در محضر بامداد”نگاهی گذرا به یکی از اشعار احمد شاملو- روح اله سیف

 بسوده ترین کلام است دوست داشتن… 

بسوده ترین کلام است

دوست داشتن.

رذل

آزارِ ناتوان را

دوست می دارد

لئیم

پشیز را

بزدل

قدرت و پیروزی را.

آن نابسوده را

که بر زبانِ ماست

کجا آموخته ایم.

مدایح بی صله،انتشارات زمانه،چاپ سوم،۱۳۷۹،ص۱۰۲٫

“بسوده ترین کلام است دوست داشتن”

تنها شاعری با درایت و جسارت شاملوی بزرگ می تواند چنین بی پروا به مقدس ترین واژگان و مباحثی که در تمام فرهنگها و جای جای این برهوت خاکی و تاریخ کهنش، در بوده ها و هست های آن به عواطف نوع بشر سایه افکنده است و در رگ و پی او لانه گزیده است، هجمه آورده، آنرا دستاویزی کند برای تحریک خودآگاه و ناخودآگاه بشر.

بشری که با دوست داشتن همه ی آن چه که دوست داشتنی است، به گونه ای شیرین و دلچسب خود را در تاری عنکبوتی گرفتار می کند؛ اسارتی که به نظر می رسد تنها راه گریز از آن، دریدن تارهای چسبناکی است که با تحریک آن، پیامی به منبع متلاشی کننده حیات دوست داشتنی بشر مخایره می شود.

البته تا زمانی که این ارتباط پرمخاطره پابرجاست “دوست داشتن” را “بسوده” می بیند و صد البته زیباترین صفت برای دوست داشتن که هر کس به فراخور نهادینه هایش برمی‌گزیند، همان بسودگی دیرپاست. چرا که نوع بشر، هر کدام به رنگی و به نوعی چیزی را دوست می دارد. یکی “قدرت و پیروزی” را ، یکی «پشیز» را و دیگری “آزار ناتوان” را.

“دوست داشتن” را دست مالی شده ترین واژه می یابد که به تعداد سلایق، تنوع یافته و هر کس به گونه ای دل در آن بسته است. هر کس به فراخور اندیشه و تجربه شخصی خود و با تکیه بر آمال و آرزوهایش چیزی را دوست می دارد که شاید برای دیگرانی چون شاعر این شعر، بس نکوهیده باشد. و در نهایت این همگان هستند که همه چیز را دوست می دارند.

در ادامه؛ شاعر با برشمردن الوانی از این گونه گونی دوست داشتن که نه مطلوب همگان است، به همت واژگانی که به واسطه بار معنایی و پیشینه ای که در ذهن و خاطره جمعی مخاطبانش دارد، تلاش بی امان مخاطب خود برای دوری جستن از این گونه دوست داشتن را به جریان می اندازد. واژگانی چون رذل، آزار ناتوان، لئیم، پشیز، بزدل. صفات و کلمات آلوده ای که ذهن شاعر را آزارده اند و او را به تقلایی وا داشته است تا به نیکوترین شیوه؛ انزجار و تنفر خود را بر سریر ظهور بکشاند. در این کشاکش؛ مخاطب، به نوعی با یاسی که گریبانگیر شاعر شده است، دست و پنجه نرم می کند. یاسی پرمحتوا که ناشی از آلودگی محیط اجتماعی شاعر است. شاعری که دوران سیاه و تاریک اسارت را با جان و دل و به امید نور و روشنایی آزادی به پایان می رساند اما درمی یابد که تیرگی تنها در پس میله های سرد و بی روح، زندانی نبوده است.

شاعر اما با رندی تمام؛ خود و مخاطبان همراه و هم فکرش را از سطوح آلوده ی اجتماعی که دل به کمترین های جامعه بسته اند، پرواز داده و از آلودگی های آن می رهاند. آن گاه که فریاد بر می آورد:

“آن نابسوده را که بر زبان ماست کجا آموخته ایم؟”

و در این بند دو پرسش عمیق و بدون پاسخی که ذهن شاعر را می آزارد نهفته است و از این اختلاف دید و نگاه می رنجاند. یکی آن که آن نابسوده چیست؟ وقتی که “بسوده ترین کلام است دوست داشتن”، آیا منظور شاعر تنفری ست که در نتیجه ی فرسایش روح درگیر و دار ناملایمات زیستن در اجتماعی که مملو است از تناقضات حاصل شده است یا دیگرگونه دوست داشتنی است نه از آن دست که مطلوب همگان است؟ دوست داشتنی است که خاص روح آزرده ی اوست که سیاهخانه ی دنیا را دوست نمی دارد. نه به آسودگی آن در سایه آزار دیگران دل خوش کرده است و نه به فتح فرودست ترین قله هایش.
پرسش دیگر آ نکه “آن نابسوده را کجا آموخته…” است؟

آموزه ای که تنها توان اذعان به شاعرانه بودنش هست را از که آموخته است؟ پرسشی که سال هاست انسان های روشن ضمیر را به تقلا وا می دارد تا چراغ در کف، در روشنای نیمروز پی جوی آن باشند. و این جاست که بغض فروخفته ی سالیان شاعر و شاعران که رسولان صدق و راستی بوده و هستند، همچنان برگلوی شان باقی می ماند تا روزی که شاید به دیگرگونه روزگاری مبتلا شوند.

بخشی از یک مقاله

اگر دیگر پای رفتن مان نیست،
باری
قلعه بانان
این حجت با ما تمام کرده اند
که اگر می خواهید در این دیار اقامت
گزینید
می باید با ابلیس
قراری ببندید!

از دوستان ما، بودند بسیاری که هیجان زده به رقص در آمدند و گفتند شاه خودکامگی به گور رفت، اکنون می تواند «شادی» باشد. گفتیم به گور رفتن شاه، آری، اما به گور سپردن خودکامگی بحثی دیگر است. بخشی عمده از این مردم، فردپرست بالفطره اند. پرستندگانی که معشوق قاهر را اگر نیابند به چوب و سنگ می تراشند. نپذیرفتند.گفتند تجربه ی سالها و قرنها اگر نتواند درسی بدهد باید بر آغل گوسفندان گذشته باشد!_

سالیان دراز چوب خوشبینی ها و فردپرستی هامان را خورده ایم، چوبِ اعتمادِ بی جا و اعتقادِ نادرستِ مان را خورده ایم. این، بدبینی است، به دورش افکنید که اکنون شادی باید باشد، اکنون سرود و آزادی باید باشد. اکنون امید می تواند از قعر جانِ ظلمت کشیده ی ما بشکفد و رو به خورشید، طلوعِ زیباترین فردای جهان را چشم براه باشد.

پیدا بود که این دوستان، در اوج غم انگیز هیجانی کورچشم بر خوف انگیزترین حقایق بسته اند. آنان درست به هنگامی که می بایست بیش از هر لحظه ی دیگری گوش به زنگ باشند. به رقص و پایکوبی برخاستند، و درست به هنگامی که می بایست بیش از هر زمان دیگری هشیار و بیدار بمانند و به هر صدا و حرکت ناچیزی بدگمان باشند و حساسیت نشان دهند به غریو و هلهله پیروزی صدا به صدا در انداختند تا اسبِ فریب یکبارِ دیگر از دروازه ی تاریخ گذشت و به «تروا» ی خواب آلود خوش خیال درآمد. گیرم این بار، آنان که در شکم اسب نهان بودند شمشیر به کف نداشتند:

آنان زهری با خود آورده بودند که دوست را دشمن و دشمن را دوست جلوه می داد. قهرمانانِ جان بر کف و پاکباز خلق، منافق و بیگانه پرست نام گرفتند.
و رسواترین دشمنان خلق بر اریکه ی قدرت نشانده شدند.
شادی خوش بینان دو روزی بیش نپائید. سرود، در دهن های بازمانده از حیرت به خاموشی کشید. آزادی، بار نیفکنده بازگشت و امید، ناشکفته فرو مرد.

متاسفم، دوستان روزهای نخست سخن از «هشدار» بود، امروز سخن از «تسلیت» است. برنامه ی طلوع خورشید به کلی لغو شده است!

بخشی از مقاله ی _برنامه ی طلوع خورشید به کلی لغو شده است!_
این مقاله ی احمد شاملو نخستین بار در اول تیرماه ۱۳۵۸ در نشریه ی « تهران مصور» چاپ تهران منتشر گردید.

ھمین جورى چند جمله از یك كتاب

ھمین جورى چند جمله از یك كتاب


« او در جلوى كتابخانه منتظر مى‌ماند. و آن جا، با پالتوى کهنه و نیمدارش، دست به جیب، به دیوار تكیه می‌دهد.»
1. ضمیر ابتداى جمله زائد است. پیدا است كه من و شما ضمیر فعل جمله نیستیم .
2. « در » كافى و «جلو» زائد است .چون لحن كتاب متمایل به سادگى لحن محاوره است.
3. سر نرم پایان كلماتى چون «جلو» و «چلو» و «دو» و «پالتو» برخلاف «ر» و «س» در حالت اضافه به مصوت « ىِ»ِ نیاز ندارد زیرا در این حالت سىِ نیمه ملفوظِ انتھائى به حسىِ كامل تبدیل مى‌شود:
« جلوِ كتابخانه» (= جلوى : پیشین) «دوِ صدمتر » ، « چلوى» (= آن‌كه چلو پزد یا فروشد)
4. جامه ابتدا نیمدار (=كاركرده) است پس از آن كھنه. نه اول كھنه و بعد نیمدار. تازه گیریم كه این دو به یك معنى باشد، جمله را چرا باید بى‌جھت سنگین كرد؟
5. نقطه‌ی اول و ھر سه ویرگول میان جمله زائد است.
6. اگر جمله به این شكل نوشته مى‌شد عیبى داشت؟: «تو پالتوِ نیمدارش دست به جیب جلوِ كتابخانه به دیوار تكیه مى‌داد و منتظر مى‌شد.

« اتاق زیبایى با یك میز قشنگ كه یك تلفن با دكمه‌ھاى سبز و قرمز فراوان و یك صندلى چرخدار كه گاھگاھى روى آن نیم چرخى مى‌زند، دارد.»
(نویسنده جز در این جمله ھیچ جاى دیگر كتاب به معلول بودنِ طفلكى صاحب این دفتر كار اشاره‌ئی نكرده. ما خود با ھوش خدادادى دریافتیم كه آن بى‌گناه به دلیل استفاده از صندلى چرخدار باید معلول بوده باشد.)
«دفتر كار زیبائى دارد با میز قشنگى كه تلفنى با دكمه‌هاى سبز و سرخ متعدد رویش است و صندلى گردانى كه گاه با آن نیم چرخى مى‌زند پشتش. »
« دفتر كارى دارد زیبا با یك میز قشنگ كه تلفن رویش پر از دكمه‌هاى سبز و سرخ است و گاه با صندلى گردانش نیم چرخى مى‌زند .»
« دفتر كار زیبایى دارد كه تلفن روى میز قشنگش پر از دكمه‌هاى سبز و سرخ است و گاه با صندلى گردانش نیم چرخى مى‌زند .»
اینجا باید توضیحى بدھم. این كه در ھر سه جمله‌ی پیشنھادى خود كلمه‌ی قرمز را كنار گذاشته به جایش سرخ آورده‌ام به دلیل ھمخوانىِ اصوات و توازن و ترادف « ھم معنائىِ كلمات» كه « تبعیت از یك قانون طبیعى ھمه‌ی زبان‌ھا است » آن ھم تاحدى كه گاه براى رسیدن به آن تناسب موسیقاتى كلمات را مى‌طلبد.