جاري کردهايو خطميها را روياندهاي.ضعف و قدرت را تو به وجود آوردهاي.اما اي خدا شبها را خيلي دراز آفريدهاي!شبها را خيلي دراز آفريدهاي!
و گهگاه در لحظاتي بس نادر اشکي از شادي در آن ديده ميشود که به الماس آفتاب ميماند يا به قطرهي شبنمي بر آويز ِلاله:
وقتي مُردم دلم ميخواهد کفشهاي بينظيري به پايم کنيدسرم را بهکلاهي سخت زيبا بياراييد و سکهي بيست دلاري طلايي بهزنجير ساعتم بياويزيد. بدين گونه برادران ِدرگذشتهام خواهند پنداشت که خوشبخت مردهام.
ماريو روسپولي اين زنان و مردان ِسياه ِبلوزخوان را «ولگردان سوزان»نام داده. راست است: سياهان مدام در تلاشند که تا آن سوي جنون ازخود بگريزند. آنان جوش ميزنند و سر ميروند و در شعلههاي بادهآهنگهاي جاوداني ِهاتجاز را خلق ميکنند.
□
ترانهيي که برگردان فارسي آن را ميبينيد امروز يکي از مشهورترين ترانههاي سياهان آمريکا است۱:سام ميلي ِسياهپوست به جرم همآغوشي با زن ِسفيدپوستي لينچشده است و اين، نوحهيي است که زن او پرل ميلي ميخواند... اين قطعه با دردناکترين نغمهي «جاز» ِاصيل سياهان همراهي ميشود.
شِکوهي پرل ميليPEARL MAY LEE
اون وخ کشيدنت بيرون. از پستو کشيدنت بيرونصدتا آدم عربدهکشون با بد و بيراه دنبالت.بايد خودت بودي و ميديدي، سامي سوسکي:تو خونه رودهبر شده بودم من از زور ِخندهاز زور خندهاز زور خندهرودهبر شده بودم من از زور خنده.
کشيدنت رو زمين کشون کشون بردن انداختنت تو يه سُلدونيکه درست و حسابي يه زبالهدوني بود، يه موشدوني بود.منو ميگي؟ همون جور يه ريز ميخنديدمگرچه خدا بيسر و سامونتر از من دختري نيافريدهبيسر و سامونتربيسر و سامونتربيسر و سامونتر از من دختري نيافريده.
اون وخ اون پيره خر ِسرخابي ــ کلونتر ــاز ميون ميلهها چشمغره رفت و بت گفت:«هي، ننهسگ! روونهت ميکنن به درک ِاسفل!»چون دلت خواس يه بغل سفيد تو خودش بچلوندتيه بغل سفيديه بغل سفيديه بغل سفيد تو خودش بچلوندت.
بغل سفيد برات گرون تموم شد، سامي سوسکي.چون که قيمتشو نه با پولبلکه با دل من و جون خودت دادي سامي سوسکي.قيمت ِچشيدن ِاون عسل سرخ و سفيد وعسل سرخ و سفيد وعسل سرخ و سفيد وقيمت چشيدن اون عسل سرخ و سفيد و.
آخ! منو از اين نوميدي ِسياه بکش بيرون!منو از چنگ ِمن ِبيچارهام بکش بيرون!يه پيرهن ِگُلي برام بيار که تنم کنم.اين بلاها حقت بود سرت بياد!حقت بودحقت بوداين بلاها حقت بود سرت بياد!
تو مدرسه، يهبنددور و وَر ِخوشگلا ميپلکيدي.تو نميتونستي يه سيا باقي بموني،يه بند نگات دنبال پوستاي سفيد بود:«زَناي سياه، لايق ريش ِگدا گشنهها!»يه بند نگات دنبال پوستاي سفيد بود:«زَناي سياه، لايق ريش گدا گشنهها!»
تو کلّهات مدامفکر سفيدا رو داشتي وتو رختخواب سيات من سياهو،هميشه، هميشهي خدا تن منو تشنه ميذاشتيهميشه، هميشهي خدا مرگتو آرزو ميکردم.هميشه، هميشهي خدا تن ِمنو تشنه ميذاشتيهميشه، هميشهي خدا مرگتو آرزو ميکردم.
جلو چشمَمي: ميبينمتون که بيروناي شهرين.ماه محقق چشم خيرهي يه جغده.تو شب ِخوش که مث بال سوسک سياه بودآتيش از دلت زبونه ميکشيد.زبونه ميکشيدزبونه ميکشيدآتيش از دلت زبونه ميکشيد.
بگو بينم: يارو مث شير سفيد بود، مگه نه؟پشت ِاتول ِبيوکش سَتّ و سير از اون پيالهها خوردياون وخ يارو يههو از خواب ِخوش پروندت.پشت اتول ِبيوکش سَتّ و سير از اون پيالهها خوردياون وخ يارو يههو از خواب خوش پروندت!اين جوري که، خيلي خونسرد بهات گفت:« ـ کاکا! منو زورزورکي کشوندي تو تله!]خوب ديگه: وقتش بود که ياد ِناموسش بيفته![«زورزورکي، کاکا!... حالا ميگي چه آشي واسهت ميپزم؟«چه آشي«چه آشي«حالا ميگي چه آشي واسهت ميپزم؟»
«ميون سفيداي شهر قضيه رو هوار ميکشم«همچين که جيگر ِهمهشون برام کباب شه.«تو امشب تن ِمنو گرفتي«فردام من جونتو ميگيرم کاکا پسر!«ميگيرم«ميگيرم«فردام من جونتو ميگيرم کاکا پسر!»دُرسته که دل منو خنک کرد، سامي، اما همين کارم کرد، همين کارمکرد!واسه همين بود که ريختن از زندون بيرونت کشيدنبُردن بستنت به يه درخت و، سرتا پاتو قير ماليدن ونالهت که بلند شد قهقههشون هوا رفت.هوا رفتهوا رفتنالهت که بلند شد قهقههشون هوا رفت.
منم اين جا تو خونه قهقههم هوا رفته بوداون قدر خنديدم که نزديک بود بترکم.با اون قاقاي لذيذي که دلتو برده بود شکمي از عزا درآوردياما توُونشم دادي داداش!داديدادياما توُونشم دادي داداش!
تقاص اون دَلِگيرو ازت کشيدن سامي سوسکياما نه با پولبا دل من و جون ِخودت تقاصشو دادي سامي سوسکي.تقاص ليس کشيدن ِاون عسل سرخ و سفيدوعسل سرخ و سفيدوعسل سرخ و سفيدوتقاص ليس کشيدن اون عسل سرخ و سفيدو.آخخ! منو از اين نوميدي سياه بکش بيرون!آخخ! منو از چنگ ِمن ِبيچارهام بکش بيرون!آخخ! يه پيرهن ِگُلي برام بيار که تنم کنم،اين بلاها حقت بود که سرت بياد!حقت بودحقت بوداين بلاها حقت بود که سرت بياد!
شعرهاي لنگستون هيوز
لنگستون هيوز ناميترين شاعر سياهپوست آمريکاييست با اعتباري جهاني. به سال ۱۹۰۲ در چاپلين (ايالت ميسوري) به دنيا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محلهي سياهپوستان نيويورک) به خاطره پيوست. در شرح حال خود نوشته است:« تا دوازده سالهگي نزد مادربزرگم بودم زيرا مادر و پدرم يکديگر را ترک گفته بودند. پس از مرگ مادربزرگ با مادرم به ايلينويز رفتم و در دبيرستاني به تحصيل پرداختم. در ۱۹۲۱ يک سالي به دانشگاه کلمبيا رفتم و از آن پس در نيويورک و حوالي ِآن براي گذران ِزندهگي به کارهاي مختلف پرداختم و سرانجام در سفرهاي دراز خود از اقيانوس اطلس به آفريقا و هلند جاشوي کشتيها شدم. چندي در يکي از باشگاههاي شبانهي پاريس آشپزي کردم و پس از بازگشت به آمريکا در واردمن پارک هتل پيشخدمت شدم. در همين هتل بود که ويچل لينشري، شاعر بزرگ آمريکايي، با خواندن سه شعر من ــ که کنار بشقاب غذايش گذاشته بودم ــ چنان به هيجان آمد که مرا در سالن نمايش کوچک هتل به تماشاگران معرفي کرد.»نوزده ساله بود که نخستين شعرش در مجلهي بحران به چاپ رسيد. شعري کوتاه به نام سياه از رودخانهها سخن ميگويد و متاءثر از شيوهي کارل ــ شاعر بزرگ سفيدپوست هموطنش ــ که در آنCarl Sandburgسندبرگ با لحني سخت عاطفي به بيان احساس گذشتهي ديرينهسال ِسياهان پرداخته است. زمينهي اصلي ِآثار هيوز دانستهگي ِنژادي است و اشعار و نوشتههايش بيشتر از هارلم، مناطق جنوب، تبعيضات نژادي، احساس غربت و در همان حال از غرور و نخوت سياهان سخن ميگويد; اما اصيلترين کوشش وي از ميان بردن تعميمهاي نادرست و برداشتهاي قالبي ِمربوط به سياهان بود که نخست از سفيدپوستان نشاءت ميگرفت و آنگاه بر زبان سياهپوستان جاري ميشد.يکي از مهمترين شگردهاي شعري ِهيوز به کار گرفتن وزن و آهنگ موسيقي «آمريکايي ـ آفريقايي» است. در بسياري از اشعارش آهنگ جاز ملايم، جاز تند، جاز ناب و بوگي ووگي احساس ميشود. در بعض آنها نيز چند شگرد را درهم آميخته آوازهاي خياباني و جاز و پارهيي از مکالمات روزمرهي مردم را يکجا به کار گرفته است. از نه سالهگي ــ که نخستين بار جاز ملايم را شنيد ــ به ايجاد پيوند ميان شعر و موسيقي علاقهمند شد. نخستين دفتر شعرش ــ جاز ملايم خسته که به سال ۱۹۲۵ نشر يافت ــ سرشار از اين کوشش است. مايهي اصلي اين اشعار ترکيبي است نامتجانس از وزن و آهنگ، گرمي و هيجان، زهر خند و اشک. وي در اين اشعار کوشيده است با کلمات همان حالاتي را بيان کند که خوانندهگان جاز ِملايم با نواي موسيقي، ايما و اشاره، و حرکات صورت بيان ميکنند; اما جاز ناب، به دليل آهنگينتر بودن و داشتن امکانات موسيقايي ِگستردهتر برايش جاذبهيي بيش از جاز ملايم داشت.زندهگي ِادبي ِهيوز سخت بارور بود. نخست به شعر روي آورد و پس از آن به نوشتن داستان و قصه و نمايشنامه پرداخت. مقالات ادبي و اجتماعي ِبسيار نوشت. متنهايي براي اُپرا و نمايشهاي برادوي و بازيهاي راديويي و تلويزيوني تهيه کرد و چندين کتاب براي کودکان نگاشت. دستمايهي تمامي ِاين آثار تجزيه و تحليل و بيان و تشريح حالات و جنبههاي گوناگون زندگي ِسياهان است; و در پروردن اين دستمايه از پيش پا افتادهترين نيش و کنايههاي توده تا تغزل ناب را به کار گرفته. يک جا:
فرزند تواَم من، اي سفيدپوست!
و در شعري ديگر:
گريهي جانم را نميشنويچرا که دهانم به خنده گشوده است.
انتقاد شديد او از برداشتهاي قالبي ِسفيدپوستان از وضع و حالات سياهان در يکي از اشعار مشهورش به نام موضوع انشاء درس انگليسي «ب» با درخشش بيشتري منعکس است. در اين شعر، دانشجوي سياهي که استاد سفيدش از او خواسته است چيزهايي دربارهي خودش بنويسد به تفاوت ميان واقعيت زندهگاني ِسياهان و برداشت ذهني ِنادرست ِاستاد ميانديشد و همان را بر کاغذ ميآورد. يا به عنوان نمونهيي ديگر در ترانهي صابخونه به طرح ماهيت زندهگي ِسياهان در محلات فقيرنشين شهرهاي بزرگ و رفتاري که با آنان ميشود ميپردازد. شعر اخير چند سال پيش در شهر بُستُن جنجالي به راه انداخت زيرا دستگاه آموزشي ِشهر يکي از برجستهترين دبيران ــ جاناتان کوزول را به جرم اين که در يکي از دبيرستانهاي محلهي سياهان اين شعر را جزء مطالب درسي ِدانشآموزان منظور کرده بود از خدمت اخراج کرد!لنگستن هيوز سراسر زندهگي ِپُربارش را وقف خدمت به سياهان و بيان زير و بم زندهگي ِآنان کرد، پيوسته به تربيت و شناساندن شاعران و نويسندهگان جامعهي سياهپوستان کوشيد، از برجستهترين و صاحب نفوذترين رهبران فرهنگ سياهان در آمريکا به شمار آمد، در رنسانس هارلم نقش اساسي را ايفا کرد و به حق ملکالشعراي هارلم خوانده شد هرچند بسيارند کساني که او را ملکالشعراي سياهان ميشناسند.
ماريو روسپولي که تحقيات جالبي در شعر سياهان آمريکا کرده است ميگويد:«سياههاي خوب، آنهايي هستند که آواز ميخوانند!»و راست است. سياهان هميشه در کار ِخواندناند، خواه صدا به سر افکنده خواه زير لب; خواه براي فروخوردن ِخشم خواه براي دفع اجنه و شياطين خواه براي خودداري از به قتل رساندن و خواه براي پيشگيري از به قتل رسيدن... و معمولاً هميشه براي انصراف از «مشاهده»!به اين ترتيب ترانههاي سياهان جگرخراشترين و يقيترين اسنادي است که ميتوان براي مطالعه در روان سياهان ِآمريکا ارائه داد، و هم بر اساس اين عقيده است که ماريو روسپولي مجموعهي جالبي از بهترين ترانههاي سياهان آمريکايي را گرد آورده. اين ترانهها طي سالهاي دراز گردش و تعمق و مطالعه در ايالات جنوبي ِممالک متحدهي آمريکا ــ جورجيا، لوئيزيانا، فلوريدا و نيواورلئان ــ گردآوري شده است.
□
سالهاي ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۳ در تاريخ موسيقي سالهايي استثنايي است.و مهد ِاين سالها که نوزاد ِجاز در آن پا گرفته ايالات چهارگانهي بالا بوده است.بلوز که ميبايست به شتاب ِتمام در يد ِقدرت ِسازهاي سياهان قرار بگيرد و شيوهي مشهور ِهات را به وجود آورد از بديههگويي متولد شد و پس از آن شيوهي هاتجاز را در اوج خود به جهان موسيقي هديه کرد.سياه که از آفريقاي خويش برکنده شد و درد غربت را با خود بهآمريکا آورد همهي رنج و اندوه و تمامي ِدلهره و اضطرابش را در بلوز بيان ميکند: کار اجباري، حسادت، چوبهي دار، عشق، ماشينهاي پليس، گردابها و طغيانهاي آب، کينهها، آخرين لبخندها... همه چيز و همه چيز را در بلوز به زبان ميآورد. چنان است که گويي سياه براي درد دل کردن و بازگفتن ِغم ِخويش جز ساز خود چيزي در دست ندارد:
امروز قصهيي دلگير، قصهيي سخت دلگير دارم.امروز قصهيي دلگير، قصهيي سخت دلگير دارم.به ميخانه ميروم; آنجا که ويسکي مثل آب جاريست.دلتنگيهايم به باران ميماند: ميبارد و ميبارد و ميبارد.احساس ميکنم آغوش سردي مرا ميفشارد و لبهاي يخبستهيي بر لبهايم ميافتد. آغوش سردي مرا ميفشارد و لبهاي يخبستهيي بر لبهايم ميافتد.
و اين بلوز ديگر، موسوم به «قطار ِباري»:آخ! از شنيدن ِسوت ِاين قطار ِباري دلخورم.آره، از شنيدن ِسوت ِاين قطار ِباري دلخورم.هربار که آن را ميشنوم به هوس ميافتم که من هم بساطم را بردارم و از اينجا بزنم به چاک.به ترمزبان گفتم: «ميگذاري من هم تو اتاقکت سوار بشوم؟»و ترمزبان گفت:«دختر جان! خودت هم ميداني که اين قطار مال من نيست!»
□
بلوز که شايد روزگاري ترانههاي آزادي ِعميق ِنژادي پادرزنجير را منعکس ميکرده اکنون در دل ِهوسهاي شبانه به صورت ِسکسکهيگريهيي درآمده است.امروز مفهوم ِديگر ِبلوز اعتراف است ليکن اعتراف تلخي که در آنسايههايي از مذهب نيز به چشم ميخورد. خدا با بُتري ِ«جين» در آن به صورت دوستي بسيار پاکدل که ميبخشد و عفو ميکند، به صورتدوست سادهيي که ميتوان از رنجهاي محيط به کنار او پناه برد رخمينمايد:
هلهلويا، هلهلويا، هلهلويا! تويي که رودخانهها را جاري کردهايو خطميها را روياندهاي.ضعف و قدرت را تو به وجود آوردهاي.اما اي خدا شبها را خيلي دراز آفريدهاي!شبها را خيلي دراز آفريدهاي!
و گهگاه در لحظاتي بس نادر اشکي از شادي در آن ديده ميشود که به الماس آفتاب ميماند يا به قطرهي شبنمي بر آويز ِلاله:
وقتي مُردم دلم ميخواهد کفشهاي بينظيري به پايم کنيدسرم را بهکلاهي سخت زيبا بياراييد و سکهي بيست دلاري طلايي بهزنجير ساعتم بياويزيد. بدين گونه برادران ِدرگذشتهام خواهند پنداشت که خوشبخت مردهام.
ماريو روسپولي اين زنان و مردان ِسياه ِبلوزخوان را «ولگردان سوزان»نام داده. راست است: سياهان مدام در تلاشند که تا آن سوي جنون ازخود بگريزند. آنان جوش ميزنند و سر ميروند و در شعلههاي بادهآهنگهاي جاوداني ِهاتجاز را خلق ميکنند.
□
ترانهيي که برگردان فارسي آن را ميبينيد امروز يکي از مشهورترين ترانههاي سياهان آمريکا است۱:سام ميلي ِسياهپوست به جرم همآغوشي با زن ِسفيدپوستي لينچشده است و اين، نوحهيي است که زن او پرل ميلي ميخواند... اين قطعه با دردناکترين نغمهي «جاز» ِاصيل سياهان همراهي ميشود.
شِکوهي پرل ميليPEARL MAY LEE
اون وخ کشيدنت بيرون. از پستو کشيدنت بيرونصدتا آدم عربدهکشون با بد و بيراه دنبالت.بايد خودت بودي و ميديدي، سامي سوسکي:تو خونه رودهبر شده بودم من از زور ِخندهاز زور خندهاز زور خندهرودهبر شده بودم من از زور خنده.
کشيدنت رو زمين کشون کشون بردن انداختنت تو يه سُلدونيکه درست و حسابي يه زبالهدوني بود، يه موشدوني بود.منو ميگي؟ همون جور يه ريز ميخنديدمگرچه خدا بيسر و سامونتر از من دختري نيافريدهبيسر و سامونتربيسر و سامونتربيسر و سامونتر از من دختري نيافريده.
اون وخ اون پيره خر ِسرخابي ــ کلونتر ــاز ميون ميلهها چشمغره رفت و بت گفت:«هي، ننهسگ! روونهت ميکنن به درک ِاسفل!»چون دلت خواس يه بغل سفيد تو خودش بچلوندتيه بغل سفيديه بغل سفيديه بغل سفيد تو خودش بچلوندت.
بغل سفيد برات گرون تموم شد، سامي سوسکي.چون که قيمتشو نه با پولبلکه با دل من و جون خودت دادي سامي سوسکي.قيمت ِچشيدن ِاون عسل سرخ و سفيد وعسل سرخ و سفيد وعسل سرخ و سفيد وقيمت چشيدن اون عسل سرخ و سفيد و.
آخ! منو از اين نوميدي ِسياه بکش بيرون!منو از چنگ ِمن ِبيچارهام بکش بيرون!يه پيرهن ِگُلي برام بيار که تنم کنم.اين بلاها حقت بود سرت بياد!حقت بودحقت بوداين بلاها حقت بود سرت بياد!
تو مدرسه، يهبنددور و وَر ِخوشگلا ميپلکيدي.تو نميتونستي يه سيا باقي بموني،يه بند نگات دنبال پوستاي سفيد بود:«زَناي سياه، لايق ريش ِگدا گشنهها!»يه بند نگات دنبال پوستاي سفيد بود:«زَناي سياه، لايق ريش گدا گشنهها!»
تو کلّهات مدامفکر سفيدا رو داشتي وتو رختخواب سيات من سياهو،هميشه، هميشهي خدا تن منو تشنه ميذاشتيهميشه، هميشهي خدا مرگتو آرزو ميکردم.هميشه، هميشهي خدا تن ِمنو تشنه ميذاشتيهميشه، هميشهي خدا مرگتو آرزو ميکردم.
جلو چشمَمي: ميبينمتون که بيروناي شهرين.ماه محقق چشم خيرهي يه جغده.تو شب ِخوش که مث بال سوسک سياه بودآتيش از دلت زبونه ميکشيد.زبونه ميکشيدزبونه ميکشيدآتيش از دلت زبونه ميکشيد.
بگو بينم: يارو مث شير سفيد بود، مگه نه؟پشت ِاتول ِبيوکش سَتّ و سير از اون پيالهها خوردياون وخ يارو يههو از خواب ِخوش پروندت.پشت اتول ِبيوکش سَتّ و سير از اون پيالهها خوردياون وخ يارو يههو از خواب خوش پروندت!اين جوري که، خيلي خونسرد بهات گفت:« ـ کاکا! منو زورزورکي کشوندي تو تله!]خوب ديگه: وقتش بود که ياد ِناموسش بيفته![«زورزورکي، کاکا!... حالا ميگي چه آشي واسهت ميپزم؟«چه آشي«چه آشي«حالا ميگي چه آشي واسهت ميپزم؟»
«ميون سفيداي شهر قضيه رو هوار ميکشم«همچين که جيگر ِهمهشون برام کباب شه.«تو امشب تن ِمنو گرفتي«فردام من جونتو ميگيرم کاکا پسر!«ميگيرم«ميگيرم«فردام من جونتو ميگيرم کاکا پسر!»دُرسته که دل منو خنک کرد، سامي، اما همين کارم کرد، همين کارمکرد!واسه همين بود که ريختن از زندون بيرونت کشيدنبُردن بستنت به يه درخت و، سرتا پاتو قير ماليدن ونالهت که بلند شد قهقههشون هوا رفت.هوا رفتهوا رفتنالهت که بلند شد قهقههشون هوا رفت.
منم اين جا تو خونه قهقههم هوا رفته بوداون قدر خنديدم که نزديک بود بترکم.با اون قاقاي لذيذي که دلتو برده بود شکمي از عزا درآوردياما توُونشم دادي داداش!داديدادياما توُونشم دادي داداش!
تقاص اون دَلِگيرو ازت کشيدن سامي سوسکياما نه با پولبا دل من و جون ِخودت تقاصشو دادي سامي سوسکي.تقاص ليس کشيدن ِاون عسل سرخ و سفيدوعسل سرخ و سفيدوعسل سرخ و سفيدوتقاص ليس کشيدن اون عسل سرخ و سفيدو.آخخ! منو از اين نوميدي سياه بکش بيرون!آخخ! منو از چنگ ِمن ِبيچارهام بکش بيرون!آخخ! يه پيرهن ِگُلي برام بيار که تنم کنم،اين بلاها حقت بود که سرت بياد!حقت بودحقت بوداين بلاها حقت بود که سرت بياد!
شعرهاي لنگستون هيوز
لنگستون هيوز ناميترين شاعر سياهپوست آمريکاييست با اعتباري جهاني. به سال ۱۹۰۲ در چاپلين (ايالت ميسوري) به دنيا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محلهي سياهپوستان نيويورک) به خاطره پيوست. در شرح حال خود نوشته است:« تا دوازده سالهگي نزد مادربزرگم بودم زيرا مادر و پدرم يکديگر را ترک گفته بودند. پس از مرگ مادربزرگ با مادرم به ايلينويز رفتم و در دبيرستاني به تحصيل پرداختم. در ۱۹۲۱ يک سالي به دانشگاه کلمبيا رفتم و از آن پس در نيويورک و حوالي ِآن براي گذران ِزندهگي به کارهاي مختلف پرداختم و سرانجام در سفرهاي دراز خود از اقيانوس اطلس به آفريقا و هلند جاشوي کشتيها شدم. چندي در يکي از باشگاههاي شبانهي پاريس آشپزي کردم و پس از بازگشت به آمريکا در واردمن پارک هتل پيشخدمت شدم. در همين هتل بود که ويچل لينشري، شاعر بزرگ آمريکايي، با خواندن سه شعر من ــ که کنار بشقاب غذايش گذاشته بودم ــ چنان به هيجان آمد که مرا در سالن نمايش کوچک هتل به تماشاگران معرفي کرد.»نوزده ساله بود که نخستين شعرش در مجلهي بحران به چاپ رسيد. شعري کوتاه به نام سياه از رودخانهها سخن ميگويد و متاءثر از شيوهي کارل ــ شاعر بزرگ سفيدپوست هموطنش ــ که در آنCarl Sandburgسندبرگ با لحني سخت عاطفي به بيان احساس گذشتهي ديرينهسال ِسياهان پرداخته است. زمينهي اصلي ِآثار هيوز دانستهگي ِنژادي است و اشعار و نوشتههايش بيشتر از هارلم، مناطق جنوب، تبعيضات نژادي، احساس غربت و در همان حال از غرور و نخوت سياهان سخن ميگويد; اما اصيلترين کوشش وي از ميان بردن تعميمهاي نادرست و برداشتهاي قالبي ِمربوط به سياهان بود که نخست از سفيدپوستان نشاءت ميگرفت و آنگاه بر زبان سياهپوستان جاري ميشد.يکي از مهمترين شگردهاي شعري ِهيوز به کار گرفتن وزن و آهنگ موسيقي «آمريکايي ـ آفريقايي» است. در بسياري از اشعارش آهنگ جاز ملايم، جاز تند، جاز ناب و بوگي ووگي احساس ميشود. در بعض آنها نيز چند شگرد را درهم آميخته آوازهاي خياباني و جاز و پارهيي از مکالمات روزمرهي مردم را يکجا به کار گرفته است. از نه سالهگي ــ که نخستين بار جاز ملايم را شنيد ــ به ايجاد پيوند ميان شعر و موسيقي علاقهمند شد. نخستين دفتر شعرش ــ جاز ملايم خسته که به سال ۱۹۲۵ نشر يافت ــ سرشار از اين کوشش است. مايهي اصلي اين اشعار ترکيبي است نامتجانس از وزن و آهنگ، گرمي و هيجان، زهر خند و اشک. وي در اين اشعار کوشيده است با کلمات همان حالاتي را بيان کند که خوانندهگان جاز ِملايم با نواي موسيقي، ايما و اشاره، و حرکات صورت بيان ميکنند; اما جاز ناب، به دليل آهنگينتر بودن و داشتن امکانات موسيقايي ِگستردهتر برايش جاذبهيي بيش از جاز ملايم داشت.زندهگي ِادبي ِهيوز سخت بارور بود. نخست به شعر روي آورد و پس از آن به نوشتن داستان و قصه و نمايشنامه پرداخت. مقالات ادبي و اجتماعي ِبسيار نوشت. متنهايي براي اُپرا و نمايشهاي برادوي و بازيهاي راديويي و تلويزيوني تهيه کرد و چندين کتاب براي کودکان نگاشت. دستمايهي تمامي ِاين آثار تجزيه و تحليل و بيان و تشريح حالات و جنبههاي گوناگون زندگي ِسياهان است; و در پروردن اين دستمايه از پيش پا افتادهترين نيش و کنايههاي توده تا تغزل ناب را به کار گرفته. يک جا:
فرزند تواَم من، اي سفيدپوست!
و در شعري ديگر:
گريهي جانم را نميشنويچرا که دهانم به خنده گشوده است.
انتقاد شديد او از برداشتهاي قالبي ِسفيدپوستان از وضع و حالات سياهان در يکي از اشعار مشهورش به نام موضوع انشاء درس انگليسي «ب» با درخشش بيشتري منعکس است. در اين شعر، دانشجوي سياهي که استاد سفيدش از او خواسته است چيزهايي دربارهي خودش بنويسد به تفاوت ميان واقعيت زندهگاني ِسياهان و برداشت ذهني ِنادرست ِاستاد ميانديشد و همان را بر کاغذ ميآورد. يا به عنوان نمونهيي ديگر در ترانهي صابخونه به طرح ماهيت زندهگي ِسياهان در محلات فقيرنشين شهرهاي بزرگ و رفتاري که با آنان ميشود ميپردازد. شعر اخير چند سال پيش در شهر بُستُن جنجالي به راه انداخت زيرا دستگاه آموزشي ِشهر يکي از برجستهترين دبيران ــ جاناتان کوزول را به جرم اين که در يکي از دبيرستانهاي محلهي سياهان اين شعر را جزء مطالب درسي ِدانشآموزان منظور کرده بود از خدمت اخراج کرد!لنگستن هيوز سراسر زندهگي ِپُربارش را وقف خدمت به سياهان و بيان زير و بم زندهگي ِآنان کرد، پيوسته به تربيت و شناساندن شاعران و نويسندهگان جامعهي سياهپوستان کوشيد، از برجستهترين و صاحب نفوذترين رهبران فرهنگ سياهان در آمريکا به شمار آمد، در رنسانس هارلم نقش اساسي را ايفا کرد و به حق ملکالشعراي هارلم خوانده شد هرچند بسيارند کساني که او را ملکالشعراي سياهان ميشناسند.
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مهر ۱۳۸۴ ساعت 9:58 توسط امیرمحسن همتی
احمد شاملو